𝖯𝗍 𝟮 ╱ 𝖡𝖺𝖻𝗒 𝖲𝗊𝗎𝗂𝗋𝖾𝗅

1K 153 18
                                    


𓂃 ִֶָ 𓂃 ִֶָ 𓂃

چند روز از آخرین دیدار جیسونگ با مینهو گذشته بود.
و پسرک در این مدت از آپارتمانشون خارج نشد. حقیقت این بود که جیسونگ‌ گاهی دچار جمع هراسی میشد، بی هیچ دلیل خاصی که البته اکثر اطرافیانش کاملاً به دلیل نه چندان خاصش آگاه بودند. درسته که از اون روز تا به الان که روی تختش نشسته و به کتاب جلوش زل زده بود؛ تو جمعی نرفته بود تا دچار این اختلال بشه، اما از روزی که از خونه‌ی مادر بزرگش برگشته بود دچار تب و سردرد شدید و ترس های مداوم میشد.

حتی چند روزی از دیدن مادر بزرگش امتناع کرد. در این‌ چند روز با هیونگش صحبت کرده و هیونجین براش از پسرکی بامزه که لقب "جوجه کوچولوی من" از طرف هیونجین گرفته بود گفت و همچنین از ناراحتی‌هاش که کراش کوچولوش هیچوقت برای اون‌ نمیشه.

و چه کسی بیشتر از جیسونگ‌ میتونست درکش کنه...؟

دستش رو آروم روی سرش گذاشت، هنوز کمی تب داشت. پاهاش رو جمع کرد و سرش رو روی زانوهاش گذاشت. نفسش رو حبس کرد، چشم‌هاش رو بست و سعی کرد برای چند دقیقه به ذهنِ خسته و آشفته‌ ـش کمی استراحت بده. کمی لب ورچید و سر خودش غر زد:
_ به خودت بیا هان‌ جیسونگ... چه مرگت شده؟

سرش رو از پشت به دیوار کوبید، چشم‌های درشت‌ و مشکی رنگش در کسری از ثانیه خیس شد و شروع به‌گریه کرد.
هان جیسونگ نوزده ساله از دست خودش، احساساتش و ترس‌های عجیب‌ش خسته شده بود.

لا به لای گریه‌هاش گوشی ـش زنگ خورد، دماغش رو با سختی بالا کشید و به آرومی جواب داد، صدای مهربون‌ مادر بزرگش از پشت خط شنیده میشد:
_ جیسونگ... حالت خوبه؟

با لطافت لبخندی زد، مطمئناً پدرش با مادربزرگش صحبت کرده بود. در حالی که پاهاش رو کمی بیشتر بغل میگرفت، گفت:
_ خوبم خوبم مامانی... ببخشید نگرانت کردم حتماً تو این‌ چند روز.

پیرزن نفسی کشید و با سرعت پاسخ داد:
_ میخواستم بهت بگم بیای اینجا... دلم تنگت بود!

جیسونگ در کسری از ثانیه سر بزرگترین دوراهی زندگی‌ ـش قرار گرفت، از سمتی نمیدونست که میتونه پا از خونه بیرون بگذاره یا نه و از سمت دیگه دلتنگ شده بود.
دلتنگ چشم‌های شیشه‌ای زیباترین پسرِ دنیا.

بی معطلی و بدون فکر با سرعت گفت:
_ میام، میام مامانی!
و بعد با عجله تلفن رو قطع کرد.

لعنت بهش، هان جیسونگی که از همه‌ی آدم‌ها فراری بود رسماً میخواست به خونه مادربزرگش بره، تا یه پسر عجیب‌غریب رو ببینه؟

به زیر چشم‌هاش دستی کشید و سریعا حاضر شد، هودی لیمویی رنگی رو به تن کرد و روش بلرسوت جین‌ سرمه‌ای پوشید، کانورس‌هاش رو پاش کرد،‌ گوشی ـش رو داخل جیبش‌ فرو برد و با عجله از خونه بیرون زد. پدرش در اون وقت از صبح مطمئناً مدرسه بود و مادرش که زنی سفید رو و زیبا، با موهایی خرمایی و کمی سفید شده بود، تنها عطر گرم و ملایم ـش داخل خونه مونده بود تا پسرک با استشمامش لبخندی نرم بزنه.

𝖡𝗈𝗅𝗂𝖽𝖾 {𝖬𝗂𝗇𝗌𝗎𝗇𝗀}Where stories live. Discover now