"ل .. لطفا می تونی منو جایی ببری خواهش میکنم"

تهیونگ با چشمای درشت و ملتمسانه به راننده نگاه کرد تا ترس و نگرانیش رو به راننده نشون بده .

"مگه من شبیه راننده تاکسیم ؟!"

صداها بلندتر شد و تهیونگ بیشتر ترسید

"لطفا التماست می کنم، اونا به زور منو میخوان ببرن .....میخوان مجبورم کنن ... ازت خواهش میکنم فقط کمکم کن "

"هوم ... اگر الان گریه کنی شاید بردمت "

با پوزخندی گفت و خوشحال از اینکه یک سرگرمی جدید گذرایی پیدا کرده لبخندی زد. تهیونگ با احساس تنفر نسبت به راننده شروع به گریه کردن کرد . اشک از چشم های درشتش میومد و راننده فقط پوزخندی زد .

"لطفا، فقط برای اینکه اونا پیدام نکنن کمکم کن ."

راننده نگاهی بهش انداخت . واقعا پسر زیبایی بود اما لعنت به اون لباس کثیف و چهره درهم رفته که باعث رقت بار نشون دادنش میشد .

"خیله خب بیا سریع بشین . "

"ممنون!"

تهیونگ سریع و با عجله درو باز کرد . سعی کرد تمام لباسشو روی صندلی مسافر جا بده . به عقب نگاه کرد تقریبا افراد باباش بهشون رسیده بودن .

" فاک .. فاک به همتون "

هنوز نتونسته بود لباسشو کامل به داخل ماشین بیاره .

" درو ببند و تکیه بده سریع "

راننده ناشناس گفت و ناگهان با چاقو در دستش لباسشو برید .

" لطفا سریع حرکت کن "

راننده پوفی کشید و سرعتشو زیاد کرد .

" خ...خیلی....ممنونم اقا "

"من کاری رو رایگان برای کسی انجام نمیدم ."

باصدای سرد گفت.

"متاسفم، هرچقدر که پول بخوای میدم. "

تهیونگ به سختی آب دهانشو قورت داد و به پایین نگاه کرد .
مرد ساکت بودو احساس ناراحتی میکرد .فکرشو نمیکرد وقتی از عمارتش خارج شه و برای رفتن به ماموریتش یک مرد که از قضا مرد هم هست رو با خودش همراه کنه.

"میتونید منو خونه دوستم ببری ؟ توی اون خیابون پائینیه "

به یک خیابون فرعی در سمت راست اشاره کرد، اما راننده بدونه اینکه واکنشی نشون بده راه خودشو رفت .

"کجا میبریم؟مگه نمیگم برو اونجا؟"

با صدایی که سعی در کنترلش داشت پرسید ، اما دوباره هیچ واکنشی از راننده دریافت نکرد . ترس از درون وجودش موج میزد ، با عجله درو ماشینو باز کرد اما باز نمیشد . تند تند درو باز و بسته میکرد اما هیج اتفاقی نمی افتاد .

" در قفله ....اونجوری نکن خراب میشه "

مرد گفت و صورتشو به سمت تهیونگ چرخوند و پوزخندی زدو نگاهشو ازش گرفت .

تهیونگ به اجزای صورتش با دقت نگاه کرد ...موهای مشکی برعکس رنگ پوست بدنش ...چشم های درشت و تیله ای مانند .... اب دهانشو قورت داد و  خیلی زود احساس ترس و وحشت از مرد کناریش برگشت .

"بزار برم بیرون .... این در کوفتی رو باز کن ....میشنوی چی میگم بازش کن"

با مشت هاش به در و پنجره کوبید و باعث عصبانیت مرد کناریش شد . مرد چونه تهیونگ رو محکم گرفت و غرید:

"خیلی خوب اون گوشای کَرِتو باز کن، حالا که منو دیدی، حق رفتن به هیچ جای فاکی رو نداری فهمیدی ؟! بار اخرتم باشه مشتای کثیفتو به ماشینم میزنی "

تمام بدنشو با چشم های وحشیش برسی میکرد .

"لعنتی بزار برم ."

نزدیک به جاری شدن اشک هاش بود ولی نذاشت جلوی مردی که هیچ شناختی ازش نداشت ضعیف بنظر برسه و مشت محکمی همراه با داد به ماشین کوبید

مرد که به اندازه کافی بخاطر  امروز عصبی بود، ماشین دو نگه داشت و پیاده شد. در سمت کمک راننده رو باز کرد و تهیونگ رو از بازو گرفت و به بیرون پرت کرد. با یکی از دست هاش، دست های تهیونگ رو قفل کرد و  با دست دیگش محکم گلوی پسرک رو گرفت و فشار داد . سرشو اروم سمت گوشش برد.

"اگه تا الان زنده موندی دلم بدات سوخته .....پس خفه خون بگیر تا خودم با دستای خودم نکشتمت ."

بخاطر نزدیکی مرد به گوشش، لرز ارومی کرد و بغضشو کنترل.

"فکر کردی کی هستی که بتونی به من ..."

حرفش با پوزخند مرد نصفه موند.

"جئون"

■■■■■■■■■■■■■■■

این اولین بوکیه که پابلیش کردم و نویسنده اصلیش نیستم 😉
من فقط بوک رو ترجمه کردم و امیدوارم ازش لذت ببرین❤

**اسم اصلی بوک همون مای پرنسس هست نه مافیاز پرنسس و فقط شباهت خیلی زیادی از نظر داستانی بهم دارن.

ووت و کامنت فراموش نشه⭐🪧

LOVE U ALL♡

ᴍʏ ᴘʀɪɴᴄᴇꜱꜱ || ᴋᴏᴏᴋᴠWhere stories live. Discover now