Chapter 5

207 40 36
                                    

باد بین موهاش میپیچید و حالشو سرجاش می آورد. دیگه احساس ضعف نداشت ولی وزنه ی سنگین خستگی که از شونه هاش آویزون بود قصد رها کردنش رو نداشت و یونگی دلتنگ یک خواب با خیال آسوده بود.

این چندمین باری بود که سوار موتور جیمین میشد ولی بخاطر درگیری های ذهنش نتونسته بود درست به اطرافش نگاه کنه. اما حالا فرق میکرد تقریبا مطمئن شده بود سونگهون ربطی به این قضایا نداره؛ اون نگاه متعجب و چشمهایی که بی گناهی ازشون میبارید قطعا نمیتونستن بعد از مصرف یه ماده ی مخدر روی صورت برادرش ظاهر بشن.

از طرفی اعتماد نسبی که به جیمین پیدا کرده بود دلش رو قرص میکرد و قدرت بیشتری بهش میبخشید برای پیدا کردن دوستانش.

به آدم هایی که با سرعت از کنارشون رد میشدند با دقتی بیشتر از عمر نگاهش فکر کرد. نمیدونست چرا ولی از یه جایی به بعد از تمام مردم این شهر بیزار بود چون کلمه ی"خیانت" با فونت بولد تنها تصویری بود که بجای صورت آدمها میدید.

چرا اینهمه انرژی منفی ازشون میگرفت؟ به یاد نمی آورد. بعضی اوقات نفرت اونقدر تووجود آدم پخش میشه که دیگه جایی برای دلیلی که جرقه ی اولیه رو زده نمیمونه.

شب شده بود و این یعنی هیاهوی شهر حالا در دل تاریکی ادامه پیدا میکرد.

شهر هیچوقت از جنب و جوش نمی­افتاد و این حرکت توقف ناپذیر همیشه قربانی هایی به جا میذاشت کسایی که حتی اگه میدویدن هم به پای قدم های درشت پیشرفت نمیرسیدن پس یا زیر دست و پا له میشدن و یا پشت فیلترهای رنگ و وارنگ گیر می­افتادن!

ولی یونگی هیچکدوم از معانی رایجی که تو جامعه میچرخید قبول نداشت.

شکست، پیروزی، بازنده، برنده و خیلی چیزهای دیگه شاید به عنوان یک کلمه معنی داشتن ولی زمانی به یک کالبد پوچ بدل میشدن که شکل یه برچسب روی پیشونی آدمها مینشستن بعد از انجام یه عمل تحسین یا تنقید شده اون هم از دید اجتماع!

ولی خواسته و ناخواسته خودش و دوستانش هم درگیر این دور باطل بودند و مطمئنا یکی از عوامل ایجاد این دردسر همین بود.

جیمین روی شونه اش زد و تازه متوجه شد که رسیدن.
جلوی یه کلوپ شبانه که کاملا معمولی به نظر میرسید بودن تو یکی از محله های خیلی معمولی تر.

یونگی سرش رو تکون داد و پشت جیمین به راه افتاد.

بعد از ورود هیچ نکته ی عجیبی به چشم یونگی نیومد. همه چیزهایی که تو یه کلوپ عادی پیدا میشه اونجا هم بود و اگه کمی

صادق بود میتونست پیش خودش اعتراف کنه که از اون فضا خوشش اومده و دوست داره بعدها دوباره به اونجا برگرده.

قدم هاشو با قدم های جیمین هماهنگ کرد و جیمین فرصت رو مناسب دونست تا یه سری توضیحات به یونگی بده:

The FallWhere stories live. Discover now