part 46

1.4K 163 43
                                    

صبح روز بعد با برخورد سری استخونی به سینه اش از خواب بیدار شد .
با چشم های خمار و پف کرده به چهره ی کیوت پسرش و دستی که توی دهنش بود نگاه کرد و به اصوات نامفهومش گوش سپرد .
لبخندی زد و گفت : سلام پسر بابا .. بیدار شدی عزیزم ؟
بعد از اون دستش رو روی پیشونی صاف پسرش گذاشت و دید که هنوز کمی تب داره پس روی تخت نشست و بوهی رو بغل کرد .
بوسه ای روی گردن سفید و تپلش زد و تکیه اش رو به تاج تخت داد و پاهاش رو از زانو خم کرد و پسرش رو روی شکمش نشوند .
بوهی با ذوق نگاهش رو به فلیکس داد و هو هویی کرد و دل فلیکس رو برد .
با خوشرویی لباش رو روی گردن پسرش گذاشت و شروع به بازی کردن باهاش کرد و چندی بعد این صدای خنده های بوهی و قربون صدقه های فلیکس بود که توی فضا اتاق می پیچید .
با کم اوردن نفس و خسته شدن عضلات لباش ، دست از بازی کردن برداشت و همراه با بوهی از روی تخت بلند شد .
باید پوشک و لباس های پسرش رو عوض می کرد تا اگر عمو جونگین خواست بغلش کنه پسرش تمیز باشه و بوی خوبی بده .
حوله ی بوهی رو از توی کمد برداشت و به سمت سرویس رفت و وارد شد و در رو پشت سرش بست .
شیر رو باز کرد و دمای اب رو تنظیم کرد تا پسرش اذیت نشه .
بعد از اون پوشک بوهی رو باز کرد و همانطور که پسر کوچولوش رو میشست از توی ایینه به چشم های خندونش نگاه می کرد و باهاش حرف میزد : پسر خوشگلم خوب خوابیده ؟ هنوزم بدنت گرمه عزیزم ... چرا دست کوچولوت همش توی دهنته لثه هات اذیتن بابایی ؟
بوهی که فکر می کرد فلیکس داره باهاش بازی می کنه قهقه ی بلندی زد و سرش رو به شونه ی فلیکس تکیه داد .
با اتمام کارش حوله رو برداشت و دور کمر پسرش حلقه کرد و پایین تنه اش رو پوشوند تا سرما نخوره .
دست کثیفش رو هم با مایع شست و با همون دست نم دارش صورت سفید پسرش رو شست و از حموم خارج شد .
دیشب خوب نخوابیده بود واسه همین کمی خسته بود . خمیازه ای کشید و بوهی رو روی تخت گذاشت .
پایین تنه و پاهای خیسش رو خشک کرد و کمی کرم به پاهای سفید و قرمز شده در اثر پوشکش زد و دوباره حوله رو روش انداخت .
نمیخواست فعلا پسرش رو پوشک کنه چون به نظر زیادی اسیب دیده بود .
با اتمام کارش کرم ها رو جمع کرد و پتو رو گرد کرد و دور بوهی گذاشت تا خودش هم به کاراش رسیدگی کنه .
با سرعت به سمت سرویس رفت و بعد از شستن دست و صورت و دندون هاش ، از سرویس خارج شد چون می ترسید با تنها موندن پسرکش بلایی سرش بیاد .
ولی با خارج شدن از اتاق با صحنه ی مواجه شد که خیلی براش شیرین بود و تصمیم گرفت اگر روزی دوباره به هیونجین رسید حتما این کار رو انجام بده .
نارا با لبخند روی تخت دراز کشیده بود و دستاش رو زیر چونه اش گذاشته و به بوهی نگاه می کرد و باهاش حرف میزد : تو پسل پیلیسی ؟ تو خهلی ناسی .. دوست دالم پسلی .( تو پسر فلیکسی ؟ توخیلی نازی .. دوست دارم پسری .)
خنده ی ریزی کرد و گفت : سلام نارا خانوم .
نارا با دیدن فلیکس لبخندی از ذوق زد و بچگانه از روی تخت پایین اومد و به طرفش دوید .
