⛔Trigger warning ⛔
*بچهها این قسمت ممکنه یه کوچولو برای اشخاصی که افسردگی دارن یا دچار حملات عصبی میشن ناراحتکننده باشه. از اونجایی که نمیدونم احساسات شماهایی که عین خودم این مشکل رو دارید چقدر سریع تحریک میشه وظیفه خودم دونستم یه اخطار کوچیک بدم. *تصمیمگیری برای اینکه میخوای شادتر باشی آسونه. میتونی یه روز بیدار بشی و تصمیم بگیری چیزهایی که قبلا ناراحتت میکردن رو نادیده بگیری. تصمیم بگیری امروز غذاهای خوشمزهتری بخوری یا بیشتر به خودت برسی. کارهایی که دوست داری رو با جدیت بیشتری انجام بدی. ولی خب مشکل اینکه که بکهیون میدونه فقط مرحله "تصمیمگیری" آسونه و سختی اصلی کار موقع عملی کردن این موارده. ولی اون این روزها کلی انگیزه داشت. یکی رو داشت که هیچوقت از گفتن جمله " لبخندهات خیلی خوشگلن" بهش دریغ نمیکرد و بکهیون دلش میخواست برای این آدم خاص تا میتونه لبخند بزنه. نه چون شنیدن جمله اینکه لبخندهاش قشنگن براش ضروری بود. چون چانیول وقتی این جمله رو میگفت خودش هم لبخند میزد و خوشحال بهنظر میرسید و بکهیون اینطوری دیدن دوست پسر نصفه نیمهاش رو خیلی دوست داشت.
چانیول وقتی لبخند میزد شبیه مردهای تو رمانهای کلاسیک میشد. وقتی لبخند میزد شبیه شخصیت اول خفن انیمههایی میشد که بکهیون تو بچگی با جون و دل دنبالشون میکرد. وقتی لبخند میزد شبیه زیباترین گلدون بکهیون موقعی که شکوفه زده بود میشد. چانیول این مواقع یه طورایی از اون پارتنر خیالیای که بکهیون سالها با ظرافت تو سرش برای خودش طراحی کرده بود هم تو جذابیت جلو میزد و خلعسلاحش میکرد. و گلفروش جوون این روزها بیشتر از همیشه حس میکرد داره با یه سرعت غیرقابلکنترل تو سرازیری احساساتی که به چانیول داشت پیدا میکرد پایین میره. و این حس رو دوست داشت. واقعا دوست داشت. یه حس نو و جدید بود و بکهیون تشنه تجربه حسهای جدید بود. همیشه حسرت حسهایی رو میخورد که قرار نیست تجربه کنه. مثلا حسرت اینکه بدونه خواهر یا برادر داشتن چطوریه. یه خانواده گرم داشتن چطوریه. اینکه یه اکیپ گنده از دوستها رو داشته باشه چه مزهای داره. ولی حداقل حالا میتونست بدونه عاشق شدن چه حسی داره. حتی اگه آخرش قلبش میشکست هم ایرادی نداشت. شکستن قلب هم یه چیز جدید بود و باید تجربه میشد.
بکهیون برای شاد بودن و شاد موندن داشت خیلی تلاش میکرد. تلاشهایی که گاهی واقعا کافی بودن و گاهی فقط شکست رو به دنبال داشتن. ولی مسئله این بود که برای شادی فقط یه تصمیم و اراده شخصی مهم نیست. گاهی وقتها دنیا زیادی بدجنس میشه و امروز از اون روزهایی بود که دنیا قرار بود دوباره در حق بکهیون بدجنسی کنه اما گلفروش جوون اصلا ازش باخبر نبود.
صبح زود با چوکو رفته بود پیادهروی و یه کم خرید کرده بود. تازگیها داشت سعی میکرد بیشتر روی آشپزی تمرکز کنه چون یه دکتر شکمویی هر روز ظهر خودش رو مهمون خونهاش میکرد و بکهیون با اینکه سر این مسئله زیاد غر میزد ولی عاشق غذاخوردن کنار چانیول بود.
YOU ARE READING
Serendipity ~🍀
Fanfiction🌿•~خلاصه داستان ~•🌿 بکهیون عاشق زندگیش نبود ولی تلاش میکرد خوب زندگی کنه. هر روز صبح وقتی در گلفروشی کوچیکش رو باز میکرد به پرنده رویاهاش اجازه بلندپروازی میداد و همین بهش انرژی برای تلاش بیشتر توی تنهاییهاش میداد. ولی تمام نقشههای بکهیون با...