هایکوان کیسه پلاستکی رو روی میز قهوه خوری گذاشت و کاغذهایی که بیشتر میز رو گرفته بودن جمع کرد و روی زمین قرار داد"کار به عنوان جانشین رهبر باید سخت باشه"
امگا با لبخند بهش نگاه کرد"آره، کاملا. ژان بهم کمک میکنه اما حجم کارش به خاطر بارداری محدوده شده، برای همین بیشترش به عهده منه، تو چطور؟ سخت نیست؟"
آلفا همونطور که ظرفهای غذا رو روی جای خالی برگهها میذاشت توجهش رو به امگا معطوف کرد"نه واقعا، من و منشیم با هم کار میکنیم تا اینطوری رو هم تلنبار نشه. دولت جدید تغییرات زیادی لازم داره که از زمان به وجود اومدن قوانین جدید و سبک زندگی جدید باعث شده رو هم تلنبار بشن که خب به مرور زمان کمتر میشه" شونههاش رو بالا انداخت و چاپستیکها رو به امگا داد.
جواب داد"درسته" و چاپستک رو از آلفا گرفت.
آلفا ناگهان پیشنهاد داد"به هرحال، میخوایی بیام اینجا تا تو کارها بهت کمک کنم؟"
امگا نگاهی بهش انداخت"چرا؟خودت که کار داری"
هایکوان لبخند مهربونی زد"دارم، اما بعد اینکه دیدم تقریبا داری یه وعده غذاییت رو حذف میکنی، فکر کنم باید روت یه نظارتی داشته باشم"
"اما کار خودت چی؟"
یه تیکه مرغ برداشت و نزدیک لب امگا برد"میتونم وقتی اینجا دارم باهات کار میکنم بهشون بگم واسم ایمیل کنن"
ژوچنگ با حرفش سرخ شد، آلفا چند وقتی بود بهش ابراز علاقه کرده بود (البته با اینکه مستقیما نبود اما واضحا داشت بهش نخ میداد) و هربار که این کار رو میکرد باعث میشد قلبش بلرزه.
مرغ مقابل لبش رو گاز گرفت"هرچی تو بگی"
...
ییبو داخل اتاق مقر شد"لاو" امگا روی تخت نشسته بود و همونطور که به تاج تخت تکیه داده بود دستهاش پر از کاغذ بود، با عیکنی که روی چشمهاش بود بدون نگاه کردن بهش جواب داد"هوم؟"
ییبو سینی غذا رو کنارش گذاشت"باید یه کم استراحت کنی"
امگا توجهش به سینی جلب شد، به جفتش نگاه کرد و لبخند شیرینی زد"الان تموم میشه، تقریبا کارم آخراشه"
زمزمه کرد"حداقل اول یه چیزی بخور؟هوم؟" و دستش رو سمت شکم برآمده ژان برد.
امگا با حس غلغلکی که انگشتهای گرم ییبو بهش میداد قهقهه زد"یه دقیقه دیگه تموم میشه و منم میخورمشون"
ییبو کف دستش رو روی شکم برآمدهاش گذاشت و اخمی کرد اما بعد آهی کشید"باشه، اما یه دقیقه دیگه باید تموم بشه" و بعد سینی رو از روی تخت برداشت و روی میز کنار تختشون گذاشت. روی تخت دراز کشید و سرش رو روی شکم ژان گذاشت و زمزمه کرد"هوم، بیبی..."
ژان همونطور که داشت خط آخر کاغذهای تو دستش رو میخوند گفت"هوم؟"
یهویی پرسید"کی بریم مامانمو ببینیم؟" ژان نگاهش رو از کاغذها گرفت و رو به آلفا کرد"میخوام ببینتت، اما از واکنشش میترسم، میترسم که بهت صدمه بزنه یا حتی ازت متنفر بشه و این باعث میشه بیشتر استرس داشته باشم. تو این وضعیت به نظرت درسته؟"
ژان بهش لبخندی زد، انگشتهاش رو بین موهای آلفا برد"هروقت آماده بودی عزیزم" با مهربونی زمزمه کرد"شرایطش رو درک میکنم، اگه ازم متنفر باشه ازش به دل نمیگیرم. واسش سخته. برای یه امگا مارک شده زندگی بدون آلفاش سخته. این باعث بیماری روانیش شده، درسته؟ به علاوه کینه قدیمیای که نسبت به گرگینهها و والدینم داره ، پس قابل درکه با دیدنم ازم متنفر بشه" ژان میدونست و شرایطی که ممکن بود موقع ملاقات با زن اتفاق بیفته هم درک میکرد، اما گذشت زمان کمکی بهشون نمیکرد مگه اینکه خودش و بهش نشون میداد و نظر مادرش رو نسبت به خودش تغییر میداد.
آلفا نگران زمزمه کرد"ممنونم بیبی. اما اگه به من باشه میخوام بعد از زایمانت باشه. ملاقات باهاش وقتی حاملهای ممکنه بهت استرس بده"
امگا بار دیگه موهاش رو نوازش کرد"هروقت احساس کردی راحتی، عشق من" ناز جفتش رو کشید و دوباره توجهش رو به کاغذها داد.
"هوم"
YOU ARE READING
ENCOUNTER
Vampire─نام فیکشن:࿐🐺ENCOUNTER🐺࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: امپرگ، اسمات، خونآشامی گرگینه، رومنس، فانتزی ─نویسنده: ᴋɪᴍɴɪᴇʟʟᴇ88 ─مترجم: ꜱᴇʙᴀꜱᴛɪᴀɴ ─روز آپ: 5 شنبه ─یک بار ییبوی ده ساله توله گرگی رو دید که داشت وارد جنگل میشد، تا زیر نور ماه کامل دنبالش کرد...
قسمت چهل و یکم: روزهای پرمشغله
Start from the beginning