_این کوفتی چی داره که از خودت جداش نمیکنی؟!
نفس عمیق و حرصی کشید و از بین دندونهاش غرید: کی میخوای دست از سرم برداری؟!
مرد جلو رفت و صورتش رو با یک دست گرفت بعد صورت خودش رو اونقدری جلو برد که فقط یک سانت بینشون فاصله بود... میتونست نفسهای گرمش رو روی صورتش حس کنه و همین باعث میشد واکنش قلبش عادی نباشه.... نگاه جدیِ مرد و جوری که محکم صورتش رو گرفته بود، بقدر کافی ذهنش رو از کار انداخته و نمیذاشت به عکس العمل اضافه ای جز نگاه کردن، فکرکنه.
چند ثانیه همینطور بهم خیره موندند تا اینکه صدای عمیقش توی گوشش پیچید: فکر اینکه بخوام دست از سرت بردارم رو از سرت بیرون کنه چون حتی اگر بمیری هم تا اون دنیا دنبالت میام...
مکثی کرد و سرش رو جلو آورد... اونقدری که چانیول از ترس برخورد لبهاشون، نفسش رو توی سینه حبس کرد اما قبل از اینکه به لبهاش برسه، مسیرش رو عوض کرد و کنار گوشش زمزمه وار گفت:تو مال منی، اینو یادت نره ببر کوچولو...!
جمله اش رو تموم کرد و عقب کشید... وقتی صورتش رو رها کرد، برعکس لحن جدی و مقتدرانه ای که داشت، لبخند مهربونی به صورتش زد و بعد از اونجا دور شد.
و اون درحالی که به دور شدنش خیره میشد، با خودش فکرکرد مهم نیست چقدر بهش فکرمیکنه به هر حال در آخر، اعتماد کردن به اون مرد نتیجه افکارش نمیشد.
***************************
_خواهش میکنم نجاتش بدید...!
دستهای زنی که به لباسش چنگ زده بود و ملتمسانه ازش درخواست میکرد تا بچه کوچیکش رو که هنوز بین آتش گیر افتاده بود، نجات بده رو گرفت و به گرمی فشار داد.
_هرطور شده نجاتش میدم... به من اعتماد کنید...!لحن اطمینان بخشش، باعث شد زن کمی آروم بگیره و سرش رو به نشونه تایید تکون بده...!
دستهای زن رو از لباسش جدا کرد و با بیشترین سرعتی که میشد دوباره خودش رو به خونه آتش گرفته رسوند... آتش هر لحظه شعله ورتر میشد و اسکلت ساختمون داشت فرو میریخت... با احتیاط وارد خونه شد و سعی کرد از راه امنی خودش رو به اتاق بچه برسونه... میتونست صدای گریه هاش رو بشنوه... حتماً کلی ترسیده بود.بلاخره به اتاق رسید و همونطور که سعی میکرد میون اون دود شدید نفس بکشه، به سمت بچه ای که خودش رو گوشه اتاق جمع کرده و ترسیده گریه میکرد، رفت.
جلوش زانو زد و همونطور که بغلش میکرد، با لحن نرمی گفت: نگران نباش... الان از اینجا میریم بیرون... مامانت اون بیرون منتظره... فقط باید قوی باشی... باشه؟!پسر بچه با گریه سرش رو تکون داد و با لحن بغضی گفت: باشه...!
پسربچه رو بغل گرفت و دوباره با احتیاط از اتاق خارج شد... پسر کوچولو مظلومانه سرش رو داخل گردنش فرو برده بود و آروم اشک میریخت... انگار که نمیخواست با صدای گریه هاش اعصاب اون رو بهم بریزه تا یوقت همینجا رهاش کنه...
YOU ARE READING
My One Shots
Romanceمن این بوک رو درست کردم تا داخلش، داستانهای کوتاه راجب بقیه کاپلهای دوست داشتنی اکسو که کمتر به قشنگیاشون توجه میشه، بزارم و من از خواننده های این بوک میخوام خواهشا کنم بدور از هر تعصبی و با یه دید بی طرف شروع به خوندن این داستانها بکنند تا شاید لذت...
You Are Mine💗KrisYeol
Start from the beginning