Part 3

523 170 17
                                    

سهون و جونگین کنارهم رو زمین به دیوار پشت سرشون تکیه داده بودن و آلبوم رو ورق میزدن. تقریبا به آخر آلبوم رسیده بودن که با ورق زدن سهون و رسیدن به یه عکس مسخره، جونگین طبق روال یک ساعت گذشته از خنده غش کرد و روی پاهای سهون ولو شد.

موهاش کمی بلند بود و سرش که روی پای سهون میفتاد، پخش می شدن و کاری می کردن نوک انگشتای سهون برای لمس اون تارهای فر به قلقلک بیفتن.

جونگین اینبار چشماش از خنده اشک آلود شد. دیگه توانی برای بلند شدن تو خودش ندید چون از خنده شکمش درد گرفته بود و عضله هاش شل شده بود.

پاهاش رو دراز کرد، سرش رو پای سهون جا به جا کرد تا گردنش راحت باشه. اشک هاش رو پاک کرد و با لبخندی که ردپای قهقهه ی چند ثانیه قبلش بود به سهون نگاه کرد.

ته مونده ی مقاومت سهون دود شد و به هوا رفت. انگشت هاش بی اختیار عقلش پیش رفتن، بین موهای فر جونگین خزیدن و از حس خنکی که بخاطر نم موهاش بود غرق خوشی شد.

لذت رقص اون انگشت های کشیده بین موهای جونگین هم تقریبا قدرت حرف زدن رو ازش دزدیده بود. هرجوری بود خودش رو جمع و جور کرد.

-وای هون اینم فک کنم از اونا بوده که باید آتیشش می زدی. چجوری وقتی داشتی گریه می کردی همزمان اونقد مارشملو چپوندی توی دهنت و خفه نشدی؟

+کل روز رو داشتم گریه می کردم و مارشملو می خوردم.

-مارشملو پارتی بوده پس.

+درواقع داشتم بخاطر تو گریه می کردم و چون نبودی بجای هردوتامون مارشملو خوردم. اولین تولدت بود که نبودی و من شبش بخاطر دل درد بیمارستان بستری شدم.

هردو ساکت شدن و غمِ پنهونی مهمون چشماشون شد. اون جدایی لعنتی حسابی اذیتشون کرده بود.

جونگین هم نبود سهون رو توی تک تک اون روزها حس کرده بود، تنهایی و غمش تو مناسبتای خاص مثل تولد خودش یا سهون بیشتر از همیشه قلبش رو فشرده بود. اما تولدی که سهون الان ازش حرف می زد... بدترینش بود.

-هون! من اون روز خیلی اذیت شدم. یه کره‌ای بودم که توی همون روز اول بخاطر چشمام و لاغر بودنم و پوستم و هزارتاچیز دیگه مسخرم می‌کردن، حتی یک کلمه فرانسوی هم بلد نبودم. از طرف همه اطرافیانم مسخره میشدم و باوجود نفهمیدن اون زبون سخت، تک تک اون حرف ها روحم رو زخمی و خسته کرده‌بود. اون تولد کذایی حتی مامان بابا هم بخاطر سفر کاریشون پیشم نبودن و من کل روز با پرستار فرانسویِ بداخلاقم بودم. تمام روز اشک ریختم ، بهونه گرفتم، با دیوارها حرف میزدم، از زمین و زمان گلایه می کردم و...

مسخره بود اما از خوشحالی بودن سهون و پیدا کردن دوبارش بغض به گلوش حمله کرد، کلمات رو قبل از خروج از حنجرش تیکه پاره کرد و باعث شد حرفاش نصفه بمونه.

[•My Ballerina Lover•]Where stories live. Discover now