[Bloodless sunset]

26 4 0
                                    

یکی از دست‌هات روی شونه‌مه و اون یکی دستت رو توی هوا می‌رقصونی. دستت رو نمی‌ذاری رو شونم برای اینکه ترس سقوط داری،نه! تو اونو می‌ذاری چون همیشه باید یه زنجیر،يه نگهدارنده و یه ریسمان داشته باشی تا متصلت کنه.

شاید اگر دستت رو شونه‌م نبود، انقدر دست‌هات رو کنار بدنت تکون می‌دادی تا پرواز کنی.

"داریم می‌ریم غروب رو ببینیم یا این هم یکی از همون قدم‌ زدن‌های بی‌هدف برای خلاصی از نشخوار مغزیه؟" 

به خاطر سکوتم این سوال رو می‌پرسی؟

"مگه خودِ دیدن غروب درمانی برای نشخوار مغزی محسوب نمی‌شه؟" در جواب بهت می‌گم.

می‌گی:"حتی آب خوردن هم برای تو یه قدم در راستای راحت‌تر گذاشتن خودته."

از حرکت دست برمی‌دارم و روبه‌روت وایمیستم،نیمی از صورتت زیر کلاه پنهان شده اما می‌شه دید که نوک بینیت به خاطر سرمای هوا قرمز شده. تو این وقت‌ها دلم می‌خواد از دنیا بخوام تورو بهم بدوزه. تورو بهم وصله کنه که تا ابد برگردم و چهره‌ت رد کنار گردن خودم ببینم،انگار که از منی. از گوشت و خون من.

"می‌دونی چی بیشتر از همه نجات‌بخشه؟"
با لبخند به پشت سرم نگاه می‌کنی و می‌پرسی:"سخته حدسش تهیونگی." و لبخندت رو به مصنوعی‌ترین شکل ممکن آویزون می‌کنی.

"جدا؟ پس بذار من بهت بگم." دستت رو می‌گیرم و یجورایی مجبورت می‌کنم که همراهم و کنارم راه بری.


ادامه‌ می‌دم:"همین صدات.انگار به توازن توی شیشه ریخته شده و هر وقت بهش نیاز دارم یکی از شیشه‌ها می‌شکنه و موقع جمع‌ کردن خرده‌هاش دستم رو می‌بره. اما به جای اینکه باعث تحمیل سوزش و درد بشه،يه نسخه از آرامشت رو تو دستم به جا می‌ذاره و از اون نقطه می‌رسه به جاهای دیگه."

"آه تهیونگی،کی قراره به جای به کار گرفتن زبونت یه قلم دستت بگیری و نوشتن کتابی که قراره تقدیمم کنی رو شروع کنی؟"

"به نظرت لازمه این‌کارو کنم؟ لازمه این‌جوری بهت ثابت کنم که کلماتی به حجم یه کتاب هم کافی نیستن؟"

"تو ادبیات گم شدی،چطور کلمات برای تو خودشون رو پنهان می‌‌کنن؟" و در همین حین که حرف‌ می‌زنی کلاهت رو در میاری و موهات رو از نو مرتب می‌کنی.

در جواب می‌گم:"اونا مثل ستاره‌هان. اگر آسمون تمیز و صاف باشه درخششون چشم‌هات رو اذیت می‌کنه. ولی الان آسمون ذهن من خاکستریه،چطور پیداشون کنم؟"

"تو یه تناقض بزرگی.احتمالا همین "تناقض" دلیل راه رفتنم کنارته."

همینجوریش هم اگر یکم دیر تر می‌رفتیم خورشید غروب می‌کرد و چیزی برای دیدن باقی نمی‌موند برای همین می‌گم:"حالا به این تناقض بزرگ افتخار می‌دید که شما رو به تماشای غروب ببره یا قراره تا ابد وسط راه وایستیم؟"

دستت رو با ذوق بالا میاری و دور بازوم حلقه می‌کنی و یجورایی من ‌رو به سرعت دنبال خودت می‌کشونی.
زمان‌بندی تو از جمله چیز‌هاییه که هیچ‌وقت نمی‌تونم دست از تحسینش بردارم. اگر من متوجه نشم که دیر شده‌ هم،تو بهم یادآوری می‌کنی.

