_هیونگ...
با صدای خیلی بم و خمارش صداش کرد.
_جانم چانیول.
چشمهای نیمه باز و خستهی پسر مست با حالت نامعلومی بهش خیره شده بودن و پشت سر هم پلک میزد.
_ممنون.
یسونگ برای راحتی بیشتر پسر دکمههای بالایی پیراهنش رو باز کرد و برای انجام این کار بهش نزدیکتر شده بود.
_متاسفم.
کلمات چانیول کلافهاش کرده بودن.
_مگه چیکار کردی؟
انقدر فاصلهی صورتهاشون کم بود که نگاه کردن توی صورت همدیگه براشون سختتر شده بود. نگاه چانیول بین چشمها و لب سلبریتی میگشت و این موقعیتی که توش قرار داشتن حرارت بینشون رو بالا برده بود برای همین صدای نفسهای کوتاه هم رو میتونستن بشنون.
_بخاطر همهچی.
صورت چانیول نزدیک و نزدیکتر میشد و سلبریتی نمیدونست که باید چه رفتاری از خودش نشون میداد. اما قبل از اینکه بخواد کاری کنه، سر پسر جوان روی شونههاش افتاد.
یسونگ نفس عمیقی کشید. خوشبختانه شیشههای ماشین سلبریتی مخصوص بودن و خیالش از بابت دیده نشدن راحت بود. دوست نداشت درگیر پاپاراتزیها و استاکرها بشن. به آرومی جا به جا شد و سر چانیول رو توی پوزیشن راحتتری به شونههای خودش تکیه داد.
با کمک مدیربرنامههاش چانیول رو به آپارتمانش رسوند. بعد از اون شب این اولینباری بود که دوباره توی خونهاش با هم تنها شده بودن. یسونگ به پسر جوانی که نمیتونست راحت راه بره کمک کرد تا به سمت تخت خواب برن. بهتر بود چانیول کمی میخوابید تا سردرد کمتر اذیتش بکنه. وقتی پسر روی تخت جاگیر شد، بلند شد تا از اتاق بیرون بره ولی دست بزرگی مانع و محکم به سمت تختش کشیده شد.
کاملا توی آغوش چانیول زندانی شده بود. یک پا و یک دست چانیول روی کمرش بود و بوی ادکلن چانیول خیلی قویتر از بوی الکل به مشامش میرسید.
_چانیول...
پسر جوان کلمات رو کشیده ادا میکرد.
_هیونگ... کجا می... ری... تو هم یکم... بخواب.
_ولی...
انگشت اشارهی چانیول روی لبش قرار گرفت.
_میدونم... بعد از... اون شب... درست نبود این... طوری بشه...
ضربان قلب یسونگ بیشتر و بیشتر میشد.
_چطوری؟
_همین... جوری که... الانه... من...
_تو؟
_من بقیه رو... نصیحت میکردم ولی...
_چان؟ تو باید استراحت کنی.
![](https://img.wattpad.com/cover/186377715-288-k81511.jpg)
YOU ARE READING
Sew Me Love
Fanfictionپارک چانیول برای رسیدن به آرزوهاش مجبور میشه دورهای رو بهعنوان کارآموز پیش خیاط ماهر و معروفِ مشهورترین برندِ دنیا، بیون بکهیون، سپری کنه. و مهمترین چالش زندگی هر دوی اونها توی همین برههی زمانی رقم میخوره... 💕 #Sew_me_love 🧵 FICTION : برای...
📍 پنجاه : اسیر 📍
Start from the beginning