قسمت چهل و یکم: روزهای پرمشغله

Start from the beginning
                                    

هایکوان کیسه پلاستکی رو روی میز قهوه خوری گذاشت و کاغذهایی که بیشتر میز رو گرفته بودن جمع کرد و روی زمین قرار داد"کار به عنوان جانشین رهبر باید سخت باشه"

امگا با لبخند بهش نگاه کرد"آره، کاملا. ژان بهم کمک می­کنه اما حجم کارش به خاطر بارداری محدوده شده، برای همین بیشترش به عهده منه، تو چطور؟ سخت نیست؟"

آلفا همونطور که ظرف­های غذا رو روی جای خالی برگه­ها میذاشت توجهش رو به امگا معطوف کرد"نه واقعا، من و منشیم با هم کار می­کنیم تا اینطوری رو هم تلنبار نشه. دولت جدید تغییرات زیادی لازم داره که از زمان به وجود اومدن قوانین جدید و سبک زندگی جدید باعث شده رو هم تلنبار بشن که خب به مرور زمان کمتر میشه" شونه­هاش رو بالا انداخت و چاپستیک­ها رو به امگا داد.

جواب داد"درسته" و چاپستک رو از آلفا گرفت.

آلفا ناگهان پیشنهاد داد"به هرحال، می­خوایی بیام اینجا تا تو کارها بهت کمک کنم؟"

امگا نگاهی بهش انداخت"چرا؟خودت که کار داری"

هایکوان لبخند مهربونی زد"دارم، اما بعد اینکه دیدم تقریبا داری یه وعده غذاییت رو حذف می‌کنی، فکر کنم باید روت یه نظارتی داشته باشم"

"اما کار خودت چی؟"

یه تیکه مرغ برداشت و نزدیک لب امگا برد"می­تونم وقتی اینجا دارم باهات کار می­کنم بهشون بگم واسم ایمیل کنن"

ژوچنگ با حرفش سرخ شد، آلفا چند وقتی بود بهش ابراز علاقه کرده بود (البته با اینکه مستقیما نبود اما واضحا داشت بهش نخ می‌داد) و هربار که این کار رو می­کرد باعث می­شد قلبش بلرزه.

مرغ مقابل لبش رو گاز گرفت"هرچی تو بگی"

...

ییبو داخل اتاق مقر شد"لاو" امگا روی تخت نشسته بود و همونطور که به تاج تخت تکیه داده بود دست­هاش پر از کاغذ بود، با عیکنی که روی چشم­هاش بود بدون نگاه کردن بهش جواب داد"هوم؟"

ییبو سینی غذا رو کنارش گذاشت"باید یه کم استراحت کنی"

امگا توجهش به سینی جلب شد، به جفتش نگاه کرد و لبخند شیرینی زد"الان تموم میشه، تقریبا کارم آخراشه"

زمزمه کرد"حداقل اول یه چیزی بخور؟هوم؟" و دستش رو سمت شکم برآمده ژان برد.

امگا با حس غلغلکی که انگشت­های گرم ییبو بهش می‌داد قهقهه زد"یه دقیقه دیگه تموم میشه و منم می­خورمشون"

ییبو کف دستش رو روی شکم برآمده­اش گذاشت و اخمی کرد اما بعد آهی کشید"باشه، اما یه دقیقه دیگه باید تموم بشه" و بعد سینی رو از روی تخت برداشت و روی میز کنار تختشون گذاشت. روی تخت دراز کشید و سرش رو روی شکم ژان گذاشت و زمزمه کرد"هوم، بیبی..."

ژان همونطور که داشت خط آخر کاغذهای تو دستش رو می­خوند گفت"هوم؟"

یهویی پرسید"کی بریم مامانمو ببینیم؟" ژان نگاهش رو از کاغذها گرفت و رو به آلفا کرد"می­خوام ببینتت، اما از واکنشش می­ترسم، می­ترسم که بهت صدمه بزنه یا حتی ازت متنفر بشه و این باعث میشه بیشتر استرس داشته باشم. تو این وضعیت به نظرت درسته؟"

ژان بهش لبخندی زد، انگشت­هاش رو بین موهای آلفا برد"هروقت آماده بودی عزیزم" با مهربونی زمزمه کرد"شرایطش رو درک می­کنم، اگه ازم متنفر باشه ازش به دل نمی­گیرم. واسش سخته. برای یه امگا مارک شده زندگی بدون آلفاش سخته. این باعث بیماری روانیش شده، درسته؟ به علاوه کینه قدیمی­ای که نسبت به گرگینه­ها و والدینم داره ، پس قابل درکه با دیدنم ازم متنفر بشه" ژان می‌دونست و شرایطی که ممکن بود موقع ملاقات با زن اتفاق بیفته هم درک می­کرد، اما گذشت زمان کمکی بهشون نمی­کرد مگه اینکه خودش و بهش نشون می‌داد و نظر مادرش رو نسبت به خودش تغییر می‌داد.

آلفا نگران زمزمه کرد"ممنونم بیبی. اما اگه به من باشه می­خوام بعد از زایمانت باشه. ملاقات باهاش وقتی حامله­ای ممکنه بهت استرس بده"

امگا بار دیگه موهاش رو نوازش کرد"هروقت احساس کردی راحتی، عشق من" ناز جفتش رو کشید و دوباره توجهش رو به کاغذها داد.

"هوم"

ENCOUNTERWhere stories live. Discover now