Little Gift🧸Sekai

Start from the beginning
                                    

با حس بیحالی جونگین، کنار گوشش زمزمه کرد: چه بلایی سر اون گرگ کوچولوی شیطون هرروز اومده؟!.. چرا اینقدر بی حاله؟؟!

جونگین سرش رو همونطور خسته به شونه اش تکیه داد و گفت: نمیدونم... از صبح همینطور خواب بودم و حتی سرکارم نرفتم...!

سرش رو کمی عقب کشید تا بتونه صورت جونگین رو ببینه و دستش رو روی پیشونیش گذاشت: نکنه مریض شدی؟!

جونگین دستش رو دور گردنش حلقه کرد: نه... احتمالاً برای بیخوابیه... چند روزی میشد که خوب نخوابیده بودم...!

سرش رو جلو برد و لبهاش رو روی لبهای سهون گذاشت... با حس نرمی لبهاش، چشمهاش رو با آرامش بست و رایحه ی شیرین بیشتری از خودش آزاد کرد... لبهای آلفاش همیشه و توی هر شرایطی آرومش میکرد...!

سهون لبهاش رو بین لبهاش خودش کشید و محکم مشغول بوسیدنش شد... به ترتیب و با آرامش لبهاش رو میمکید و انگشتهاش مشغول نوازش گونه جونگین بود.

میون بوسه ی دو طرفه و آرامش بخششون، با یادآوری چیزی آروم عقب کشید که نگاه سوالی جونگین بهش خیره شد.

اون اخم روی صورت آلفاش، مضطربش میکرد.

_دارو مصرف میکنی، جونگین؟!

جونگین آب دهنش رو نامحسوس قورت داد... آلفاش فهمیده بود و اینطور جدی صدا شدن با اسم، بهش میفهموند نباید دروغ بگه ولی بازم سعی کرد انکارش کنه.

_نه... چرا باید مصرف کنم؟!

اخم آلفا غلیظ تر شد: از آخرین هیتت خیلی میگذره و من فکرمیکنم تو داری جلوش رو میگیری...!

سعی داشت اضطراب رو داخل چشمهاش نشون نده و با لبخند گفت: نه اینطور نیست... خیلی نمیگذره... شاید برای تو که اینروزا سرت شلوغه اینطور بنظر میرسه...!

_پس این بی حالی و صورت رنگ پریده برای چیه؟!

_گفتم که برای کم خوابی و خستگی...!

میتونست عصبانیت رو تو چشمهای آلفاش که حالا داشت به آبی تغییررنگ میداد، به وضوح ببینه.

سهون با لحن جدی و خشنی گفت: تو میدونی من از دروغ بدم میاد، پس چرا بازم بهم دروغ میگی جونگین؟!

نگاه و لحن جدی آلفاش باعث شد سرش رو پایین بندازه و مطیع شده اعتراف کنه: درست حدس زدی من از داروهای کاهنده مصرف میکردم...متاسفم آلفا...!

سهون پوزخندی زد و بعد از نگاه سنگینی که به جونگین انداخت به سمت اتاق رفت که بازوش میون دستهاش اسیر شد و متوقفش کرد.

My One ShotsWhere stories live. Discover now