از کنار بریدگی رد می‌شیم و به سمت ساحل کردن می‌کنیم.دستت رو روی سرت می‌ذاری تا باد نتونه کلاهت رو داره. کفش‌‌هات رو مثل همیشه در میاری. یک بار گفته بودی:"ماسه واقعا گناهی نکرده که من با کفش پاهام رو روش بذارم.می‌خوام از گرماش لذت ببرم."

در امتداد خورشید حرکت می‌کنی و من پشت سرت میام. یکم جا‌به‌جا می‌شم تا بتونم خورشید رو ببینم.قرمزی که انگار رنگش رفته، روی سطح آب جا خوش کرده.

یعنی چند بار این رد خونی الهام‌بخش آدم‌ها بوده؟ چند بار بهش خیره شدن و چیزی رو فهمیدن که سال‌ها توی ذهنشون یه علامت سوال بزرگ بوده؟ یا چند بار بهش خیره شدن و زیباییش رو با کسی که قلبشون رو براش باز کردن قیاس کردن؟

اگر همه‌رو هم بتونم نادیده بگیرم،هیچ‌وقت نمی‌تونم دست از مقایسه کردن تو و غروب بردارم.

اولین بار چهارده‌ سالم بود که پدرم کنار پنجره نگهم داشت. بهم گفته بود:"نگاه کن تا وقتی که چشم‌هات دلشون بخواد بیفتن کف زمین و هر چی که دیدی رو برام بنویس." اون موقع ازش نپرسیدم چرا.

اگر می‌پرسم استدلال‌های همیشگی خودش رو برام می‌آورد ولی بعدها که فکر کردم،فهمیدم منم براش می‌تونم داستان خودم رو بسازم.

منم به غروب نگاه می‌کنم و حتی از اعماق وجودم می‌فهمم که دلم می‌خواد یک نفر رو مجبور کنم که نگاه کنه و بعد بهم بگه اون چی می‌بینه.شاید تو،جواب دهنده‌ی این سوال هم هستی.

"کوک،یادته اولین بار که اومدیم اینجارو؟"

آروم بهم ضربه می‌زنی و می‌گی:"حافظه‌ی منو دست کم می‌گیری پیرمرد؟ من حتی یادم میاد بستنی‌ای که خوردیم هم چه طعمی بود!"

"این یه بخشیش مربوط به شکمو بودنت نیست؟"این لحظه‌ی مورد علاقمه. لحظه‌ای که دارم حرفی می‌زنم که برات خنده‌‌داره اما دوست نداری از موضع خودت کنار بکشی و همین باعث می‌شه چهره‌ت بامزه‌ترین قاب بشه.

"نه‌خیر، یادمه که یه شعر هم خوندی. همین پارسال بود. چرا نگرانی که فراموش کرده باشم؟"

"چون اتفاقیه که تکرار شده. هر هفته شنبه‌ها من و تو اینجا بودیم." کاش تکرار هیچ‌وقت شامل من و تو نشه. کاش همیشه روی نقشه نقطه‌هایی باقی بمونه که منتظر قدم‌ها من و توئن.

"خب؛ولی هیچ‌کدوم از اون شنبه‌ها اون شنبه‌ای که اسم من و تو توش ثبت شده نیست. من چیزی رو که اسمم روشه فراموش نمی‌‌کنم."

می‌خوام بابت حرف‌هات بغلت کنم. نمی‌دونم. دلم می‌خواد تورو بغل کنم یا حرف‌هات رو؟ ولی این‌رو مطمئنم که دوست دارم اسم من و تو روی هر شنبه‌ای که داریم با هم کنار دریا می‌گذرونیم ثبت بشه.

"بسه،به من نگاه نکن. به چیزی نگاه کن که براش اومدیم." با شنیدن صدات افکارم از هم فاصله می‌گیرن و به خودم میام.

روی نیمکتی که نشستی می‌شینم و می‌گم:"من برای تو میام. من هر بار میام اینجا که نگاه خورشید چطور لحظه‌ی غروب دستش رو روی صورتت می‌کشه و نیمی از اون رو رنگ می‌کنه. من میام اون رو نگاه کنم. پس تلاش نکن منظره‌ی دیگه‌ای برای تماشا برام انتخاب کنی."


 Tolerate It  [VKOOK]Where stories live. Discover now