پنج تا گلدون کوچولوی کاکتوس. حالا با گذشت پنج روز، روی میز بکهیون پنج تا گلدون کاکتوس بود که روی هر کدومشون یه نوشته خاص بود.
روز اول : تو خیلی زیبایی.
روز دوم : چرا حس میکنم باورت نشد یکی این رو به خودت گفته؟
روز سوم : ولی میدونی با خودت بودم دیگه نه؟
روز چهارم : و اینم میدونی که منظورم فقط زیبایی ظاهرت نبود نه؟
روز پنجم : میگم نکنه با حرف دیروزم فکر کنی ظاهری هم خوشگل نیستی؟
بکهیون نمیدونست چه واکنشی بده. مسلما با این پیامها به خنده افتاده بود و البته که روز اول یه درصد هم احتمال نداده بود اون گلدون برای خودش باشه. ولی خب...هیچکس اشتباهی اونم پنج بار گلدونهاش رو یه جا رها نمیکرد، نه؟
فکر اینکه یکی داره اینجوری بهش توجه نشون میده براش از حد تصوراتش فراتر بود چون...خب معمولا هیچکس به بکهیون در این حد توجه نشون نمیداد. اون واقعا همیشه حس یه سیاهیلشکر رو داشت. یکی که تو جمعیت گم میشه. اگه دنیا یه جعبه مدادرنگی بود اون احتمالا اون مداد سفید بود که کسی زیاد ازش استفاده نمیکنه و حتی وقتی ازش استفاده میشه هم رنگش کنار بقیه اون رنگهای پر زرق و برق محو میشه. واقعیت این بود که اون به سیاهیلشکر بودن هم خیلی وقت بود که عادت کرده بود. وقتی نوجوون بود همیشه منتظر یه اتفاق بزرگ بود. یه چیزی که دنیاش رو زیر و رو کنه. وقتی کتاب میخوند خودش رو جای شخصیت اصلی میذاشت و تصور یه ماجراجویی یا یه عشق افسانهای رو میکرد. ولی گذشت زمان کمکم عوضش کرد. دیگه خودش رو جای شخصیت اصلی نمیذاشت چون توی زندگی حس اینکه در اون حد مهم باشه رو نداشت. معمولا جذب شخصیتهای فرعی میشد. شخصیت اصلی جایگاهی بود که آدمهای جالبتر و براقتر از بکهیون صاحبش میشدن. ولی حالا هر روز صبح یکی داشت جلوی در دکون این شخصیت فرعی، براش گلدونهای کوچولو با پیامهای بامزه میذاشت و بکهیون با هضم اینکه یکی شاید روش کراش زده داشت سکته میکرد.
کی میتونست باشه؟
یکی از اون دختر دبیرستانیهایی که گاه به گاه ازش قهوه و نوشیدنی میخریدن و با چشمهای براق و معصوم اوپا صداش میکردن؟ خب مسلما اگه از اونها بود نمیتونست جدی بگیرتش ولی خب این خیلی شیرین بود. این گلدونها و حس خوبشون این روزها داشتن حالش رو بهتر میکردن و بکهیون از فرستندهاشون، حالا هرکی که بود، واقعا ممنون بود. مسلما اون آدم جذب اون شخصیتی که به بقیه بروز میداد شده بود و از بکهیون واقعی خبری نداشت؛ ولی بازهم شیرین بود. با نوک انگشت به بدنه گلدون یکی از کاکتوسهایی که روی قفسه بالای تختش چیده بود کشید و بعد از جاش بلند شد. اسپیکرش رو روشن کرد و چند لحظه بعد صدای شیرین یکی از خوانندههای موردعلاقهاش تو خونهاش پخش شده بود.
YOU ARE READING
Serendipity ~🍀
Fanfiction🌿•~خلاصه داستان ~•🌿 بکهیون عاشق زندگیش نبود ولی تلاش میکرد خوب زندگی کنه. هر روز صبح وقتی در گلفروشی کوچیکش رو باز میکرد به پرنده رویاهاش اجازه بلندپروازی میداد و همین بهش انرژی برای تلاش بیشتر توی تنهاییهاش میداد. ولی تمام نقشههای بکهیون با...