Wild Eyes P. end❄️Baekhan

Start from the beginning
                                    

نگاه های اون مرد نسبت بهش مهربون و شیفته بود نه پر از لذت و شهوت... اون مرد عاشق و محترم بود نه عوضی و کثیف... اون مرد واقعاً لیاقت یه فرصت برای دوست داشته شدن رو داشت...

با خارج شدن از شرکت، باد سردی به صورتش خورد و باعث شد خودش رو داخل کاپشنش جمع کنه... سرش رو بالا برد و به دونه های برفی که به آرومی روی زمین فرود میومدند نگاه کوتاهی انداخت بعد به راهش ادامه داد...کمی که جلوتر رفت تونست حسش کنه...قدمهایی رو که پشت سرش با فاصله برداشته میشد...

صدای له شدن برف زیر کفشهای مرد به راحتی بین سکوتِ خیابون خلوت به گوشش میرسید و ناخودآگاه بخاطر حضورش، رفته رفته لبخند محوی روی لبهاش نشست... میدونست که بخاطر اون داشت این راه رو میومد چون راهِ خونه خودش اینطرفی نبود... اما این اذیتش نمیکرد... شاید میتونست الان بگه که بجز برادرش این مرد هم میتونست آلفای مورد اعتمادش باشه.

با این فکر ایستاد و به سمت مرد که حالا اونهم قدمهاش متوقف شده بود، برگشت.

چند ثانیه همونطور بهم خیره موندند تا اینکه آلفا با لحن مضطربی به حرف اومد.

_فقط میخواستم قدم بزنم و تصادفی راهمون یکی شد وگرنه دنبالت نمیکردم...!

خنده اش گرفته بود چون اون مردِ با ابهت و جدی که هرروز میدید الان شبیه به یه پسر بچه گناهکار شده بود....!

ولی سعی کرد جدی باشه و با چشمهای ریز شده گفت: مطمئنی؟!

مرد که بنظر میرسید نمیتونه دروغ بگه، نگاهش رو گرفت و سرش رو به سمت خیابون چرخوند: دیر وقته... میخواستم مطمئن شم راحت به خونه میرسی...!

این حرف باید عصبانیش میکرد ولی نکرد و اونهم دلیلش رو نمیدونست... شاید احساس خالصانه پشت اون جمله قلبش رو تحت تاثیر قرار داده بود.

بکهیون وقتی سکوتش رو دید، نگران شد که نکنه یوقت عصبانی و ناراحتش کرده باشه... به هرحال لوهان از مراقبت شدن خوشش نمیومد..
.
_عصبانی شدی؟!... میخوای برگردم؟!

شنیدن اون سوالات با اون لحن آروم و نرم برای لوهان زیادی قشنگ بود... چون نشون میداد اون مرد به تک تک حرکاتش اهمیت میده... این اهمیت و نگرانی باعث میشد قلبش کمی غیر عادی بتپه و در آخر کار دستش بده... چون این قدمهاش بود که بجای زبونش به کار افتاد و درحالی که فاصله ی کم بینشون رو با چند تا قدم بلند پر میکرد، با دستهاش یقه بکهیونی که هنوز سعی داشت بهش توضیح بده رو بگیره و لبهاشون رو بهم وصل کنه.

بکهیون به لوهانی که به سمتش میومد، خیره شد و گفت: باور کن نمی...
اما لحظه ی بعد حرفش با چسبیدن لبهای یخ زده لوهان به لبهای خودش، جمله اش نصفه موند و چشمهاش از تعجب گرد شد.

بی حرکت و خشک شده سرجاش ایستاده بود و هیچ تکونی نمیخورد... واقعاً این لوهان بود که داشت میبوسیدتش؟!

My One ShotsWhere stories live. Discover now