چپتر دوازدهم: گرسنگی!

Start from the beginning
                                    

دیگه توجهی به اصرارهای سهون نکرد و مشغول ادامه کارش شد.

وقتی صدای بسته‌شدن در رو شنید‌ پارچه‌ها رو رها کرد و به دیواره‌ی چوبی تکیه داد و چشم‌هاش رو بست.

سهون واقعا یک‌دنده بود و مطمئن بود ساکت نمیشینه.
حداقل هنوز نمی‌دونست قرار نیست غذایی به بکهیون برسه.

با فکر غذا شکمش شروع به صدادادن کرد.
- آه لعنتی.

***

جک‌ که کنار جونگین نشسته بود و تمام حواسش به سمت انتهایی کشتی بود با دیدن سهون سمتش دوید.
- چرا اونجاست کاپیتان؟

سهون با شنیدن کلمه آخر درحالی که اخم داشت تکخندی زد. جک تنها فردی بود که هنوز هم اون رو کاپیتان می‌دونست و این درکنار وضعیت بکهیون کاملا عصبیش می‌کرد. زودرنج شده بود و تحمل هیچ آدمی رو نداشت.

- کاپیتان؟
پسر کوچیک‌تر وقتی جوابی نشنید باز هم اون کلمه رو تکرار و نگاه عصبی سهون رو دریافت کرد.

- رفته کرم ریخته توی تخت پارک چانیول و الان هم داره تنبیه میشه. پسره‌ی احمق!

جمله‌ی‌ آخرش رو زیرلب گفت و از کنار جک رد شد و حتی متوجه حالت چهره‌اش نشد.

جک درحالی که مشغول کندن ناخن‌هاش با دندون‌های خرگوشیش‌ بود به در حمام خیره شد تا اینکه با ضربه جونگین به خودش اومد.

- چرا زندانیش کردن؟
با سر به حمام اشاره کرد و بعد دوباره سمت جک برگشت.

- چی؟ زندانیش کردن؟

جونگین سری به نشونه تاسف براش تکون داد و برگشت سرکارش.
- پس فکر کردی برای چی تمام مدت اونجا مونده؟

جک که نیاز داشت با کسی از حس بدش بگه دنبالش راه افتاد.
- تقصیر منم بود. ما جفتمون باهم کرم‌ها رو ریختیم تو تخت کاپیتان.

جونگین بالاخره با شنیدن دلیل تنبیه بک سرش رو بالا آورد و چهره‌ی همیشه خنثی‌اش رو نشون داد.
- احمق‌ها!
- میشه بگی من باید چه‌کار کنم؟
- بلایی سر بکهیون نمیارن نگران نباش ولی راجع به تو فرق میکنه. پس فقط کارت رو‌ بکن.

جک که تا حدی قانع شده بود سری تکون داد ولی هنوز هم نمی‌تونست نگاهش رو از اونجا برداره.

***

تمام پارچه‌ها رو شسته و برای سریع‌تر خشک‌کردنشون اون‌ها رو آویزون کرده بود و حالا به لطف اون همه پارچه فضای حمام کاملا با اون‌ها پر شده بود و برای رد شدن باید از بین پارچه‌های بلند و سفید رد میشد.
چیزی که شاهزاده رو یاد خانواده‌اش مینداخت. پرده‌های ابریشمی آویزون‌شده از تخت و قصر!

𝐀𝐬 𝐁𝐥𝐮𝐞 𝐀𝐬 𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐇𝐞𝐚𝐫𝐭🌊Where stories live. Discover now