Cheeky Boy🔥BaekSoo

Start from the beginning
                                    

با صدای مرد از افکارش بیرون اومد و دوباره به صورتش که جدی شده بود خیره شد.

_امیدوارم دفعه بعدی در کار نباشه وگرنه نمیزارم قسر در بری...!

مرد این رو گفت بعد بدون اینکه منتظر جوابی از جانب اون باشه، از کنارش رد شد و نگاه اون رو دنبال خودش کشید.
_مرتیکه عوضی فکرکرده کیه تهدیدم میکنه... با اون شونه های پهنش که خیلیم زشته...!

زیر لب غر زد و سعی کرد نگاه تحسین برانگیزش رو برخلاف حرفهاش از نمای پشت مرد بگیره... واقعاً خیلی احمق بود که توی این وضعیت داشت تحسینش میکرد.

کلاهش رو محکم توی مشتش گرفت و با شونه های افتاده شروع به راه رفتن کرد... حالا باید چه خاکی تو سرش میریخت؟!... با اینکه از مرد ته قلبش ممنون بود که به پلیس تحویلش نداده بود ولی بازم نمیتونست ناامید نباشه...حتی اگر هر روز دو شیفت هم کار میکرد بازهم نمیتونست از هزینه های این ماهش بربیاد... سه ماه اجاره عقب افتاده اش، قبض های پرداخت نشده، هزینه مدرسه خواهرش و یخچال خالی خونه اشون... تازه اگر هزینه های خودش هم فاکتور میگرفت بازهم نمیرسید...
خودش هم نمیدونست چرا به این ایده احمقانه دزدی پناه آورده ولی گشنگی و فقر که این چیزا حالیش نبود... نمیتونست منتظر بمونه که وسایلشون رو داخل کوچه ببینه... اینطوریم نبود که هیچ تلاشی نکرده باشه... الان ده سال بود که داشت براش تلاش میکرد... از 15 سالگی به هر دری زده بود تا یجوری کمبودهاشون رو جبران کنه اما هر دفعه بدتر به در بسته میخورد... فکرمیکرد بعد گذشت از مرحله مدرسه و دانشگاه بلاخره به یجایی میرسه ولی مثل اینکه زیادی خوش خیال بود چون بدبختی ها بیشتر از قبل بهش پوزخند میزدند.
میدونست دزدی کار درستی نیست ولی اولین بار این ایده وقتی به ذهنش رسید که خواهر بیچاره اش نیاز به جراحی داشت و اونهم نه پولی داشت نه کسی رو برای قرض کردن پس در نهایت شبی که تا صبح مادرش توی بغلش گریه کرد با عصبانیت تصمیمش رو گرفت...  با اینکه آسون نبود چون تجربه ای نداشت و خب محض رضای خدا دزدی بود... طی کشیدن توی یه رستوران یا رسوندن غذا نبود که نیازی به تجربه نداشته باشه... به علاوه استرس و ترس خودش رو هم داشت اما بخاطر خواهرش سعی کرد از پسش بربیاد... بعد از اون بخودش قول داده بود فقط وقتایی که واقعاً چاره ای نداشت انجامش بده... حالا هم یکی از اون وقتها بود و فقط تا آخر این هفته وقت داشت.

آه غمگینی کشید و سرش رو بالا برد تا به آسمون نگاه کنه... کاش خدا چشمهای غمگینش رو میدید و یه کاری براش میکرد.

***************************

_آقا بخدا اولین بارم بود... قول میدم تکرارش نکنم پس خواهش میکنم بزارید برم...!
با این حرفش پلیسی که بازوش رو گرفته بود ایستاد و با لبخند بهش نگاه کرد.
_قول میدی پسر خوبی باشی؟!
با اینکه لبخندش کمی براش مشکوک بود ولی سرش رو تکون داد: بله قول میدم...!

My One ShotsWhere stories live. Discover now