قسمت نوزدهم: دفترچه خاطرات

Start from the beginning
                                    

"اون شب به خونتون حمله کردیم، پدرت تنها بود. تو اتاق پیداش کردیم، پرونده­های روی میز مرتب و سازماندهی شده بود. طوری به در نگاه می‌کرد که انگار انتظار ما رو می­کشید. جلوی در متوقف شدیم، فکر کردیم می‌خواد مقابله کنه اما این دفترچه رو بیرون آورد و بهمون داد و بعد گفت مدت زیادیه برای دولت خون آشام‌ها کار کرده و آماده‌ی مرگه" بعد از مکثی ادامه داد"اعتراف کرد که به عنوان یه دانشمند و یه محقق روی این کار کرده که چطور می­تونه بین هر دو قبیله صلح ایجاد کنه. تمام خاطراتش رو تو این دفترچه نوشت. همنطور بهمون گفت که بعد از شکست تو آزامایشاتش پیش‌بینی کرده بود که کسی از قبل دنبالشه. تو دفترچه نوشته شده بود که عمدا ماده موردنظر رو تغییر داده. اونها پدرت رو مجبور کرده بودن تا سمی برای کشتن صدها گرگینه درست کنه، اما پدرت هرگز همچین کاری نکرد...اونها هیچوقت انجامش ندادن. همه اعضای تیمش از درست کردن اون سم امتناع کرده بودن"

"تو این دفترچه درباره بعضی از آزمایشاتش و یافته­هاش گفته شده. اونها برای درست کردن محلول، از مخلوطی که شامل آلیوم ساتیومو فروم استفاده کرده بودن که باعث مرگ خون آشام‌ها می‌شد"

پدرش ادامه داد"تو دفترچه نوشته شده که: ما خوب می­دونیم که دولت بهمون مشکوک شده، اما اونها توضیحات ما رو قبول نکردن. ما برده بودیم و باید سمی درست می‌کردیم که نمی­دونستیم برای چی استفاده میشه، برای همین تصمیم به شورش گرفتیم"

"بعد تمام اسناد و پرونده­هایی که روی میزش چیده بود رو سمت ما هل داد و بهمون گفت که به جاش به دنبال صلح باشیم. یکی باعث و بانی این ماجراهاست. «میدونم چرا اومدین اینجا، بهتون دستور دادن تا ما رو بکشین، پس جونم رو بگیرین. من هیچ کینه‌‌‌‌‌‌ای ندارم اما ازتون میخوام به همسر و پسرم رحم کنین، لطفا» این آخرین خواسته پدرت بود قبل از اینکه چاقو رو از دستم بگیره و به خودش بزنه" زن سرش و پایین انداخت و اشک از چشم­هاش جاری شد.

پدرش کمر مادرش رو نوازش کرد تا آرومش کنه"بعدش مامانت به خونه اومد و با دیدن جسد پدرت روی زمین عصبی شد. بهمون حمله کرد اما ما تونستیم جاخالی بدیم، اما نفهمیدیم کی با خنجرم مجروح شد. ما فقط دفترچه رو برداشتیم و پرونده­هایی که برای ادامه راهش بهمون داده بود تو خونتون موند و نتونستیم اونها رو برداریم"

ییبو گیج شده بود، درواقع سردرگم بود. مغزش نمی­تونست چیزی رو پردازش کنه. چراها و چطورهای زیادی تو سرش می­چرخید. باید از این وضعیت عصبی میشد؟می‌خواست از دست والدین ژان عصبی باشه، اما بهشون دستور داده شده بود تا این کار رو انجام بدن. باید از دست کی عصبی می‌شد؟ بعد از دونستن همه این­ها باید کی رو سرزنش می‌کرد؟

اما وقتی یه نفر دستش رو فشرد و با نگرانی پرسید"خوبی؟" از افکارش بیرون اومد.

ییبو بهش نگاه کرد و بعد نگاهش رو به دفترچه داد، زمزمه کرد"آره.." اگرچه اعماق وجودش احساساتی داشت که نمی­تونست بیان کنه.

مادر شیائو ژان درحالیکه باهاش صحبت می‌کرد بینیش رو بالا کشید و با صدای ضعیفی پرسید"مادرت خوبه؟" ییبو وقتی به مادرش اشاره شد به زن نگاه کرد و قبل از اینکه جواب بده آب دهنش رو قورت داد"بعد از مرگ پدرم دیوونه شد..."

مادر شیائو ژان به گریه افتاد و خودش رو به خاطر خراب کردن زندگی ییبو لعنت کرد.

شیائو ژان زمزمه کرد"... ماما..." دیدن گریه مادرش قلبش رو می­شکست. ییبو احساس کرد قلب شیائو ژان با دیدن مادرش شکسته«نه امگام غمگینه» غریزه­اش تو سرش فریاد زد. به مادر شیائو ژان که گریه می‌کرد نگاه کرد و بعد به امگاش خیره شد.

دستش رو دراز کرد و دست زن رو گرفت"خانم... لطفا خودتون رو سرزنش نکنید" ژان و پدرش بهش نگاه کردن، حتی زن همینطور که اشک­هاش رو پاک می‌کرد بهش خیره شد. یا صدای بلندی گفت"تقصیر شما نبود... تقصیر کسی که پشت همه این ماجراهاست... مطمئنم وقتی همه چیز رو به مادرم توضیح بدم اون هم درک می‌کنه. با صداقتی که چشم­هاش رو پر کرده بود گفت"من و ژان می­فهمیم تمام قضایا زیر سر کی بوده"

ENCOUNTERWhere stories live. Discover now