𝖯𝗍 𝟱 ̸ 𝖮𝗎𝗍𝗅𝖺𝗇𝖽𝖾𝗋

914 164 105
                                    

𓂃  ִֶָ 𓂃  ִֶָ 𓂃

با برخورد لب‌هاش با لب‌های فلیکس نفسش توی سینه‌ش حبس شد. چشم‌هاش رو بست و سعی کرد واسه یک لحظه هم که شده از وجود فلیکسی که جلوش بود و بی حرکت فقط لب‌هاش رو کمی تکون میداد تا هیونجین به خواسته ـش برسه، لذت ببره...

چند ثانیه‌ای با لمس لب‌های فلیکس از این دنیا و زندگی ساده ـش جدا شد.

چشم‌هاش رو باز کرد و از فلیکس کمی فاصله گرفت. خبری از سانا نبود؛ پس ‌خوشحالی توی چشم‌های گربه‌ای ـش نشست. چشم‌هاش رو به سمت فلیکس برگردوند. با مظلومانه‌ترین ‌حالت ممکن بهش زل زده بود، دستپاچه شد و در حالی که کمر فلیکس و ول میکرد گفت:
_ من... من خیلی متاسفم. من فقط...

نفسش رو با کلافگی فوت کرد، زیر لب با شرمندگی نالید:
_ فلیکس...

فلیکس اما توی لحظه فقط لبخندی تحویل چشم‌های گربه ای هیونجین که پر از شرمندگی بود داد، رو نوک پاهاش بلند شد، دست راستش رو به یقه سوئیشرت قرمز رنگ هیونجین‌ گرفت و کمی سرش رو پائین کشید، نفسی کشید و بی مقدمه لب‌هاش رو به لب‌های هیونجین دوخت.

هیونجین اما با تعجب نگاهی بهش انداخت... ناخواسته لبخندی زد و فلیکس رو توی بوسه ساده‌ای که میشد اسمش رو " بوسه کراش" گذاشت، همراهی کرد.

اونقدر غرق بوسه‌ی شیرین و گرمی که برای اولین بار تو همچین روز سرد بهاری، نصیبشون شده بود، شده بودن که حتی دلشون‌ نمیخواست از هم‌ جدا شن.

فلیکس روی پاشنه‌ی پاهاش برگشت و از هیونجین‌ جدا شد.

هیونجین با لبخندی که دندون‌هاش رو به‌ نمایش‌ میذاشت اروم لب زد:
_ میشه... میشه با من قرار بذاری؟!

_ چ... چی؟

_ میشه... یعنی، یعنی ‌میتونم ازت بخوام، بخوام با من قرار بذاری؟

فلیکس با چشم‌هایی که پر از ستاره‌ی ذوق شده بود و میدرخشید، به چشم‌های هیونجین نگاه کرد، لب پائینش رو به دندون‌ گرفت و سرش رو تندتند تکون داد.

هیونجین با خنده‌ی بزرگی محکم بغلش کرد. خب درواقع فلیکس انقدر سبک بود که کاملاً روی هوا بلند شد. برای نجات جون خودش ‌جیغ ارومی کشید و گفت:
_ هِی... ما الان وسط خیابونیم!

هیونجین در حالی که سعی داشت خندش رو بخوره فلیکس رو پائین آورد.
_ بیا زودتر بریم خرید! من کلی کار دیگه هم دارم...

هیونجین سرش رو تکون داد، و کنار هم شروع به گشتن خیابون بزرگ رو به روشون کردن.

𝖡𝗈𝗅𝗂𝖽𝖾 {𝖬𝗂𝗇𝗌𝗎𝗇𝗀}Where stories live. Discover now