قسمت بیست و هشتم: دیدار با دشمن

Start from the beginning
                                    

...

ییبو با ورود به دفتر دستیار مدیر لیو بهش سلام داد"گه گه"

مرد پرسید"اوه بو. ماموریتت چطور بود؟" مرد کوچیک­تر چندوقتی بود به دفترش نمیومد و فکر می­کرد در حین ماموریت کشته شده اما حالا با دیدنش خیالش راحت شده بود.

با دیدن نگاه سوالی هایکوان گفت"باید چیزی بهت بگم" این دقیقا چیزی بود که هایکوان منتظرش بود. به سختی گفت"اما قول بده که بهم اعتماد می­کنی"

مرد بزرگ­تر سرش رو کج کرد اما باز هم سری تکون داد و با خنده گفت"میدونی که میتونی تو همه چیز بهم اعتماد کنی و منم بهت اعتماد دارم، من برادرتم"

"خب..." و شروع کرد به توضیح دادن تمام ماجرا.

دهن هایکوان باز موند، چی می­شنید؟ سردرگم، حیرون بود و حتی نمی‌دونست چی بگه. دنیا داشت رو سرش خراب میشد.

ییبو بعد از اتمام حرفش گفت"فهمیدی؟"

هایکوان هنوز گیج بود و کم کم داشت متوجه می‌شد چه خبره"پس داری میگی گرگ امگایی که ماموریتت کشتن تو بود حالا جفتت شده و" با ناباوری داد زد"و حامله است؟"

شونه­ای بالا انداخت"اما نکته اصلی اینجاست که دست راستی که چند روز پیش اومده بود، تمام این هرج و مرج‌ها رو درست کرده"

هایکوان برای ثانیه­ای بهش خیره شد"هنوز نمی­تونم درک کنم" زمزمه کرد و با گرفتن پرونده با ابروهایی تو هم، مشغول ورق زدنش شد. حالا با هر صفحه­ای که جلوتر می­رفت گیج­تر و سردرگم­تر می‌شد.

روی مبل نشست و اعتراف کرد"تازه ما چند صفحه از دفترچه خاطرات پدرم رو برای شواهد اضافی اونجا قرار دادیم. درواقع یه کپی از شواهده، اصلش پیش جفتمه"

هایکوان همونطور که داشت دوباره پرونده رو می­خوند سری تکون داد"اوه، حالا فهمیدم"

برای چند دقیقه سکوت بینشون بود که ییبو ناگهان زمزمه کرد"بارداری شدن بچه خون آشام چطوریه؟"

هایکوان دست خوندن برداشت"چرا؟"

ییبو شونه­ بالا انداخت"خب اونها گفتن که علائم غیرطبیعی بارداری رو داره تجربه می­کنه"

ابروهای هایکوان طوری بالا رفت که انگار این سوال مجذوبش کرده"خب شاید چون یه گرگینه ­است و بچه­ یه خون آشام رو حاملست؟"

"منظورت چیه؟" ییبو نمی­تونست منظورش رو بفهمه.

"ییژو رو می­شناسی؟اولین مدیر بخش؟" مرد با دیدن سر تکون دادن ییبو ادامه داد"داداش ناتنیش یه آدمه"

ابروهای ییبو تو هم رفت"ها؟منطقی نیست"

داد زد"حرفم هنوز تموم نشده احمق، گوش کن! خب بعد از طلاق پدرش از مادرش، باباش عاشق یه آدم شد و نتیجه­اش شد داداش ناتنیش. اما دوران بارداری نامادریش تو کما بود. زنش تو یه بیمارستان خون آشام­ها بستری بود چون تمام کادر بیمارستان آدما نمی­تونستن بفهمن چرا تو کماست اما سالمه. بعدش پزشک­های قبیلمون فهمیدن یه نوزاد خون آشام اونقدر قوی هست که مادرش رو تحت تاثیر قرار بده و در نهایت بعد از زایمان فوت کرد"

ییبو سرش رو تکون داد و اعتراف کرد"تازه فهمیدم، جفتم هم برام توضیح داد اما من هنوزم گیجم"

"خوشحالم که متوجه شدی، خب بگذریم. فکر کنم جفتت قویه که هنوز به هوشه و راه میره اونم وقتی یه بچه خون آشام تو بدنشه" و بار دیگه پرونده رو برداشت و همونطور که نگاهش به پرونده بود گفت"حتما بهم معرفیش کن"

"البته! بعد از حل تمام این قضایا" گفت و انگشت شستش رو بالا گرفت.

ENCOUNTERWhere stories live. Discover now