فلیکس با خوشرویی روی زمین نشست و دستاش رو باز کرد و پذیرای وجود اون دختر کوچولو شد .
نارا خنده ای کرد و گفت : پیلیسی دلم بلات خهلی تنگ شده بود .(فلیکسی دلم برات خیلی تنگ شده بود .)
دستی به موهای دخترک کشید و گفت : منم دلم برات تنگ شده بود عزیزم .. بابایی کجاست ؟
از اغوش گرم فلیکس خارج شد و گفت : داله برای این کوشولو شیل دلس میتونه .( داره برای این کوچولو شیر درست میکنه .)
فلیکس متعجب ابروش رو بالا داد و به طرف تخت رفت .
مچ دست بوهی رو گرفت و از دهنش خارجش کرد و خطاب به نارا لب زد : با عزیزم تو برو پیش بابایی تا من لباس تن بوهی کنم و بیام .
نارا اخمی کرد و گفت: نه باهم .
لبخندی زد و سری تکون داد .
دوست نداشت کسی بدن پسرکش رو ببینه پس کمرش رو سد نگاه نارا کرد و پسرکش رو پوشک کرد و شلواری از توی کمد برداشت و تنش کرد .
سپس اروم بلندش کرد و هر سه به سمت سالن قدم برداشتن .
جونگین با لبخند شیشه رو تکون داد و به عقب برگشت و با صدای گرفته از خواب فلیکس مواجه شد : سلام .. صبح بخیر .
سری تکون داد و گفت : صبح شما هم بخیر ...
سپس شیشه رو به سمت فلیکس گرفت و گفت : بده بهش بخوره دهنش حسابی اب افتاده .
فلیکس با این حرف نگاهش رو به بوهی داد و با دیدن اب جاری از لبش ، اخمی به صورتش نشوند و با شست و انگشت اشاره اب رو جمع کرد و به سمت سینک رفت .
دستش رو شست و دوباره به طرف جونگین برگشت و شیشه رو ازش گرفت و وارد دهن بوهی کرد .
بوهی چنان با اشتها می خورد که جونگین گفت : فلیکس این مکش رو حتی جاروبرقی های اخرین مدل هم ندارن .
فلیکس که به این حرکات پسرش عادت داشت خنده ای کرد و گفت : عادت می کنی بهش .. همیشه همین طوره .
سپس به سمت سالن رفت و بوهی رو روی فرش نرم و گردویی رنگش گذاشت و جغجغه اش رو به دستش داد تا سرگرم بشه و خودش بتونه صبحانه بخوره .
نارا که دید فلیکس بوهی رو زمین گذاشته نگاهش رو به جونگین داد و گفت : بابایی میشه من باهاش بازی تونم ؟
جونگین لبخندی مهربان به چهره اش نشوند و گفت : اره عزیزم .. فقط بهش دست نزن باشه ؟
با ذوق سرش رو بالا و پایین کرد و به طرف بوهی دوید .
فلیکس با لبخند نگاهش رو از اون دوتا کودک گرفت و به طرف یخچال رفت و از توش وسایل صبحانه رو بیرون کشید و روی میز چید .
جونگین به سمتش رفت و گفت : فلیکس ؟
سری تکون داد و لب زد : هوم ؟
گلوش رو صاف کرد و گفت : تا کی می خوای خودت رو مخفی کنی ؟ بالاخره که همه چیز مشخص میشه پس چه بهتر که الان مشخص بشه عزیزم .
اخمی کرد و گفت : یعنی چی ؟
اب گلوش رو پایین فرستاد و روی صندلی چوبی نشست و گفت : فلیکس نذار بوهی هم مثل نارا ارزوی داشتن یه جفت مثل پدرش به دلش بمونه .. درسته ما بی نهایت بهشون عشق میورزیم ولی همه ی بچه ها هم نیاز به پدر دارن هم مادرن . از اونجایی که ما به دنیاشون اوردیم نقش مادر رو داریم .. میدونم گفتی راجبش حرف نزنم ولی بهش فکر کن فلیکس .
به اینکه داری حق داشتن پدر رو از پسرت میگیری و مهم تر از اون حق هیونجین از چشیدن اغوش بچه اش رو .
