اکثر آدمها توی زندگیشون یک سری ویژگیهایی رو خواه ناخواه برای پارتنرشون تعیین میکنن. برای بکهیون هم همینطور بود. همیشه فکر میکرد که از دخترهای ظریف و کوچولو که موهاشون رو نمیبندن و لبهاشون رو با یه تینت لب خیلی ملایم براق میکنن و همیشه ساده و بیآلایش هستن خوشش میاد و چقدر هم که چانیول این ویژگیها رو داشت!
چانیول هیچکدوم از این ویژگیها رو نداشت ولی قلبش رو لرزونده بود. بکهیون بخاطر داشت که حتی اون روزی که هیونگش از با هم بودنشون حرف زده بود چطوری بهم ریخت و از چانیول اون سوال رو پرسیده بود. اولین باری که متوجه رابطهی جونمیون و پسر جوان شده بود و بوسههایی که شاهدشون بود و از همه مهمتر تجربهشون کرده بود! بکهیون با تمام توانش از مرور حس لمس شدن لبهای نرم و درشت و خیس پسر جوان فرار کرده بود ولی بالاخره گاردش پایین اومده بود.
تمامی اون احساسات و تجربهها بهش حمله کرده بودن و حتی قویتر و پیشرفتهتر از قبل قلبش رو هدف میگرفتن.
آغوش چانیول، محبتهاش، دستهای گرمش، صدای بمش و طوری که با اسم کوچیک صداش کرده بود. درسته! بکهیون حتی اونطوری خطاب شدن توسط چانیولش رو فراموش نکرده بود. بکهیون واقعا چانیول رو از اعماق وجودش دوست داشت و حالا قطار اتفاقات، پشت سر هم باعث شده بودن تا به جنبهی جدیدی از خودش پی ببره. جنبهای که ممکن بود چانیول رو خیلی بیشتر و عمیقتر از قبل توی زندگیش بخواد. جنبهای که برای چانیول تشنه میشد، طلبش میکرد و حتی ایجاد احساس مالکیت میکرد.
_ولی من که گی نیستم.
حق داشت. بکهیون اگر علاقهای که برای ازدواج کردن با جونگسو هیونگ توی بچگی داشت رو فاکتور میگرفت، بجز چانیول هیچوقت همچین احساسی رو به مردی و حتی هیچ زنی پیدا نکرده بود. این احساس از تجربهای که با عشق اول و قدیمیش داشت هم قویتر بود. از جنس آتیش بود و داشت تمام وجودش رو به آتیش میکشید.
_ولی چانیول... تو که به من چیزی نگفتی. اگه اینا فقط توهمای بقیه بخاطر علاقه و محبت زیادی که به من داری باشه همه چیز خیلی معذبکننده میشه.
بکهیون معتقد بود که تا وقتی خود چانیول در مورد این موضوع چیزی بهش نگفته بود پس چیزی هم وجود نداشت. احساسات خودش رو میتونست پای حسادت به کسی که بیشترین میزان توجه چانیول، تنها خانوادهاش، رو میگیره بذاره و یا هر چیزی شبیه بهش ولی نمیتونست پیشقدم بشه. هر چقدر دو دوتا چهارتا میکرد این کار خودخواهی محسوب میشد. اون به خوبی از تاثیری که روی چانیول میذاشت خبر داشت و نمیتونست ریسک بکنه. چندتا نفس عمیق برای کمتر شدن لرزش بدنش کشید که صدای آیفون توی خونهی سوت و کورش پیچید.
📌✂️📏
انگشتش رو ریتمیک روی فرمون میکوبید. نزدیک دو ساعت بود که زیر پنجرهی منزل پدر پارک چانیول ماشینش رو پارک کرده بود و با خودش کلنجار میرفت. اضطراب و دلشوره داشت و از اینکه زیر بار نقشههای اون سلبریتی مرموز رفته بود خیلی احساس پشیمونی میکرد. گذشته و ماجرای تاریک و تلخی که با چانیول داشت اون رو از زمانی که حقیقت بر ملا بشه و دروغهاشون آشکار بشه میترسوند.
YOU ARE READING
Sew Me Love
Fanfictionپارک چانیول برای رسیدن به آرزوهاش مجبور میشه دورهای رو بهعنوان کارآموز پیش خیاط ماهر و معروفِ مشهورترین برندِ دنیا، بیون بکهیون، سپری کنه. و مهمترین چالش زندگی هر دوی اونها توی همین برههی زمانی رقم میخوره... 💕 #Sew_me_love 🧵 FICTION : برای...
📍 پنجاه و دو : هر چیزی📍
Start from the beginning