part 29

1.4K 198 54
                                    

چنل تلگرام .

@SKZ-8Some +18


با شنیده شدن صدای شخص چهارمی ، هیونجین با تعجب سرش رو بالا اورد و بهش نگاه کرد .
جونگین با لبخند و بی خبر از حضور هیونجین ، توی چارچوب در ایستاد و گفت : فلیکس او ..
با دیدن هیونجین که با تعجب و چشم های قرمز بهش نگاه میکرد ، هین ارومی کشید و ادامه ی حرفش رو خورد .
هیونجین با عصبانیت به سمت فلیکس برگشت و با دادی که مو به تن فلیکس و نارا و جونگین سیخ میکرد گفت : ما توی خونه ی این هرزه چیکار میکنیم فلیکسسسس ؟
نارا با ترس توی بغل فلیکس تکون خورد .
تا فلیکس پایین گذاشتش ، با گریه به سمت جونگین دوید .
جونگین که از ترس و گریه ی نارا ، گریه اش گرفته بود به سرعت بچشو بغل کرد و سرش رو توی گردنش مخفی کرد و موهای نرمش رو نوازش کرد تا اروم بشه .
فلیکس با عصبانیت به هیونجین نگاه کرد و گفت : این چه طرز رفتار کردنه ؟
هیونجین هوفی کشید و به فلیکس نزدیک شد و با تن صدای بلندی گفت : فلیکس بهت میگم ما توی خونه ی این هر ..
با داد فلیکس و ضربه ای که به سینه اش زد حرفش رو خورد و با تعجب بهش نگاه کرد : هوانگ هیونجین تمومش کن .. چطور میتونی جلوی یه بچه درباره ی پدرش اینطوری حرف بزنی .. اگر دو دقیقه دندون روی جیگر بزاری همه چیزو برات توضیح میدم پس بدون بحث دعوا بیا داخل بشین اگر میخوای بشنوی اگرم نمیخوای برو خونه .. نمیخوام الان که پیش دوستم و بچه اشم باهات بحث کنم و روزم رو به گند بکشم .
با اتمام حرفش ، به سمت جونگین رفت و با لبخند گفت : بریم داخل .
جونگین با یک نگاه به هیونجین تایید کرد و همراه با فلیکس و نارایی که همچنان داشت گریه میکرد ، وارد خونه شد .
اهی کشید و از حرص دستی به پیشونیش کشید .اولا که نمیتونست فلیکس رو بزاره و بره ؛ درثانی باید حرف های فلیکس و جونگین رو حتما میشنید .
.
جونگین به سمت اشپزخونه رفت و لیوان ابی برداشت و به سمت نارا گرفت تا بخوره .
نارا با صورتی که بشدت سرخ و خیس شده بود ، دستای کوچولوش رو روی دست های جونگین گذاشت و همانطور که با نگاه خیسش دل جونگین رو ریش ریش میکرد اب رو خورد .
با اتمام اب توی لیوان نارا رو دوباره بغل گرفت و به سمت پذیرایی رفت .
نشست و دخترش رو روی پاهاش گذاشت و همانطور که شونه ی نارا به سینه اش چسبیده بود ، اشکاش رو با پشت دست پاک کرد و با هق اروم و معصومانه ای که از دهنش خارج شد اشک توی چشماش جمع شد .
سر نارا رو به سینه چسبوند و بوسه ای روش گذاشت و گفت : چیزی نشده بابایی .. گریه نکن دخترم .
خطاب به فلیکس که دستش رو روی سرش گذاشته بود و داشت تند تند نفس میکشید گفت : اشتباه کردی فلیکس .. حالا مهم نیست کاریه که شده بنظرت میاد داخل ؟
فلیکس خواست نفی کنه که لولای در جیر جیر کرد و هیونجین بعد از در اوردن کفشاش توی سالن ظاهر شد .
با خوشحالی لبش رو گاز گرفت تا لبخندش رو مخفی کنه . از روی مبل بلند شد و به سمت هیونجین برگشت .
هیونجین نگاهش رو به فلیکس داد و گفت : می خوام از اول تا اخر ماجرا رو بهم بگی فلیکس .
سری تکون داد و با دستش به هیونجین اشاره داد تا رو به روی خودش و جونگین بشینه .
به سمت مبلی که فلیکس اشاره داده بود رفت و روش نشست . هوفی کشید و نگاهش رو به نارا که با ترس توی بغل جونگین جمع شده بود و بهش نگاه میکرد داد .
اهی کشید و گفت : منتظرم .
فلیکس روی مبل کنار جونگین نشست و گفت : اول باید بهم قول بدی داد نزنی .. نارا هنوز تحت تاثیر دادیه که توی حیاط زدی .
با عصبانیت چشماش رو روی هم فشار داد و گفت : باشه قول میدم ..
فلیکس با یک نگاه به نارا زمزمه کرد : ازش معذرت خواهی کنم تا شروع به توضیح دادن کنیم .
هیونجین عصبی گفت : فلیکس ؟
فلیکس با اخم گفت : ازش معذرت خواهی کن هیونجین .
از موقعی که رگه های عشق فلیکس رو توی قلبش حس کرده بود توان مخالفت باهاش رو نداشت پس از روی مبل بلند شد و به سمت نارا رفت .
ابنباتی که توی جیبش برای نیوفتادن قند فلیکس گذاشته بود رو بیرون کشید و رو به روی نارا زانو زد و گفت : خانم کوچولو .. من متاسفم .. اینو از من قبول میکنی ؟
این حرف رو در حالی که اب نبات و جلوش گرفته بود گفت .
نارا که با دیدن اب نبات صورتی ، چشماش برق میزد به سمت جونگین برگشت و تاییدش رو طلب کرد .
جونگین با لبخند سری تکون داد .
با خوشحالی به هیونجین نگاه کرد و اروم دستش رو جلو برد و اب نبات رو گرفت .
جونگین با لبخند گفت : نارا عزیزم وقتی کسی چیزی بهت میده باید چی بگی ؟
با خجالت به هیونجین نگاه کرد و گفت : ازتون ممونم هیونزین شی . ( ازتون ممنونم هیونجین شی .)
هیونجین لبخندی زد و از روی زمین بلند شد و به سمت مبل رفت .
روش نشست و با چهره ی جدی گفت : خب ؟
جونگین با لبخند خطاب به نارا گفت : دخترم میری توی اتاق با کوکو بازی کنی ؟
نارا با خوشحالی از شنیدن اسم سگش ، از روی پاهای جونگین بلند شد و همانطور که اب نبات رو میمکید به سمت اتاقش دوید .
با بسته شدن در ، جونگین گفت : خب اول از همه من باید بابت تموم اتفاقاتی که افتاده ازت معذرت خواهی کنم .
هیونجین سری تکون داد و گفت : اینا برام مهم نیست .. برو سراغ اصل مطلب .
نفس عمیقی کشید و لب زد : خب نارا دختر منه .. یعنی من به دنیاش اوردم .. بابای نارا بخاطر سقط های متعددی که میکردم ترکم کردم و من اصلا ازش خبر ندارم .. هیچ کس از وجود نارا خبر نداره جز فلیکس و مامان واقعیم .. حتی مینهو و خانواده ی لی هم نمیدونن .. همون شبی که فلیکس با اقای پارک از خونه بیرون اومده بودند منم نارا اورده بودم پارک تا هم بستنی بخوره و هم بازی کنه .. اون پرید وسط خیابون و اگر فلیکس نبود الان دختر منم دیگه وجود نداشت . خب بعد از نجات نارا شونه اش محکم خورد به جدول و ضربه دید واسه همین ..
با حرف هیونجین که با نگرانی و عصبانیت ادا میشد ، سکوت کرد : فلیکس تو ضربه دید ؟
فلیکس لبخندی زد و گفت : حالم خوبه هیونجینا .. فقط یه خراش بود .
هیونجین با اخم گفت : رفتیم خونه باید نشونم بدیش .
فلیکس سری تکون داد و گفت : باشه عزیزم .. گوش کن حالا .
جونگین با اشاره ی فلیکس دوباره ادامه ی حرفش که قطع شده بود رو زد : من خیلی جلوش خجالت زده شدم .. فلیکس فرشته است .. یه فرشته ی بدون بال .. بعد از اون میخواستم برای همیشه برم و هیچ وقت دیگه جلوتون ظاهر نشم که فلیکس پیشنهاد خوردن بستنی داد .. من و نارا و فلیکس باهم رفتیم کافه و بستنی خوردیم و الان رابطه مون بنظر من از یک برادرم نزدیک تره .. دلیل اینکه همش اطراف تو میپلکیدم این بود که میخواستم برای دخترم یه سرپناه داشته باشم .. با خودم فکر میکردم تو میتونی پدر خوبی براش باشی واسه همین بهت میچسبیدم .. من هیچ علاقه ای بهت ندارم و تموم کارهایی که کردم برای محافظت از نارا بود ... بازم متاسفم .
هیونجین اهی کشید و گفت : چرا فقط دنبال بابای نارا نمیگردی ؟
جونگین لبخند غمگینی زد و گفت : یکبار گشتم .. موقعی که تازه فهمیده بودم سر نارا باردارم رفتم در خونشون ولی خانواده اش گفتن اون برای همیشه از کره رفته .. بهم گفتن اگر دوباره به خونشون نزدیک بشن منو میکشن .. من از ترس از دست دادن نارا دیگه به سمتشون نرم ..
هیونجین نگاهش رو به فلیکس داد و گفت : برای چی بهم نگفته بودی اینا رو ؟
سرش رو پایین انداخت و گفت : جونگین گفت نمیخواد کسی از این موضوع خبر دار بشه .. من امروز تو رو اوردم اینجا تا سوتفاهم ها برطرف بشه و بتونیم کنار هم دیگه یه رابطه ی خوب داشته باشیم .
هیونجین هوفی گفت و لب زد : الان واقعا انتظار داری من با جونگین صمیمی بشم .
فلیکس سری تکون داد و گفت : درسته .
پوزخندی زد و گفت : بلند شو فلیکس .. دیگه بیش از حد داری حرفای ..
کمی حرفش رو تحلیل کرد و ادامه نداد و یجورایی میشه گفت به موقع ادامه نداد ولی ..
چشماش رو ریز کرد و گفت : چرا ادامه نمیدی ؟ بگو .. اصلا خجالت نکش .
برای هزارمین بار توی اون روز هوف کشید . از روی مبل بلند شد و گفت : میریم خونه .. بلند شو .
فلیکس با عصبانیت و داد گفت : من با توی عوضی هیچ جا نمیام .. ادمی که همیشه دوست داره توی تنهایی و غربت باشه .. من نمیتونم مثل تو باشم .. چی ؟ حرفای چرت میزنم ؟ اینکه میگن بیا با همه خوب باشیم حرفه چرته ؟ شاید دلیل طرد شدنت از طرف دوست پسر سابقت هم همین تنهایی بوده .
هیونجین با عصبانیت بهش نزدیک شد و گفت : الان چه زر مفتی زدی ؟
فلیکس سرش رو بالا اورد و با جدیت و از بین دندون هاش گفت : گفتم دلیل اینکه همیشه تنها و اینقدر بدبختی ...
با سوزش سمت راست گونه اش ، حرفش رو خورد .
با تعجب سرش رو که بخاطر سیلی به سمت چپ کج شده بود رو صاف کرد و به هیونجین نگاه کرد .
هیونجین با خجالت از کاری که کرده بود ، سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد .
چشماش به سرعت نور خیس شدن .
بدون توجه به جونگین که خودش رو برای خجالت زده نکردن فلیکس مشغول کرده بود ، از خونه خارج شد .
هیونجین با عجله به سمت در دوید تا جلوی فلیکس رو بگیره .. میدونست این بیماری که گریبانش رو گرفته باعث میشه بدون فکر دست به هرکاری از جمله خود کشی بزنه .
با رسیدن به خیابون ، فلیکس رو دید که داشت با گریه به طرف دیگه ی خیابون میدوید .
با نگرانی صداش زد و به سمتش دوید .
فلیکس با ناراحتی کمرش رو به ماشین تکیه داد و منتظر موند تا هیونجین بهش برسه .
با دیدن فلیکس که به در ماشین تکیه داده بود ، نفس راحتی کشید و از سرعتش کاست .
روبه روش ایستاد و خواست حرفی بزنه که فلیکس با چشمای خیس سرش رو بالا اورد و بدون نگاه کردن به هیونجین گفت : در رو باز کن .
هیونجین متوجه شد الان فرصت خوبی برای حرف زدن با فلیکس نیست .
سوییچ رو از جیبش در اورد و در رو باز کرد .
به سمت در برگشت و دستگیره رو بیرون کشید و در روباز کرد .
