فصل ششم : مهمه کنار کی غذا می‌خوری

716 143 4
                                    



جيمين برخلاف تصورش، موقعی که مرغ سوخاری و برنج رو جلوشون گذاشتند، نه پنیک کرد، نه بالا آورد و نه حالش بد شد. فقط عين قحطی زده ها به جون مرغ بیچاره افتاد و توی ذهنش به میدل فینگر گنده به هرچی چربی و چاقيه نشون داد. اون گرسنش بود و آدم گرسنه باید غذا بخوره.

جانگکوک با چشمایی درشت شده بهش خیره شد. این همون پسری نبود که می‌گفت غذا خورده؟ الان جوری به جون اون غذاها افتاده بود که انگار که توشون گنجی چیزی قایم شده.

با دیدن قیافه كيوت جيمين که زبونش رو بین لب هاش داد بود و با چاقو گوشت مرغ رو برش می‌داد لبخندی زد.

جانگکوک اصلا آدمی نبود که زود عصبانی شه یا زود فحش بده. ولی از صبح حسابی روی خودش فشار حس می‌کرد و جيمين هم قربانی خشمش شده بود. حالا که گرسنه نبود و منطقش داشت بیدار میشد، بابت رفتارش عذاب وجدان گرفته بود.

- آه آخيش ... سیر شدم

صدای دورگه و درحال تركيدن جيمين به خنده اش انداخت. جيمين دستش رو مثل زنای حامله روی شکمش کشید و ادامه داد:

- فردا قراره حسابی چاق بشم

جانگکوک دوباره خندید و با لحن ملایمی گفت:

- نترس نمی‌شی. همینجوریشم زیادی لاغری

جيمين از حرف جانگکوک خوشحال شد. باورش نمیشد بعد از مدت ها انقدر غذا خورده و حتی عذاب وجدانم نگرفته. تمام مدت فقط می‌خواست دیگه جانگکوک ازش عصبانی نباشه و وقتی به خودش اومد که حتی می‌خواست بشقابش رو هم بخوره. موبایل جانگکوک زنگ خورد و با دیدن اسم مامانش از جيمين عذرخواهی کرد و جواب داد:

- سلام مامان ... مرسی ... آره آره میدونم ... چی؟ مگه نگفتین آخر هفته؟ ... نه نه منظورم این نبود ... نه نه ... باشه ... می‌بینمتون ... فعلا

جانگکوک تلفن رو قطع کرد و با حرص چاقوش رو وسط سينه مرغش فرو برد ، جوری که انگار مقصر همه اتفاقات اونه. اصلا آمادگی پذیرایی از خونوادش اونم به این سرعت رو نداشت.

- وای خدایا پروژه هام

درحالی که به صندلی تکیه داده بود و سرش رو عقب انداخته بود، نالید. برای چند لحظه يادش نبود جيمين جلوش نشسته.

جيمين با کنجکاوی پرسید:

- جانگکوک ... خوبی؟

جانگکوک پلکی زد و بهش نگاه کرد و با بی حسی جواب داد:

- اگه تیر کشیدن سرم و معده درد و درسای نصفه کارمو فاکتور بگیرم و به کار خسته کننده و حقوق کمم و خونواده ای که قراره دو روز دیگه بیان و نمیدونم چجوری ازشون پذیرایی کنم، کاری نداشته باشم، آره خوبم. هه ، خیلی هم خوبم

جانگکوک آخر حرفاش پوزخندی تلخی زد و با بی‌حالی به غذاش خیره شد. جيمين که واقعا می‌خواست کمکی بکنه، پرسید:

- مشکلات پوله؟ من میتونم بهت قرض بدم اگه بخ...

- نه مشکلم فقط پول نیست. جین هیونگ کمکم می‌کنه. الکی استرس دارم. پاشو دیگه بریم

جانگکوک با خستگی جوابش رو داد. اسکار "گوه ترین روز زندگیش" به همین امروز می‌رسید اونم در حالی که خودش مقصر هیچیش نبود.

جيمين بيرون رستوران منتظر جانگکوک ایستاد. جانگکوک پول غذا رو حساب کرد و باهم توی تاریکی راه افتادند. جيمين هنوزم می‌خواست بهش کمک کنه ولی حتی نمی‌دونست چی باید بگه.

- جانگکوک

- هوم؟

- می... میخوای وقتی خونوادت اومدن ، ببریشون یه رستوران یا کافه ای چیزی؟

جانگکوک با خستگی بهش نگاه کرد. چرا این پسر رو به روش انقدر خوش خیال بود؟ می‌خواست خیلی مودبانه ازش بخواد که خفه شه ولی قبلش جيمين دوباره شروع به حرف زدن کرد:

- ببین ... بابای من توی سئول کلی رستوران و کافه داره. مطمئنم اسمشونم شنیدی چون همه جای شهر هستن از بالا تا پایین. وقتی هم من برم ازم پولی نمی‌گیره. حتی اگه با دوستام باشم. امروز خیلی اعصابت رو خرد کردم و اگه نذاری کمکت کنم از عذاب وجدان خوابم نمی‌بره و هرچی که خوردم رو بالا میارم. اونوقت مجبوری یه بار دیگه منو ببری رستوران

جانگکوک خندید و جواب داد:

- اوه جيمين بیخیال. خودم یه کاریش میکنم. مرسی از پیشنهادت

جيمين که حس کرد اگه یه ذره دیگه اصرار کنه جانگکوک راضی میشه، گفت:

- نه نه ببین خواهش میکنم بذار یه کاری بکنم. این کمک به تو نیس اصلا، میخوام خودم عذاب وجدان نگیرم. باشه؟ لوس نکن خودتو. ببرشون یه کافه ای که من میگم و کلی هم پز سئول رو بهشون بده. پولی هم نمی‌خواد بدی. لطفا به حرفم گوش بده باشه؟

جيمين با استرس و لبخندی لرزون روی پنجه های پاش جلوی جانگکوک بالا و پایین می‌رفت. جانگکوک که کل روز رو منتظر شنیدن این صدای قشنگ و آروم جيمين بود، لبخندی زد و باشه آرومی گفت.

جيمين با خوشحالی هینی گفت و جانگکوک رو بغل کرد و همون لحظه جانگکوک حس کرد چیزی توی دلش فرو ریخت.

"کاش جيمين عقب نره" "كاش جيمين عقب نره" "كاش جيمين ..."

ولی جيمين بعد از چند ثانیه ازش فاصله گرفت و با خوشحالی دوباره راه افتاد. این آغوش کوتاه انقدر به جانگکوک حس خوبی داده بود که داشت با خودش فکر می‌کرد دوباره خودش رو به عصبانیت بزنه تا جيمين بازم بغلش کنه!

My MedicineWhere stories live. Discover now