༄𝐏𝐚𝐫𝐭~14༄

358 62 40
                                    

[ صبح روز بعد / ۶ آپریل 2014/ پنج صبح ]

دستاش محکم فرمون رو چرخوندن و با سرعت باورنکردنی به سمت راست پیچیدن ..

_یاا عوضی آرومتر برونن

این صدای یونگی بود که محکم دستگیره ی بالا سرش رو گرفته بود و سعی میکرد به سمت چپ پرت نشه
ولی تهیونگ نه تنها بی توجه به یونگی بلکه حتی به دست انداز رو به روشون هم بی توجه بود
و نتیجه سرعت کم نکردنش ، محکم به بالا پرت شدنشون شد

سرشون محکم به سقف ماشین برخورد کرد و فریاد یونگی رو به صدا در آورد
_ چرخای ماشینممم ، همین الان ماشینو نگه دار زود باشششش !

بلاخره ماشین رو کنار خیابون متوقف کرد ..
با توقف ماشین این تازه شروع فریاد تهیونگ بود که بلاخره خودشونو از درونش آزاد کرده بودن
_لعنت لعنتت ، ما تاحالا راهمون به بازداشتگاه و پلیسای کوفتی باز نشده بودد ..اون بی عقل..

چشماشو بست واخماشو توهم فرو کرد، نفسای محکمش تلاش بر این بودن از عصبانیتش کم کنن
چند ساعت بیشتر نخوابیده بود که با زنگ خوردن گوشیش به آرامش موقتیش خدشه وارد شد
خدشه که نه .. درواقع کل عصابش عینه یه بمب ساعتی" بومم" ترکید

مطمعنن فشار دادن اون بمب ساعتی متعلق به صدای مردی میشد که خودشو افسر بخش جنایی معرفی میکرد و از تهیونگ میخواست تا به اداره پلیس بیان .. شنیدن خبر بازداشت شدن دوستت می‌تونه کاملا این رفتارو توجیه کنه دیگه نه؟
خصوصا اینکه به اون لقب مضنون به قتل داده باشن!

صدای باز شدن در بغلش چشمای روهم بستشو فاصله داد
نفهمید یونگی کی صندلی کنار راننده رو خالی کرده و الان سمت چپش ایستاده و بازوشو محکم گرفته و از جایگاه راننده بلندش کرده
البته انقد با شدت اینکار رو کرد که باعث پرت شدن تهیونگ به چپ بشه

_نمیذارم عصبانیتت ماشینمو بفاک بده بیشرف

تهیونگ بدون حرف ماشین رو دور زد و جای قبلی یونگی نشست .. بسته شدن در هر دو طرف ماشین تو گوش هردوشون پیچید

یونگی ماشین رو روشن کرد و به راهشون ادامه داد
_تا از خودش نپرسیم چی‌شده نمی‌تونیم بفهمیم چه اتفاق کوقتی افتاده



××'═────•境•────═'××



[اداره پلیس مرکزی]

راه رو های روشن اداره پلیس ، قدمای بلند تهیونگ و یونگی رو با کمال و تمام به دعوت گرفته بود

از آدمایی با روپوش های مخصوص زیادی عبور کردن و بلاخره به جایی که اونا رو فراخوانده بود رسیدن

اون پسر سرخم نشسته روی صندلی به وضوحیت تو چشماش نشستن

به سمت جونگکوکی که سرش پایین بود و دستبند طوسی رنگ مچاشو به اسارت قرار داده بود قدم برداشتن

⊰ 𝐓𝐇𝐄 𝐆𝐑𝐔𝐃𝐆𝐄 ⊱Where stories live. Discover now