بدون توجه به هیونجین که هنوز سرجاش ایستاده بود ، توی ماشین نشست و به رو به رو خیره شد .
هیونجین با حرص یکی از پاهاش رو روی زمین کوبید و برای چند ثانیه وارد ماشین نشد چون میدونست الان فلیکس حتی از عطر تنش هم متنفره چه برسه حضورش .
همانطور که داشت با سنگریزه های زیر پاش بازی می کرد ، موبایلش که توی ماشین بود زنگ خورد .
فلیکس با اجبار ضربه ای به شیشه زد و نگاه هیونجین رو طلب کرد .
هیونجین با عجله توی ماشین پشت فرمون نشست و بدون توجه به صدای موبایلش که روی مغزش رژه می رفت گفت : جونم ؟
فلیکس که بازم نگاهش رو به روبه رو داده بود گفت : گوشیت رو جواب بده .
هیونجین اهی از نامیدی کشید و موبایلش رو از روی داشبورد برداشت و بک گراندش رو نگاه کرد .
با دیدن اسم چان ،ماشین رو روشن کرد و موبایلش رو به اسپیکرش وصل کرد و گفت : بله ؟
چان با لبخند گفت : هی رفیق .. خوبی ؟
ترمز دستی رو پایین کشید و گفت : اگر دوست جنابالی باهام اشتی کنه خوب میشم .
فلیکس خنده اش گرفت از حرف هیونجین . سرش رو به سمت پنجره برگردوند و لبش رو گاز گرفت تا هیونجین متوجه لبخندش نشه .
چان اخمی کرد و با تعجب گفت : دوست من ؟ فلیکس رو میگی ؟ باز چیکار کردی هیونجین ؟
هیونجین با جدیت گفت : گند کاری کردم .. منه احمق باز دلش رو شکوندم .. باز اذیتش کردم .. باز کاری کردم ازم متنفر بشه .. نه یعنی کاری کردم که نفرتش از اینی که هست بیشتر بشه .
فلیکس با تعجب به سمت هیونجین برگشت و با دیدن انعکاس نور خورشید که به چشم های هیونجین میتابید و باعث میشد اشکاش برق بزنه ، اخمی کرد .
دستش رو روی دست هیونجین که روی دنده بود گذاشت و کمی فشار داد .
هیونجین نگاهی به فلیکس انداخت و همون لحظه اشک از چشماش پایین ریخت .
با دیدن اشک های هیونجین بغض کرد .
سرش رو به طرف پنجره برگردوند ولی دستش رو از روی دست هیونجین برنداشت .
چان اهی کشید و گفت : ای بابا .. اشکالی نداره مطمئنم فلیکس زود میبخشت .
هیونجین دوباره نگاهش رو به جاده داد و لبخند محوی زد و گفت : اوهوم .
چان ادامه داد : من و سونگمین میخواستیم شب بیاییم پیشتون ولی انگار اوضاع خوب نیست ..پس یه شب دیگه میاییم ..
هیونجین با عجله نفی کرد : نه ... بیایین .. مطمئنم فلیکس از دیدنتون خیلی خوشحال میشه .
چان به شوخی گفت : تو چی ؟
هیونجین دست فلیکس رو فشار داد و گفت : خوشحالی فلیکس ، خوشحالیه منه .
اینبار نتونست جلوی خودش رو از خوشحالی بگیره ..
دست هیونجین رو بلند کرد و به سمت لباش برد .
بوسه ای روی پشت دستش گذاشت و اینبار دستش رو روی رون خودش گذاشت و بین هر دوتا دستش گرفت .
هیونجین لبخندی زد و با سر شونه اش اشکاش رو پاک کرد و وارد پارکینگ خونه اش شد .
چان با تعجب و شیطنت گفت : هی هوانگ هیونجین .. از کی اینقدر ادم شدی ؟ میدونستم فلیکس درستت میکنه .. پس ما بعد از شام میاییم .
هیونجین با عجله گفت : نه مینهو و جیسونگم اینجان .. برای شام بیایید یه شب پسرونه راه بندازیم .
چان خطاب به سونگمین گفت : عزیزم .. هیونجین میگه برای شام بریم و یه شب پسرونه بگیریم .. چه کنیم ؟
سونگمین لبخندی زد و گفت : باشه عزیزم .. اگر تو راضی من حرفی ندارم .
چان بوس هوایی و بی صدایی برای سونگمین فرستاد و خطاب به هیونجین گفت : باشه ما میاییم .