نزار پسرت وقتی بزرگ شد و زبون باز کرد مثل نارای من دنبال مادرش بگرده ولی وقتی بفهمه هیچ وقت مادری در کار نبوده دنبال باباش باشه .
با اتمام حرف های جونگین سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد .
دو دل بود .. نمیدونست باید به حرف های جونگین گوش بده و دلایل هیونجین رو بشنوه یا به زندگی دوتایی به پسرش ادامه بده و برای همیشه از پدرش دورش کنه .
بعد از مکثی طولانی سرش رو بالا اورد و دمی گرفت خواست به حرف بیاد که ایفون به صدا در اومد .
اهی کشید و از روی صندلی بلند شد و به طرف ایفون رفت .
با دیدن چانگبین از توی تصویر ، چشماش از حدقه بیرون زد .
زیر چشمی نگاهی به جونگین انداخت و دوباره به یاد اسم دوست پسر جونگین افتاد .
اب گلوش رو قورت داد و با خودش گفت : شاید این سئو چانگبین واقعا همون سئو چانگبین باشه .
پس با اطمینان کامل دکمه رو زد و بعد از اون در واحدش رو باز کرد و به طرف جونگین رفت .
نمی خواست بدون هیچ مقدمه ای اون دو نفر رو با هم رو به رو کنه .
دستاش رو دو طرف میز گذاشت و خطاب به جونگین لب زد : جونگین .
لب هاش رو به هم فشرد تا قهوه رو پایین بفرسته : بله ؟
مفس عمیقی کشید و لب زد : این شخصی که داره از این اسانسور بالا میاد کسیه که وقتی ببینیش شاید خیلیی شکه بشی پس لطفا به خودت مسلط باش .. باشه ؟
اخمی کرد و خواست حرفی بزنه که صدایی اشنا ولی 5 سال غریب به گوشش خورد : لی فلیکس شی ؟
چشمای خیسش رو از فلیکس گرفت و متعجب روی صندلی چرخید و با مردی که عاشقانه دوستش داشت چشم تو چشم شد .
زیر لب و با لکنتی زیاد زمزمه کرد : چ ..چانگ .. چانگبینا .
چانگبین متعجب توی راه رو ایستاده بود و با چشمایی که داشتن خیس میشدن به پسر رو به روش چشم دوخت و برای یه لحظه زمان و مکان رو گم کرد .
جونگین اروم از روی صندلی بلند شد و ایستاد و خواه ناخواه هق بلندی زد که توجه نارا رو به خودش جلب کرد .
نارا دختری دلسوز و عاشق پدرش بود و یه قطره اشک جونگین برای گریه کردنش کافی بود .
گریه کنان و با صدای جیغی گفت : بابایی ؟ بابایی ؟
و به طرف جونگین دوید و محکم پاهاش رو بغل کرد و گفت : چیه بابایی ؟ چلا گلیه میتونی ؟ هق هق .
چانگبین متعجب نگاهش رو به بچه ای که بی نهایت شبیه جونگین بود داد ..
این بچه چرا به عشقش میگفت بابایی ؟ یعنی جونگین بهش خیانت کرده بود ؟
دوباره نگاهش رو به جونگین که روی زمین نشسته بود و سر نارا رو توی گردنش مخفی کرده بود داد و با صدای دیپ و از بین دندون هاش لب زد : این ..این بچه مال کیه ؟
زبونش بند اومده بود .. نمی تونست حرفی بزنه و بگه این بچه مال خودشه .. اگر چانگبین دخترش رو ازش می گرفت باید چیکار می کرد ؟
از حرف نزدن جونگین حرصی شد پس با دادی که گریه ی بوهی و نارا رو همزمان بلند کرد ، لب زد : میگم این بچه ماله کیهههه ؟
فلیکس با عجله و البته کمی ترسیده به طرف پسرش رفت و از روی زمین بلندش کرد و به طرف اتاق رفت تا کمی اون زوج عاشق رو تنها بزاره .
جونگین با استرس لب زد : د.. دختر منه ..
دستاش رو مشت کرد و گفت : میدونم دختر توعه .. دارم میگم مادرش کیه ؟
بغض توی گلوش نشست .. یعنی واقعا چانگبین فکر می کرد جونگین بهش خیانت می کنه ؟
اب دهنش رو قورت داد و گفت : دختر من مادری نداره .
