You Are Mine💗KrisYeol

Start from the beginning
                                    

_این کوفتی چی داره که از خودت جداش نمیکنی؟!

نفس عمیق و حرصی کشید و از بین دندونهاش غرید: کی میخوای دست از سرم برداری؟!

مرد جلو رفت و صورتش رو با یک دست گرفت بعد صورت خودش رو اونقدری جلو برد که فقط یک سانت بینشون فاصله بود... میتونست نفسهای گرمش رو روی صورتش حس کنه و همین باعث میشد واکنش قلبش عادی نباشه.... نگاه جدیِ مرد و جوری که محکم صورتش رو گرفته بود، بقدر کافی ذهنش رو از کار انداخته و نمیذاشت به عکس العمل اضافه ای جز نگاه کردن، فکرکنه.

چند ثانیه همینطور بهم خیره موندند تا اینکه صدای عمیقش توی گوشش پیچید: فکر اینکه بخوام دست از سرت بردارم رو از سرت بیرون کنه چون حتی اگر بمیری هم تا اون دنیا دنبالت میام...

مکثی کرد و سرش رو جلو آورد... اونقدری که چانیول از ترس برخورد لبهاشون، نفسش رو توی سینه حبس کرد اما قبل از اینکه به لبهاش برسه، مسیرش رو عوض کرد و کنار گوشش زمزمه وار گفت:تو مال منی، اینو یادت نره ببر کوچولو...!

جمله اش رو تموم کرد و عقب کشید... وقتی صورتش رو رها کرد، برعکس لحن جدی و مقتدرانه ای که داشت، لبخند مهربونی به صورتش زد و بعد از اونجا دور شد.

و اون درحالی که به دور شدنش خیره میشد، با خودش فکرکرد مهم نیست چقدر بهش فکرمیکنه به هر حال در آخر، اعتماد کردن به اون مرد نتیجه افکارش نمیشد.

***************************

_خواهش میکنم نجاتش بدید...!

دستهای زنی که به لباسش چنگ زده بود و ملتمسانه ازش درخواست میکرد تا بچه کوچیکش رو که هنوز بین آتش گیر افتاده بود، نجات بده رو گرفت و به گرمی فشار داد.
_هرطور شده نجاتش میدم... به من اعتماد کنید...!

لحن اطمینان بخشش، باعث شد زن کمی آروم بگیره و سرش رو به نشونه تایید تکون بده...!
دستهای زن رو از لباسش جدا کرد و با بیشترین سرعتی که میشد دوباره خودش رو به خونه آتش گرفته رسوند... آتش هر لحظه شعله ورتر میشد و اسکلت ساختمون داشت فرو میریخت... با احتیاط وارد خونه شد و سعی کرد از راه امنی خودش رو به اتاق بچه برسونه... میتونست صدای گریه هاش رو بشنوه... حتماً کلی ترسیده بود.

بلاخره به اتاق رسید و همونطور که سعی میکرد میون اون دود شدید نفس بکشه، به سمت بچه ای که خودش رو گوشه اتاق جمع کرده و ترسیده گریه میکرد، رفت.
جلوش زانو زد و همونطور که بغلش میکرد، با لحن نرمی گفت: نگران نباش... الان از اینجا میریم بیرون... مامانت اون بیرون منتظره... فقط باید قوی باشی... باشه؟!

پسر بچه با گریه سرش رو تکون داد و با لحن بغضی گفت: باشه...!
پسربچه رو بغل گرفت و دوباره با احتیاط از اتاق خارج شد... پسر کوچولو مظلومانه سرش رو داخل گردنش فرو برده بود و آروم اشک میریخت... انگار که نمیخواست با صدای گریه هاش اعصاب اون رو بهم بریزه تا یوقت همینجا رهاش کنه...

My One ShotsWhere stories live. Discover now