قسمت هجدهم:دیدار با والدین

Comenzar desde el principio
                                    

با کنجکاوی سرش رو کج کرد"چطور؟"

"خب، دفتر من زیر نظر دولت گرگینه­ها نیست، هرچند من کارهاشون رو قبول می‌کنم. من کارهای اجرایی می‌کنم و اونها؟" به افرادش اشاره کرد"می­تونی بگی من بهشون اعتماد دارم و اونها هم به من. خانواده اونها هم تحت مراقبت منن" گفت و ییبو رو سمت مبلی که پدر و مادرش نشسته بودن کشید.

ییبو با شگفتی گفت"اوه..."

شیائو ژان معرفی کرد"مامان، بابا، وانگ ییبو، جفتم"

گوش همه افراد اتاق سوت کشید.

مادرش فریاد زد"درمورد چی داری حرف میزنی؟" و اگر پدرش جلوش رو نمی­گرفت به میز مقابلش ضربه میزد.

چشم­های شیائو ژان خندید و پیرهن یقه دارش رو پایین کشید و گردن کبودش رو نشونشون داد.

همه متعجب بهش خیره شده بودن، جفت؟ یه خون آشام به عنوان جفت؟کی می‌تونست تعجب نکنه؟این مثل عبور از مرز بین خون آشام و گرگینه­ها بود. این یه تابوی بزرگ بین قبیله­ها بود. مادرش در حالیکه سرش رو تکون میداد، دست­هاش رو تو هم گره زد. نگران؟ ترسیده؟

مادرش سرزنشش کرد"چرا عجله کردی؟فکر کردم فقط یکی رو پیدا کردی که بهمون کمک کنه؟هرگز انتظار نداشتم با یه گاز رو گردنت برگردی!"

ییبو احساس گناه می‌کرد، خب، تقصیر اون بود که شیائو ژان مارک داشت. اگه فقط خودش رو کنترل می­کرد، شیائو ژان مثل الان تو تنگا قرار نمی­گرفت. ییبو تمام جسارتش رو جمع کرد، نود درجه خم شد و با تمام صداقت گفت"ببخشید. تقصیر من بود، لطفا ژان رو سرزنش نکنید"

ژان متعجب شد و وادارش کرد تا بلند بشه اما ییبو تکون نخورد و منتظر موند تا والدیشن صحبت کنن و معذرت خواهیش رو بپذیرن.

"اوی، تقصیر تو نبود"

پدر و مادرش با دیدن این همه ادب آلفا تعجب کردن، هر دو آهی کشیدن، کاری از دستشون برنمیومد کاری بود که انجام شده بود، حتی اگه راهی هم وجود داشت تا با استفاده از اون مارک آلفا رو پاک کنن باعث عوارض جانبی روی پسرشون می‌شد و از طرفی با دیدن آلفا بهشون احساس گناه می‌داد (کاری که دوازده سال پیش انجام دادن). مادرش گفت"اشکالی نداره پسرم" و به شونه پسر زد تا بلند بشه و بعد بهش لبخند زد"پس باید هرچی زودتر همه چیز رو تموم کنیم، این تنها راهیه که شما می­تونید آزادانه به عنوان جفت زندگی کنید"

هر دو به هم نگاهی کرد و بعد سری تکون دادن. همه روی مبل و مقابل هم نشستن. اما شیائو ژان از ترس مادرش متعجب شده بود. اگه این راهی برای آشتی دو قبیله و ایجاد صلح باشه چی؟

ژان با کنجکاوی پرسید"مامان کنجکاو شدم اگه جفت شدن باهاش راهی برای آشتی دادن هر دو قبیله باشه چی؟"

مادرش به خاطر این سوال آهی کشید"احتمالا درباره اجدادمون بهت نگفتم؟" شروع به تعریف کرد"خب این داستان مال خیلی وقت پیشه، مامان بزرگم گفت که مادر بزرگش براش تعریف کرده"

همه کنجکاوانه به زن خیره شده بودن "اون گفت گرگینه­ها و خون آشام ها از اول رابطه خوبی با هم نداشتن، اما نه در حدی که باهم وارد جنگ بشن. دشمنیشون به خاطر شکارگاه بود، گاهی اوقات گرگینه­ها می­تونستن تمام طعمه­های منطقه رو بگیرن و برای خون آشام­ها چیزی باقی نذارن و گاهی هم خون آشام­ها تمام طعه­ها رو می‌گرفتن. این یه نبرد برای بقا بود که به رقابت بین قبیله­ها تبدیل شد. تا این که یه روز یکی از گرگینه­ها مخیفانه عاشق یکی از خون آشام­ها شد. اونها تونستن برای مدت طولانی رابطه­شون رو پنهان کنن، اما وقتی بچه دار شدن به قبیله­هاشون رفتن و به بزرگ­ترهاشون گفتن بچه دارن و سخته بین دو قبیله گیر کنن. البته که بزرگان قبیله از این وضعیت متنفر بودن برای همین تصمیم گرفتن اون زن و پسرش رو بکشن تا درس عبرتی برای بقیه باشه. خب مادر کشته شد اما بچه؟هیچکس نمی­دونست کجاست، زنده ­است یا مرده. پدر هم جایی پیدا نشد، یا مرده بود یا که خون آشام­ها نجاتش دادن. هیچکس نمی­دونست" و شونه­ای بالا انداخت.

با نگرانی گفت"به همین دلیله که می­ترسم. لطفا بهم قول بدید که به کسی چیزی نمی­گید یا نمی­ذارید کسی خبردار بشه" با دست­های لرزون و با چشم­هایی که طلب آرامش می‌کردن بهشون خیره شد.

هر دو به هم نگاه کرد و آب دهنشون رو قورت داد و بعد سری تکون دادن و هر دو همزمان گفتن"حتما مامان خانم"

زن به زور لبخندی زد و گونه­های ییبو رو نوازش کرد"مراقب پسرم باش"

ییبو سری تکون داد و با صداقت گفت"حتما خانم"

ENCOUNTERDonde viven las historias. Descúbrelo ahora