"30"

2.2K 323 796
                                    

شرط کامنت : 1k

"سلام، عسلم!" به محض شنیدن صدای پاهای آلفا که بالاخره بیدار شده بود و بعد از مسواک زدن دندوناش از اتاق بیرون میومد، سرزنده فریاد زد.

با این وجود که خیلی دیرتر از لویی خوابش برده بود اما صبح زود بیدار شد و بعد از یه دل سیر ناز نازی کردن فندقی های پنبه ای پسر و سپس پوشیدن لباس، سمت آشپزخونه قدم کشید تا صبحونه آماده کنه.

اخیرا چندباری که با جیجی تنها میموند آشپزی تمرین میکردن و به همین زودی کلی پیشرفت کرده بود. برخلاف لویی که حتی نمیتونست ساندویچ درست کنه، هری توی آشپزی کردن استعداد داشت.

یکی دوبار که لویی شب ها تا دیروقت کار نمیکرد برای خودشون شام پخته بود و به همین زودی حالت چهره ی آلفا وقتی که از دستپختش تعریف میکرد تبدیل به سیمای موردعلاقه ـش شده بود.

البته خودشم میدونست هنوز کلی جای پیشرفت داره و فعلا فقط سه نوع غذا بلده درست کنه، اما بهرحال حتی اقدام کوچیک هم جای تمجید دارن.

وسایل رو از قبل روی میز کوچیکشون چیده بود پس فقط تابه رو از روی گاز برداشت تا املت رو توی بشقاب بذاره.

"سلام، بیبی" لویی با صدای قشنگِ خش دارش جواب داد. حس شنیدن اون صدا مثل این بود که توی کارامل غرق شده باشی.

هری دوست داشت سرشو بالا بگیره تا از پشت کانتر بالاتنه ی برهنه و طلایی رنگِ آلفا رو ببینه اما زیادی سرگرم چیدن برگ های ریحون کنار بشقاب بود.

یکی از فرفری هاش از زیر باندانا بیرون زده و روی پیشونی ـش افتاده بود، پس ابروهاشو بهمدیگه گره زد و سمت بالا فوتش کرد؛ هرچند که فرفری دوباره پایین افتاد.

"خوب خوابیدی؟" حواس پرت پرسید.

"جیزز-" اما تمام چیزی بود که لویی به محض رسیدن پاش به آشپزخونه زمزمه کرد.

"جیزز اومده بود خوابت؟!" لحن خنگ پسر جوون تر متعجب بود. اما آلفا نتونست جوابی بده و هری که مشغول کار خودش بود هم دیگه چیزی نپرسید.

پس لویی تونست به خیره شدن ادامه بده...

هری سمت گاز و پشت بهش ایستاده بود؛ فرفری های شونه نشده ـش با باندانا بالا زده شده بودن و یه تاپ نیم تنه ی سفید و چین چینی به تن داشت، مثل همیشه کیوت و پرستیدنی. اما مشکل اون پنتی که یه دم خرگوشی متصل به پارچه ـش داشت، بود.

آشپزخونه ـشون یه پنجره ی بزرگ و نورگیر داشت که پرده های بابونه ایش همیشه باز بودن؛ و خب حالا تمام اون روشنایی به پوست شیری رنگ پسرچشم سبز بوسه میزد و سراسر وجودش مقابل آبی های آلفا میدرخشید.

آب دهنشو به سختی قورت داد و انگشتاشو بین موهاش کشید. تمام چیزی که در اون لحظه توی مغزش پر میخورد لمس کردن و لیسیدن اون بدن بود...

Ball of Fur Where stories live. Discover now