🌺 گلدون هشتم 🌺

4.9K 2.2K 1.4K
                                    

-رفتن؟

دکتر جوون سرش رو از لای در داخل آورد و با ابروهای بالارفته از خواهرش پرسید و چانگمی که داشت روتختی رو مرتب می‌کرد چرخید سمتش و خندید.

-آره رفتن.

دختر جوون با تأسف گفت و بالش کوچیک روی تخت رو سرجاش گذاشت.

-تو چه دکتر اطفالی هستی که انقدر از بچه‌ها فراریه؟

چانیول اخم کمرنگی کرد و اومد داخل اتاق.

-اول اینکه من از بچه‌ها فراری نیستم. فقط عین بقیه دکترها کشته مرده‌اشون نیستم. و دوم اینکه فکر کنم هر موجود زنده‌ای که گوش‌هاش و شنواییش رو دوست داره از یکی که داره یه بند جیغ می‌زنه فرار می‌کنه.

در دفاع از خودش با قاطعیت گفت و چانگمی چشم‌هاش رو از زبون‌بازی برادرش چرخوند.

-مسلما نود درصد بچه‌ها از سرم و آمپول می‌ترسن. کی می‌خوای عادت کنی؟

چانیول لبه صندلی کنار تخت نشست و شونه‌ای بالا انداخت.

-وقتی دیگه میگرن نداشته باشم و اونام دکمه میوت داشته باشن.

خواهرش آروم خندید و خودش هم لبه تخت جا گرفت.

-اون‌وقت مامان راه میره میگه آرزوشه بچه تو رو ببینه.

چانیول اخم کمرنگی کرد و یه نفس صدادار کشید.

-این یکی رو هیچوقت قرار نیست ببینه.

خواهرش با دیدن حالت گرفته صورتش دستش رو جلو آورد و شونه‌اش رو فشار داد.

-به وقتش بهش میگی و به وقتش اونم درک می‌کنه. فعلا بهش فکر نکن. البته شاید پارتنر آینده‌ات بچه دلش بخواد...تا حالا به این فکر کردی؟

چانیول پشت چشمی نازک کرد.

-پارتنر آینده‌ام به میگرن‌های عصبی عشق زندگیش بیشتر قراره اهمیت بده تا خواسته‌های این مدلیش!

چانگمی با این حرف طوری به خنده افتاد که صداش توی مطب خالی و اتاق استراحت پیچید و باعث شد برادر بزرگترش بهش یه چشم‌غره اساسی بره.

-و اگه اینجوری که گفتی نبود چی؟

-اون وقت بحث می‌کنیم و راضیش می‌کنم!

چانیول طوری با اعتماد به نفس گفت که انگار محاله غیر از این پیش بیاد و دختر جوون که به غدبازی‌های برادرش سال‌ها بود که واقف بود، فقط پوف کرد و از جا بلند شد.

-امیدوارم انقدری که می‌خوای صبور باشه چون من بودم محال بود بات راه بیام.

همین‌طور که از اتاق خارج میشد گفت و چانیول هم دنبال خواهرش از روی صندلی بلند شد.

-هیچ چیزی وجود نداره که نشه با صحبت حل کرد.

-منظورت اینه که هیچ چیزی وجود نداره که تو با صحبت نتونی باب میل خودت بکنیش نه؟

Serendipity ~🍀Where stories live. Discover now