8

152 59 103
                                    

از ماشین پیاده شد و با شونه های افتاده سمت خونه رفت , فرد خیلی سریع درو باز کرد و با استرس هری رو نگاه کرد , درو بست وجلوی یکی از دیوار ها ایستاد

هری اما اروم اروم جلو رفت و پله ی اول و طی کرد , دستش به نرده بود و بدون برگردوندن روش دهن باز کرد ..... اما همه حرف هایی که تو سرش میچرخید هیچکدوم صدایی پیدا نکردن و دوباره مسیرشو ادامه داد

فرد سریع سمت کابینت رفت و ظرف شیرجوش و روی شعله گذاشت و دو لیوان شیر داخلش ریخت
کمی که گرم شد همراه چندتا بیسکویت اونو جلوی اتاق هری برد
در زد و وارد اتاق شد , هری روی زمین به تختش تکیه داده بود پای چپش دراز و دست راستش رو زانوی راستش بود , با سری رو به پایین که با دیدن فرد بلند شد و خیره بهش نگاه کرد

فرد سینی رو کنار هری گذاشت و چند قدم اون طرف تر روی پا نشست و زانوهاشو بغل کرد

:دیدمش ... نه کامل اما ... انقدر نگران اون پسر "ویلیام" بودم که نفهمیدم چی گفتم ... چرا گذاشتم بره , چرا ... اون احتمالا هنوز تو شهره ولی من حتی نمیتونم پیداش کنم .... قلبم ... قلبم داره نابود میشه , اونقدر این ۶ سال خالی بود که حالا با دیدنش حتی نتونست یه واکنش درست نشون بده .... فرد

:عَ!


بدون گفتن کلمه ی دیگه ای سریع بلند شد و از پله ها پایین رفت فرد با دستپاچگی به هری نگاه کرد و دنبالش دوید اما اون انقدر عجله داشت که سویچو برداشت و از خونه بیرون رفت

ریچی روی , گروه تبهکار ایرلندی به سرپرستی ریچی روی ۵۲ ساله , عضو های جدید براحتی پذیرفته میشن اما بشدت اموزش و شکنجه میبینن
هر درجه در سطوح مختلف با اسامی کلی نامگذاری میشدن اما بالاترین رده متعلق به برادر ها بود , که از ۱۲ نفر بیشتر نمیشد و چهار عضو اون برادر واقعی بودن ... و یکی از همین برادر ها ۶ سال پیش باعث شد قلب هری برای همیشه برای هر کسی جز اون بسته باشه

مدام روی بوق میزد و با استرس به ساعت نگاه میکرد , کسی نمیتونست اونها رو ردیابی کنه حتی پلیس بین الملل پس تنها نور امید وجودش جایی بود که اون پسر عادت داشت بهش سر بزنه

کنار پل ماشینشو پارک کرد و صدای گوشیش اونو متوقف کرد ,با دیدن اسم لوک رد تماسش کرد و مسیر کنار پل رو , رو به پایین دوید
سنگریزه ها از زیر پاش سر میخوردن و تعادلشو بهم میزدن اما اون بدون توجه بهشون مدام اطراف و نگاه میکرد جز صدای رودخونه و نوری که از چراغ های روی جاده بهش میتابید هیچ چیزی توجهی رو جلب نمیکرد

نفس نفس زد و روی ران هاش خم شد , به آب خیره شد که بدون وقفه رو به جلو میرفت بیاد اورد چند سال پیش درست کنار همین رودخونه اون پسر درمورد مادرش حرف زد
مادری که مجازات شده بود و جنازه اش به داخل رودخونه پرت شد

Agent Where stories live. Discover now