•○ 2|princess○•
"خیلی از لوکیشنی که هستی دور نیستن. فقط یادت نره یکیشون خودیه و کمکت میکنه."
اهی از سر بدشانسی امشبش کشید . علاوه بر اینکه پسرک بغلش نشسته بود و با مشت کوبیدن روی در ماشینش روی مخش میرفت حالا باید ماموریتم بره . مثلا امروز قرار بود یکم وقت ازاد داشته باشه . صدای گوشیش بلند شد و سریع ادرسی که یونگی هیونگش براش فرستاده بود ، نگاه کرد . راهی که میرفت رو برگشت و سرعت ماشین رو زیاد کرد .
"کجا داریم میریم ؟"
به آرومی پرسید، وقتی جونگ گوک سرعتش رو بیشتر از قبل کرد ، فقط به این نیاز داشت تا پسرک رو توی خیابون بزاره تا از شدت سرما بمیره ، اینجوری نه دست خونوادش میوفته نه هر ثانیه روی مخش رژه میره. ولی نمیدونست چرا این کارو انجام نمیده . شاید چون زمان براش مهمه و زمان زیادیو براش مصرف کرده.
تهیونگ هم عصبی از اتفاقات امشب و خسته از داد و بیداد کردن، سرشو با حرص بالا اورد و با چشمهایی که لایه نازکی از اشک پوشانده بودشون، غریبه رو نگاه کرد.
" گفتم کجا میریم ؟"
"یه سوال دیگه بپرس تا بهونه خوبی برای پرت کردنت به بیرون داشته باشم."
تاریک و خطرناک ، صدای مرد چنین معنی رو به تهیونگ القا میکرد . اما نباید کاری میکرد که جلوی غریبه وا بده.
"پس بندازم بیرون "
با تمسخر بهش گفت . وقتی جونگ کوک حرفشو شنید دستهاشو روی فرمون ماشین فشار داد .
" خوب گوشاتو باز کن چون بار اخره حرفمو تکرار میکنم....یک بار دیگه فقط یک بار دیگه باهام بحث کنی یا بخوای با داد و بیداد رو مخم رژه بری مطمئن باش توی کشتنت هیچ شکی نمیکنم "
عوضی زیر لب گفت و بدنشو جمع تر کرد تا کمی از سرمای بدنش کم شه . هوا 8_ درجه بود و اون فقط یه لباس نازک به تن داشت . مرد سیاهپوش که متوجه حال پسرک شد نیشخندی زد و کولر رو روشن کرد. تهیونگ با تعجب به سمت مرد برگشت .
"چ...چرا کولرو توی این سرما روشن میکنی ؟"
بدن و لبهاش میلرزید .بزرگتر در جواب فقط پوزخند زد و تهیونگ میتونست به جرات بگه حاضره بخاطر این پوزخنداش سر مرد رو محکم به شیشه بکوبه.
" پرنسس، الان قراره یه چیزی ازم بفهمی که ممکنه یکم ترسناک باشه."
سرعتو بیشتر کرد .
"تا وقتی که چیزی نفهمیدی بهتره ساکت باشی ."
چشم غره ای به مرد رفت و روشو برگردوند. میخواست بهش بگه من برده ات نیستم که بهم دستور میدی و ساکت نمی مونم ...اما سکوت کرد و خودشو محکم تر بغل کرد .
جونگ کوک ماشین رو کنار خیابون پارک کرد و به پسرک نگاهی انداخت که بخاطر سردی هوا خودشو بغل کرده و میلرزه .
![](https://img.wattpad.com/cover/296614500-288-k372490.jpg)
YOU ARE READING
ᴍʏ ᴘʀɪɴᴄᴇꜱꜱ || ᴋᴏᴏᴋᴠ
Fanfictionوقتی دید جونگ کوک اسلحه شو بیرون اورده و به سمت تهیونگ گرفته ساکت شد . جو ترسناک و استرس زایی حاکم شده بود که باصدای شلیک تفنگ ترس کل وجودشون رو گرفت.... ♧ کاپل اصلی == کوکوی ♧ کاپل فرعی==یونمین ، نامجین 📌 فیکشن ترجمه هست . ♤completed♤ **ادیت نشده