واقعا دیگه طاقتش تموم شده بود .
به طرف جونگین یورش برد و بازوهاش رو گرفت و از روی زمین بلندش کرد و به دیوار پشت سرش کوبیدش .
نارا ترسیده جیغی کشید و همونجا روی زمین نشست و شروع به گریه کردن کرد و باعث شد دل جونگین ریش بشه .
دستاش رو روی دستای چانگبین گذاشت و گفت : ولم کن .. بچم داره گریه میکنه .
چانگبین بی اهمیت به چیزی که شنیده بود لب زد : اگر لازم باشه این بچه رو هم به کام مرگ می فرستم پس دهنتو باز کن و بگو این بچه ماله کیه ؟
جونگین متعجب و ترسیده از چیزی که شنیده بود با داد و گریه گفت : اون بچه ی خوده احمقته .. هنوزم میخوای بکشیش ؟
جونگین چی داشت می گفت ؟ بچه ی خودش ؟ اصلا مگه همچین چیزی میشد ؟
تکون ریزی به جونگین داد و گفت : چی داری می گی ؟
جونگین عصبی از شنیدن داد های چانگبین و هق هق های دخترش ، با داد گفت : وقتی ترکم کردی باردار بودم .. حتی به خانواده ی عوضیت هم گفتم ولی اونا گفتن از کره رفتی .. من اون بچه رو نگه داشتم تا حداقل یه یادگاری ازت داشته باشم .. نارا دختر خودته ..
با اتمام حرفش خودش رو با شدت زیادی ازاد کرد و به طرف دخترکش که چهره اش به کبودی می زد دوید .
اروم بغلش کرد و از اشپزخونه خارج شد و لب زد : جانم بابایی .. اروم باش عزیزم .. چیزی نشده که ببین بابایی دیگه گریه نمیکنه .
و این رو در حالی گفت که اشکاش همچنان داشت روی گونه هاش می چکید و چونه اش رو خیس می کرد .
چانگبین هنوزم رو به دیوار داشت به حرف های جونگین فکر می کرد ..
یعنی اون بچه واقعا مال خودش بود ؟ اگر اره پس چطور تونسته بود این حرف رو راجب بچه ی خودش بزنه ؟
کشتن بچه ی خودش ؟ اصلا حتی اگر اون دختر بچه ی خودش هم نباشه بازم چطور دلش اومده بود اینطوری راجب یه بچه حرف بزنه ؟
بغض در انی شکست و قبل از اینکه هق هق هاش بلند بشن از اشپزخونه و سپس خونه خارج شد و در رو محکم بست .
صدای در اونقدر بلند بود که جونگین دلگیر به طرف در چوبی برگشت و اشکی ریخت و فلیکس اروم ازاتاق خارج شد .
برای چند لحظه فقط صدای هق هق های نارا و نفس های عمیق جونگین توی خونه پخش می شد تا اینکه فلیکس لب باز کرد : نگران نباش عزیزم همه چیز درست میشه .
پوزخندی زد و اب بینیش رو بالا کشید و گفت : دیگه هیچی درست نمیشه .. هیچی .
...................................................................................................................................................
از روی تخت بلند شد و بدون توجه به حضور چان ، وارد مستر شد و در رو پشت سرش بست .
چان هیچ جای اعتراضی نداشت .
توی این چند ماه عادت کگرده بود به این کار های سونگمینش و کاملا بهش حق می داد .
حتی اگر خودش هم جای سونگمین بود همین رفتار رو از خودش به نمایش می ذاشت یا شاید بدتر از این رو .
اونقدر غرق فکر بود که متوجه نشد چقدر زمان گذشته ولی وقتی به خودش اومد که سونگمین با یه حوله دور کمرش از مستر خارج شد و به طرف کمد لباس هاش رفت .
بدون توجه به حضور چانی که دو یا سه ماه ارضا نشده بود ، حوله ی سفید دور کمرش رو باز کرد و روی زمین انداخت .
چان با بیشترین سرعتی که از خودش سراغ داشت سرش رو پایین انداخت و نگاهش رو از بدن سفید سونگمینش گرفت .