هیونجین لبخندی زد و ماشین رو پارک کرد و گفت : پس منتظریم ..
چان هومی گفت و تماس رو پایان داد .
با شنیدن صدای بوق ، موبایلش رو خاموش کرد و بعد از اون سوییچ رو چرخوند و ماشین رو هم خاموش کرد .
با اتمام کارش ، به سمت فلیکس برگشت و خواست حرفی بزنه که دوتا دست فلیکس روی گونه هاش قرار گرفت و لباش روبا لب های خودش فیکس شد .
به ثانیه نکشید که از این شوک بیرون اومد .. یک دستش رو دور کمر فلیکس حلقه کرد و دست دیگه اش رو روی گونه ای که بهش سیلی زده بود ، گذاشت و همانطور که با انگشت شست نوازشش میکرد ، لب پایینش رو بوسید .
فلیکس کمی خودش رو بالا کشید و سرش رو کج کرد تا راحت تر هیونجین رو ببوسه ..
بعد از چیزی حدود 1 دقیقه بخاطر سوزش سینه هاشون ، با صدا لباشون رو از هم جدا کردن .
بوسه ای روی پیشونی فلیکس گذاشت و گفت : ببخشید عزیزم .. متاسفم .. یک لحظه تعادلم رو از دست دادم .
فلیکس لبخندی زد و دستاش رو از روی گونه های هیونجین سوق داد و توی موهاش کرد و گفت : بیخیال .. باید به این اخلاقت عادت کردم .. هر چی نباشه قراره پدر بچه ام بشی .. پس باید به تموم رفتارات عادت کنم اینطور نیست ؟
لبخند دندون نمایی از حرفای فلیکس زد . اروم بهش نزدیک شد و بینیش رو به بینی فلیکس مالوند و گفت : تو بهترین اتفاق زندگی من توی 30 سالی .
فلیکس با لبخند بوسه ای روی لبای هیونجین گذاشت و ازش جدا شد .
در ماشین رو باز کرد و گفت : بیا بریم داخل خیلی گشنمه .
هیونجین هم متقابلا در رو باز کرد و همزمان باهم از ماشین خارج شدند .
همانطور که ماشین رو دور میزدند ، هیونجین دستش رو دور کمر فلیکس حلقه کرد و به سمت درب ورودی رفتن .
اقای سونگ با دیدنشون ، لبخندی زد و در رو باز کرد .
احترامی گذاشت و گفت : خوش اومدید .
فلیکس با خوشرویی گفت : اوه اقای سونگ .. حالتون چطوره ؟
اقای سونگ لبخندی زد و گفت : خوبم قربان .. حال شما خوبه ؟
فلیکس لبخندی زد و گفت : البته .
هیونجین با اخم همیشگیش گفت : غذا حاضره ؟
اقای سونگ لبخندش رو خورد و گفت : بله قربان .. خانم هوانگ و برادرتون و اقای لی منتظر شما هستن .
فلیکس با تعجب گفت : هنوز غذا نخوردند ؟
اقای سونگ سری تکون داد و گفت : خیر قربان .
فلیکس به هیونجین نگاه کرد و گفت : هیونجین زود بریم بالا ..
و سپس خطاب به اقای سونگ گفت : لطفا شماهم میز رو اماده کنید اقای سونگ .. من خیلی گشنمه .
با اتمام حرفش ، دست هیونجین گرفت و به سمت پله ها دوید .
هیونجین با نگرانی گفت : فلیکس عزیزم ارومتر میوفتی .
با رسیدن به اتاق ، فلیکس با شدت در رو باز کرد و به سمت کمد دوید .
پیراهن سفید گشاد و شلوارکی برداشت و روی تخت انداخت ..
هیونجین با اخم گفت : فلیکس شلوار .
فلیکس اهی کشید و گفت : هیونجین ..
همانطور که کاملا برهنه به طرف حموم میرفت خطاب به فلیکس گفت : اومدم پایین شلوار پات باشه فلیکس .
و بلافاصله وارد حموم شد و در رو بست .
با شنیدن صدای اب که روی سرامیک ها میریختن ، هوفی کشید و گفت : خانم هوانگ که جای مامانمه .. مینهو و جیسونگ هم که کاپلن .. مشکلش چیه دیگه .. اه .
