ژائو شوان درحالیکه خون سرفه میکرد روی زمین زانو زد، همچنان با حال بدش میتونست بخنده. زمزمه کرد"آخـ... لعنـ...." با صورت روی زمین افتاد"حد...اقل تونستم هزار نفر....رو بکشم" نفسهاش کم کم کند شد و قلبش داشت از تپش میایستاد، با لبخند پهنی زمزمه کرد"لعنـ...ـت به همــــ...ـه تـــــ....ون"
....
حتی به هرج و مرجی که درست کرده بودن فکر نکردن و بلافاصله به بیمارستان رفتن تا از خوب بودن حال ژان مطمئن بشن. اونها نگران بودن، اما بخشی از وجودشون به خاطر نزدیک بودن به پایان خوش، شاد بود.
ژوچنگ با دیدن دکتر گفت"دکتر، حالش خوبه؟" ییبو و هایکوان به خاطر دشمنی حل نشدهاشون با گرگینهها باید ازشون دوری میکردن. اون دو نفر مثل بچههای حرف گوش کن چند صندلی دورتر از جایی که ژوچنگ قرار داشت، نشسته بودن تا حداقل بشنون دکتر چی میگه.
"تو استرس بوده. در مورد چیزی که قبلا گفتم، بچه اونقدر قوی هست که انرژیش رو تخلیه کنه. قرار گرفتن در معرض استرس به بچه هم استرس میده و باعث میشه انرژی مادر بیش از حد معمول تخلیه میشه. فقط به چند روز استراحت نیاز داره. لطفا کمتر بهش انرژی منفی بدید وگرنه دفعه بعد تو وضعیت بحرانی قرار میگیره" دکتر تهدید کرد.
ژوچنگ آب دهنش رو قورت داد اما درنهایت سرش رو کون داد"ممنونم دکتر" تشکر کرد و بهش لبخندی زد.
دکتر هم خندید و روی شونهاش کوبید"مثل همیشه قابلتو نداره، اگه اتفاقی افتاد بهم زنگ بزن میدونی که به اندازه یه زنگ باهاش فاصله دارم"
وقتی دکتر رفت، دو مرد ایستادن و به ژوچنگ نزدیک شدن"دکتر گفت تحت فشار بود و باید چند روزی استراحت کنه"
شونههای ییبو افتاد"آره شنیدم" تقصیر اون بود که امگاش به همچین حال و روزی افتاده بود، اگه فقط بیشتر پا فشاری میکرد که تو نقشه نباشه، استرس نداشت و الان سالم بود.
هایکوان به پشتش زد"هی، خودتو سرزنش نکن"
ژوچنگ موافقت کرد"راست میگه. ژان خودش تصمیمش رو گرفته بود اگه اون نبود، ماموریت شکست میخورد. حداقل الان آیندتون تامینه"
هایکوان تشویقش کرد"درسته، پس خوشحال باش. اگه ناراحت ببینتتون استرسش بیشتر میشه. شنیدید که دکتر چی گفت؟ به انرژی مثبت بیشتری نیاز داره، پس لبخند بزن و بهش نشون بدید همه چیز الان خوبه"
ییبو لبخندی زد، حق با اونها بود. امگاش نیازی به ترحم نداشت، بیشتر از همه چیز به محبت و مراقبتش نیاز داشت. حالا که دیگه هیچکس نمیتونست مانعشون بشه. اونها هنوز هم باید مشکلات قبیلشون رو حل میکردن، اما با این حال الان دیگه آزادتر بودن.
هایکوان گفت"در مورد قبیله، من تحقیقات بیشتری در مورد رهبر انجام میدم، میترسم اتفاقی که برای رهبر گرگینهها اتفاق افتاده رهبر ما هم همین بلا سرش اومده باشه"
ژوچنگ پیشنهاد دومش رو داد"منم همین کار رو میکنم، پس لطفا به ژان بگو بیشتر استراحت کنه و کمتر به این موضوع فکر کنه"
ییبو با لبخند از هر دو شون تشکر کرد"ممنونم گه گه، ممنونم چنگ"
هایکوان نیشخندی زد و مرد رو به داخل اتاق ژان هل داد"خب پس برو مردت رو چک کن"
اون دو بیرون موندن و بعد سکوت ناگهانی بینشون شکل گرفت، چشمهاشون که به هم رسید بلافاصله با گونههایی سرخ شده به اطراف نگاه کردن. خاطرات چند دقیقه پیش یادشون افتاده بود، زمانی که تو ماموریت روی یه شاخه و تو بغل هم ایستاده بودن. هایکوان ناگهان سکوت رو شکست و گفت"اوه. آم، باید گشنه باشی"
ژوچنگ با لکنت جواب داد"آ...ره... یه کم" کف دستش عرق کرده بود و قبلش به دلایل نامعلومی سریع میتپید.
هایکوان پشت گردنش رو خاروند و به جای دیگه نگاه کرد و با خجالت پرسید"میخوایی بریم بیرون یه چیزی بخوریم؟"
ژوچنگ بهش نگاه کرد و بعد نگاهش رو ازش گرفت، زمزمه کرد"حـ... حتما"
YOU ARE READING
ENCOUNTER
Vampire─نام فیکشن:࿐🐺ENCOUNTER🐺࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: امپرگ، اسمات، خونآشامی گرگینه، رومنس، فانتزی ─نویسنده: ᴋɪᴍɴɪᴇʟʟᴇ88 ─مترجم: ꜱᴇʙᴀꜱᴛɪᴀɴ ─روز آپ: 5 شنبه ─یک بار ییبوی ده ساله توله گرگی رو دید که داشت وارد جنگل میشد، تا زیر نور ماه کامل دنبالش کرد...
قمست سی و پنجم: روز(موفقیت)
Start from the beginning