You Are Mine💗KrisYeol

En başından başla
                                    

_اینقدر احساسات من اذیتت میکنه؟!

جوری که مظلومانه این سوال رو پرسید یک لحظه قلبش رو فشرد.
_آره...اذیتم میکنه... از اینکه هر دفعه نگاهم رو میچرخونم و نگاه خیره ات رو میبینم، اذیت میشم... از اینکه این جملات احمقانه رو از زبونت نسبت به خودم بشنوم، اذیت میشم... از اینکه همش عین بچه ها مراقبمی، اذیت میشم... پس خواهش میکنم بس کن...!

تمام مدت جملاتش رو با عجز گفت و در آخر درحالی که از جا بلند میشد تا به نگاه ناراحت اون مرد پشت کنه، به موهاش چنگ انداخت.

_بهم بگو چیکار کنم؟!... چیکار کنم تا قبولم کنی؟!

بازم بحث همیشگی داشت شروع میشد و اون جوابی نداشت... پس فقط سکوت کرد که ایندفعه صدای قدمهاش رو شنید و فهمید داره بهش نزدیک میشه... ثانیه ای بعد بازوش بین انگشتهای بزرگش اسیر شد و مجبورش کرد به سمتش بچرخه... وقتی به سمتش چرخید، ناخودآگاه به چشمهاش خیره شد... چشمهایی که خشمگین ولی در عین حال باز هم عاشق بودند... عشقی که اون هنوز نمیتونست درکش کنه...!

_چیکار کنم برات،چانیول؟!... چی توی من اذیتت میکنه که قبولم نمیکنی؟!... هر چی باشه عوضش میکنم... اگر شخصیتم اذیتت میکنه حاضرم بخاطرت تغییرش بدم...اگر قیافه ام اذیتت میکنه، میتونم جراحیش کنم... اگر مرد بودنم اذیتت میکنه، حتی حاضرم بخاطرت تغییر جنسیت بدم... اگر موقعیتم، شغلم و زندگیم اذیتت میکنه، اونارم تغییر میدم... ولی ازم نخواه که احساساتم رو تغییر بدم... من با این احساسات دارم زندگی میکنم... هر روز صبح به امید همین احساسات چشمهام رو باز میکنم... پس ازم نخواه...!

چانیول با شنیدن این حرفها، احساسات عجیبی وجودش رو پر کرد... ناباورانه به صورت مرد مقابلش خیره شد... باورش نمیشد اونقدری بخاطرش درمونده شده که میخواست خودش رو تغییر بده؟!

نمیتونست باور کنه... نمیتونست واقعی بودن این جملات رو باور کنه...!

داشت انتظار جواب رو از نگاه خیره روبروش میخوند ولی چیزی برای گفتن نداشت... خیلی گیج بود... خیلی....

دستهاش رو روی قفسه سینه مرد گذاشت و کمی به عقب هلش داد...
_من میرم یکمی هوا بخورم...

و اینطوری از اون موقعیت فرار کرد و با قدمهای بلند به سمت محوطه ایستگاه رفت.

پاکت سیگار رو از جیبش خارج کرد و یه نخ ازش برداشت... این تنها چیزی بود که همیشه آرومش میکرد... میدونست اعتیاد بهش چیز مزخرفیه ولی بازم دلش نمیخواست ازش دست بکشه...

سیگار رو بین لبهاش گذاشت و فندک رو زیرش گرفت تا روشنش کنه ولی همون لحظه توسط دستی سیگار از بین لبهاش بیرون کشیده شد و روی زمین افتاد تا زیر کفشش له بشه.

سرش رو با کلافگی بالا گرفت و به مرد کنارش نگاه کرد... تا چشمهای عصبیش رو بهش دوخت که ناسزایی نثارش کنه، صدای خشمگین اون زودتر بلند شد.

My One ShotsHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin