Little Gift🧸Sekai

Depuis le début
                                    

_سهون من معذرت می...
.
سهون حرفش رو قطع کرد و خشک گفت: آلفا.../ نگاهش به سمت جونگین ساکت شده برگشت و ادامه داد: آلفا صدام کن... دلیلی نداره وقتی اونقدر غریبه ام که میترسی بهم حقیقت رو بگی، با اسم صدام کنی...!

جونگین میتونست همزمان رایحه خشم و ناراحتی که آلفاش آزاد میکنه رو حس کنه و همین باعث غمگین شدنش میشد... درسته اون نباید دروغ میگفت.

آلفاش با یکم تقلا دستش رو بیرون کشید و وارد اتاق شد... اونهم با همون حالت ناامید شده و ناراحتش سرجاش ایستاد و به این فکرکرد حالا چطور باید از دل آلفای مهربونش درمیاورد؟!

اون حق داشت از دستش عصبانی باشه چون اون بارها تذکرات سهون برای استفاده نکردن از اون داورها رو شنیده ولی بازم کاره خودش رو کرده بود.... به علاوه سعی داشت انکار کنه و این قضیه رو از آلفای خودش مخفی نگه داشته بود.

با شنیدن صدای دوش آب متوجه شد که سهون به حموم رفته.
تصمیم گرفت تا وقتی سهون درحال دوش گرفتنه، با وجود بیحالی و خستگی غذایی برای شام درست کنه... خودش هم ناهار نخورده بود و الان احساس گرسنگی شدیدی میکرد.

درحال درست کردن یه غذای ساده بود که سهون درحالی که موهاش رو خشک میکرد وارد آشپزخونه شد.

نگاهی به غذا انداخت و بدون حرف سراغ کابینت رفت تا بشقاب ها رو ازشون خارج کنه.

سهون همیشه همینطوری بود... وقتهایی که بحثشون میشد یا ازدستش ناراحت میشد فقط سکوت میکرد و رفتارهای سردی از خودش نشون میداد... آدمی نبود که داد و بیداد راه بندازه یا عین بچه ها قیافه بگیره و قهر کنه... بلکه همونطور مثل قبل مراقبتهاش و مهربونی هاش ادامه داشت ولی در یک قالب سردتر... جوری که فقط نشون بده دلخوره... و دروغ نبود اگر میگفت برای این طرز دلخوریش حاضره بمیره.... چون حتی اگر بشدت هم ازش ناراحت و عصبی بود بازم آغوش گرمش بروش باز بود.

سهون توی سکوت میز رو چید و اون هم غذا رو آماده کرد.

تو طول خوردن غذا هیچ حرفی بینشون رد و بدل نشد... چندبار خواست لبهاش رو باز کنه و راجب کارش به سهون توضیح بده ولی نتونست... حس میکرد اوضاع رو خرابتر میکنه چون سهون خیلی خسته و ناراحت بنظر میرسید... این رو حتی از رایحه سردی که از خودش آزاد میکرد میتونست متوجه بشه.

بعد از خوردن غذا سهون تشکر کوتاهی کرد و یادش نرفت که ظرفهای خودش رو داخل ماشین ظرف شویی قرار بده.

اون حتی توی طول این مدت هم نتونست چیزی به زبون بیاره و سهون در مقابل چشمهای ناراحتش به سمت اتاقشون راه افتاد.

My One ShotsOù les histoires vivent. Découvrez maintenant