به سمت کمد رفت و شلوارک رو توش انداخت و شلوار گشاد مشکی رنگی رو بیرون کشید .
شلوار رو پاش کرد و پیراهن رو توی شلوار زد .
از روی میز عطری برداشت و به خودش زد چون حس میکرد بدنش کثیفه و وقت حموم نداشت .
از توی ایینه به خودش نگاه کرد .. از تیپی که زده بود ناراضی بود پس پیراهنش رو از توی شلوارش بیرون کشید و فقط جلوش رو توی شلوارش گذاشت .
با دیدن دوباره ی خودش توی ایینه قدی ، لبخندی زد و به طرف در اتاق دوید تا خارج بشه که هیونجین گفت : فلیکس پیراهنت رو دربیار .
هوفی کشید و گفت : هیونجین ولم کن .. عه .. مگه من به لباس پوشیدن تو گیر میدم .. تازه چیزی از بدنمم که معلوم نیست .
هیونجین با ربدوشامبر به سمتش اومد .
دستش رو روی عضو فلیکس که فقط کمی برامدگیش مشخص بود گذاشت و گفت : این چیه پس ؟
فلیکس اهی کشید و گفت : هیونجین ..
خیلی ریلکس پیراهن فلیکس رو کاملا از توی شلوارش در اورد وگفت : حالا خوب شد .
چشمی توی کاسه چرخوند و همانطور که پله ها رو طی میکرد گفت : همش زور میگی .
با دیدن فلیکس توی اون لباس که به شدت براش گشاد بودند و خیلی کوچولو نشونش میدادن ، نیشخندی زد و خطاب به فلیکس جوری که بشنوه گفت : هی بیبی .. میدونستی خیلی چلوندنی شدی ؟
با عصبانیت به سمت هیونجین برگشت و اخم کیوتی کرد .
هیونجین با همون ربدوشامبر از اتاق خارج شد تا قبل از پایین رفتن فلیکس بوسه ی محکمی از لباش بگیره که فلیکس با ترسی که یکهویی بهش وارد شده بود ، خنده ی بلندی کرد و با عجله از پله ها پایین رفت .
با دویدن فلیکس خنده ای کرد و روی وسطی ترین پله ایستاد و اروم زمزمه کرد : الان فرار کردی فلیکس شی .. شب میگیرمت .
.
بعد از اتمام نهار و حرف زدن فلیکس با جیسونگ و مینهو با هیونجین ، هرکس به اتاق خودش برگشت .
فلیکس با دهانی که به اندازه دهن یک تمساح باز میشد ، خمیازه ای کشید .
هیونجین با دیدنش خنده ای کرد و گفت : مثل اینکه بیش از حد خوابت میاد .
فلیکس سری تکون داد و همانطور که به سمت تخت میرفت ، شلوارش رو در اورد و روش خزید .
هیونجین هم بعد از در اوردن پیراهنش روی تخت دراز کشید و دستاش رو زیر سرش گذاشت .
فلیکس کمی با مشت های بسته چشماش رو مالید و سرش رو روی بالشت گذاشت و پشت به هیونجین خوابید .
هیونجین با اخم یکی از چشماش رو باز کرد و گفت : چرا پشت به من خوابیدی ؟
ارم و کلافه گفت : اینوری راحت ترم .
اهمیت به حرف فلیکس نداد ، دستش رو دور کمر باریکش حلقه کرد و وسط تخت کشوندش .
فلیکس اهی کشید و گفت : هیونجین میخوام بخوابم .
دستش رو از زیر گردنش رد کرد و پایی که روی تخت نبود رو بالا اورد و روی پای فلیکس انداخت .
دست دیگه اش رو هم دور کمرش انداخت و بیشتر به خودش چسبوندش و گفت : بخواب عزیزم .. کاریت ندارم .
فلیکس سری تکون داد و بعد از گذاشتن یک بوسه روی بازوی هیونجین که زیر سرش بود ، خوابید .
هیونجین هم با ارمش بینیش رو به موهای فلیکس چسبوند و بوسه ای روی سرش گذاشت .
بخاطر سرمای اتاق پتو رو تا روی گردن فلیکس و سینه ی خودش بالا کشید و چشماش رو بست و با حس عطر خوشبوی موهای فلیکس بخواب رفت .


شرط برای آپ پارت بعدی 4/1k

طلسم انتقام (Spell revenge)Where stories live. Discover now