1

2K 316 114
                                    

سلام سلام
بالاخره با فصل ۳ اومدم
مرسی که صبور بودین🖤💙

🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀

بخار از لیوان قهوه بلند میشدواز پنجره بیرون میرفت وتوی اسمون گم میشد،این تمام چیزی بود که جیمین الان ترجیح میداد بهش فکر کنه:خوبی؟»صدای عمیقی زمزمه کرد،جیمین لبخند زد:خوبم...منتظرم این قهوه ی لعنتی سرد بشه...کوکی کجاست؟»
مرد بزرگتر به دیوار کنار پنجره تکیه زد:جین بهش یه دیازپام داد پس فکر کنم خوابیده باشه»
-به نظرت میتونه باهاش کنار بیاد؟»
-اگر از پس عروسک وی بودن براومده فهمیدن اینکه عروسک من بوده نباید چیز سختی باشه»
جیمین اخم کرد:یونگی هیونگ!»
عکاس سابق اخم کرد:چیه؟»
جیمین خواهش کرد:انقدر تلخ نباش...مطمئنم توام یجایی از این اشتباه ها کردی به علاوه اگر بخوای کسی رو سرزنش کنی باید از خودت شروع کنی!»
-من؟»
جیمین شونه بالا انداخت:اگه تو هیچوقت بازی رو قبول نمیکردی اگر وی رو تبدیل به یه بازیکن نمیکردی...شاید هیچوقت جونگکوک اینجا نمیبود»
یونگی کمر پسر جوونتر رو نگه داشت واون رو جلو کشید:به این فکر کردی اونطوری هیچوقت همدیگه ارو نمیدیدیم؟»
جیمین لبخند زد:اونطوری ما ادمای خیلی متفاوتی بودیم هیونگ...فکر نمیکنم اگه اونطوری میشد ما حتی از هم خوشمون میومد»
یونگی خندید وسرش رو توی گردن جیمین فرو کرد:ولی من همینجوری که همه چی اتفاق افتاد رو بیشتر دوستدارم»
جیمین موهای نقره ای عکاس رو نوازش کرد:هیچوقت به کوکی اینو نگو!»
یونگی بوسه ی پروانه ای روی سیب گلوی عکاس گذاشت:تقصیر من نیست که تو انقدر وسوسه کننده ای»
جیمین خندید:اره اره..همه چیز رو گردن من بنداز»
یونگی شونه بالا انداخت وبیشتر به جیمین چسبید:شما دوتا احمق بهتره خودتون رو قبل از بیدار شدن کوکی جمع وجور کنین!»
جین با صدای بلند گفت درحالیکه مثل یه طوفان وارد اشپزخونه میشد.
بزرگترین مرد حاضر در جمعشون همچنان به شدت دلخور به نظر میرسید واهمیتی نداشت یونگی چندبار ابراز تاسف وطلب بخشش کنه جین همچنان بجط تشر های گاه وبیگاه باهاش حرفی نمیزد...درواقع با هیچکس حرف نمیزد خب بجز جون وکوکی.
جین برای خودش یه ابجو باز کرد وهمونجا پشت میز ناهارخوری کوچیک نشست وبا نگاه حق به جانبی به زوج دوباره به هم رسیده خیره شد.
یونگی با بدعنقی غر زد:اگر میخوای اونجا بشینی وبا نگاهت سعی کنی ما عذاب وجدان بگیریم بگو تا همین الان با پاچیدن اون ماگ قهوه توی صورتت این بازی ملال اور رو تمومش کنم»
وجین دوباره منفجر شد:تو حتی روت میشه این رو به من بگی؟!تو وقیح ترین ادمی هستی که دیدم...اوه نه متاسفم تو که اصلا ادم نیستی!»
یونگی خندید وخودش رو روی کابینت بالا کشید وپاهاش رو به هم قلاب کرد:چرا یجوری حرف میزنی که انگارمنو نمیشناسی؟»
-شاید چون واقعا احساس میکنم که نمیشناسمت!»
یونگی اه کشید:هیونگ یه سوال ازت میپرسم...بعدش دیگه واقعا اهمیت نمیدم چیکار میکنی....بهم بگو اگه همین الان بهت خبر برسه جون کشته شده چه حالی میشی؟»
صورت جین به سختی سنگ شد میدونست این سوالای جهنمی به کجا ختم میشه:نابود میشم»
یونگی نیشخند زد:حالا اگه بعد از چند ماه یا چند سال بفهمی همه اش جعلی بوده واون زنده است وبرای خودش یه امپراطوری بدون تو درست کرده چی؟بدون هیچ توضیحی بدون هیچ حرف یا نشونهای برای تو...اونموقع چیکار میکنی؟»
جین اخم کرد انگار که دنبال جواب مناسب باشه سکوت کرده بود.
جیمین اه کشیدوسرش رو پایین انداخت،خیلی ناگهانی کف روی قهوه اش خیلی جذاب به نظر میرسید.
یونگی از روی کابینت پایین اومد:میبینی هیونگ؟وقتی قرار باشه راجب بقیه نظر بدیم خیلی راحت میشه اینکارو کنیم ولی نوبت خودمون که میرسه تازه متوجه میشیم چقدر همه چیز میتونه مزخرف از اب دربیاد»اون این رو گفت وخواست از اشپزخونه بره بیرون که لبهای جین بالاخره از هم باز شدن:دنبال دلیلش میگشتم!
یونگی برگشت:چی؟»
جین مستقیما به چشمهای قهوه ای یونگی خیره شد وگفت:دنبال دلیلش میگشتم...دنبال هرچیزی که باعث بشه جونی اینکارو بکنه میگشتم همه ی سوال ها همه ی احتمالات رو درنظر میگرفتم...درسته پیداش میکردم،حتما که اینکارو میکردم!ولی اول ازش سوال میکردم!»
جین بلند شد وروبه روی یونگی ایستاد:یونگی...درسته تو ادم خیلی مهمی هستی امانباید یادت بره ادمای دیگه ای هم هستن که میتونن مهم باشن...تو دلایل خودت رو داری ومن اونا رو زیر سوال نمیبرم...من از این عصبانی نیستم که چرا اومدی یا چرا پیداشون کردی..من ازا ینکه همیشه بازیشون دادی عصبانی ام...اونا همیشه از اولش توی بازی تو بودن تو برای اونا تصمیم گرفتی وخواستی مثل عروسک کنترلشون کنی...اگر واقعا به نظرت اونا عروسک بودن پس باید عروسک نگهشون میداشتی!نه اینکه بهشون بال وپر بدی وبعد از پرواز محرومشون کنی!تو از دروغی رنجیدی که خودت گفتی!حالا میخوای تاوانش رو کسای دیگه ای پس بدن؟این اون انصافی نیست که به من قول دادی رعاتش میکنی!»جین از کنار یونگی رد وشد وبیرون رفت. یونگی در حال انفجار رو با جیمینی که هیچ ایده ای نداشت چطور جلو رو بگیره تنها گذاشت.

Glitch Where stories live. Discover now