سونگمین از توی ایینه نگاهش رو به چان داد و پوزخندی زد و با ارامش لباساش رو پوشید و به طرف دراور رفت .
سشوار رو برداشت و شروع به خشک کردن موهاش کرد و با اتمام کارش بالم توت فرنگی زد و عطر گرون قیمت اونتوسش رو به نبض های دستش زد و به طرف پا تختی رفت .
چان که تموم مدت سرش پایین بود ، با نزدیک دن سونگمین نگاهش رو بهش داد و با دیدن تیپ یک دست مشکی و بالم لب براق همسرش ، دستاش رو از حرص مشت کرد و لب زد : کجا میری عزیزم ؟
سونگمین بدون نگاه انداختن به چان موبایلش رو برداشت و به طرف در اتاق رفت که صدای داد چان از پشت سرش شنیده شد : فقط کافیه یه قدم دیگه برداری کیم سونگمین .
پوزخندی زد و به طرف همسرش برگشت و لب زد : مثلا می خوای چیکار کنی بنگ کریستوفر چان ؟ لابد اینبار قراره یه دختر بیاری روی تخت .. باشه مشکلی نیست بیار ..
با اتمام حرفش نگاهش رو از چان گرفت و از اتاق خارج شد .
چان باورش نمیشد این کیم سونگمین همون سونگمین چند ماه پیش باشه که عاشقانه می بوسیدش هرچند که بهش حق میداد .
زندگی رو نمیشه مثل یه داستان خیالی دید و نمیشه با یه معذرت خواهی و اشک ریختن خیانت فراموش بشه .
و این رو چان زمانی فهمید که جسم سونگمین رو داشت ولی قلب و روحش رو نه .
به محض بیرون زدن از خونه گاردش رو پایین اورد و سعی کرد جلوی دستای لرزونش رو بگیره .
حس می کرد هنوزم باید خیلی بیشتر از اینا چان رو اذیت کنه تا فقط گوشه ای از قلبش اروم بشه .
اهی کشید داشت از خیابون رد میشد که موبایلش به صدا در اومد .
دستش رو توی جیب شلوارش فرو برد و موبایل رو بیرون کشید و با دیدن شماره ی ناشناسی اخمی کرد .
ولی بلافاصله جواب داد : بله ؟
از شنیدن صدای دوست صمیمیش بغض سختی گلوش رو گرفت .
همراه با لبخند هقی زد و گفت : کیم سونگمین شی ؟
درست شنیده بود ؟
این صدای فلیکس بود ؟
یعنی این صدای دیپ واقعا متعلق به فلیکس بود ؟
سونگمین : فلیکس تویی ؟
خنده ای همراه با بغض کرد و گفت : درسته .. منم فلیکس .
سونگمین ناباورانه ادامه داد : فلیکس تو کجایی ؟ فلیکس ؟ م .. من .. من باورم نمیشه دارم صدای تورو می شنوم لی فلیکس .
لب پایینش رو از خوشحالی گزید و گفت : نمی خوای منو به خونت دعوت کنی کیم سونگمین ؟ مطمئنم پسرم خیلی دوست داره عموشو ببینه .
اخمی کرد و روی صندلی زرد رنگ و اهنی پارک نشست و گفت : پسرت ؟
نگاهش رو از بوهی خوابیده گرفت و گفت : درسته پسرم ..
سونگمین لب زد : تو بچه داری ؟ یعنی می خوای باور کنم به هیونجین خیانت کردی ؟
و اخمی رو ضمیمه ی حرفاش کرد .
لبحندی زد و گفت : سونگمینی .. شب میام پیشتون و همه چیز رو براتون تعریف می کنم و لطفا به هیونجین نگو .. نمیخوام چیزی راجب پسرم بدونه ..
سونگمین لب باز کرد تا نفی کنه که فلیکس پیش دستی کرد : قول بده .
سری تکون داد و گفت : باشه عزیزم قول میدم .
ولی ایا واقعا این قول زبونی سندی برای حرفای  و صحت کلامش بود ؟
...................................................................................................................................................های های .
امیدوارم حالتون خوب باشه عزیزای دلم .
شرط برای اپ پارت بعدی 8/3 کا.

طلسم انتقام (Spell revenge)Where stories live. Discover now