پارت هفتم

2.4K 389 110
                                    

دنیا با وجود بدشانسی های جونگکوک نمیتونست جای قشنگی برای زندگی خودش و اطرافیانش باشه!

خصوصا زمانی که جونگکوک درست مثل کسی که در اثر برخورد صاعقه خشک شده باشه، به دیوار گل گلی و جنگلی اتاق برادرش خیره شده درحالی که روی صندلی چوبی و زوار درفته ای نشسته که یه پایه اش رو با چسب به هم چسبونده بودند و اعتباری بهش نیست!

تهیونگ: تا کی باید اینجا منتظر بمونیم؟!

تهیونگ درحالی نالید که با تعاریف جیمین، وحشت زده به چارچوب در چسبیده و در کنار جیمین، نظاره گر وضعیت فوق اضطراری جونگکوک بود!

جیمین شونه ای بالا انداخت و دردمند به برادر فلک زده اش خیره شد

جیمین: اگه الان بهش نزدیک بشی، منفجر میشه!

تهیونگ: من قول میدم به ضامن بمب دست نزنم! خطری تهدیدمون نمیکنه!

جیمین طوری که انگار فرماندهی عملیات رو برعهده گرفته باشه، گلویی صاف کرد و با اقتدار غرید

جیمین: تو متوجه نیستی! اون شبیه یه بمب ساعتیه که ممکنه هر لحظه منفجر بشه! فکر میکنی اگه ضامن داشت، نیاز بود که ما اینجا سنگر بگیریم؟!

در همون لحظه ای که جیمین مشغول سخنرانی بود، پایه ی شکسته ی صندلی که با تف به هم چسبونده بودند، منهدم شد و جونگکوکی که به همراه صندلی با صدای بدی روی زمین افتاد و منفجر شد!

تهیونگ با دیدن این صحنه همونطور که با ترس به چشمای لرزون جیمین خیره شده بود لب زد

تهیونگ: تو که گفتی ضامن نداره!

و فریاد جونگکوک مهر تاییدی بر انفجار بمب کوبید!

جیمین: فکر کنم واقعا منفجر شده! باید سنگر بگیریم!

جیمین دست تهیونگ رو به دست گرفت و همونطور که به همراه هم فرار میکردند، متوجه فریاد های جگر سوز جونگکوکی میشدند که از درد دوری کلاه
اسرارآمیزش زجه میزنه!

تهیونگ همونطور که میدوید، هر از گاهی به عقب نیم نگاهی مینداخت

تهیونگ: بهتر نیست برگردیم؟!

جیمین: تو هیونگ نمیشناسی!

تهیونگ: یعنی انقدر ترسناکه؟!

جیمین: وقتی کلاه و ملاقش کنارش نباشن حتی ترسناک تر هم میشه!

تهیونگ: به نظرت اگه تنهاش بذاریم آروم تر میشه؟!

جیمین: شاید بعد از اینکه خونه رو همراه با خودش نابود کرد...

تهیونگ به محض شنیدن جملات ترسناک جیمین، دستش رو از دست پسرک بیخیال بیرون کشید و به محل حادثه درست جایی که جونگکوک روی زمین افتاده بود، برگشت!

جونگکوک به محض دیدن تهیونگ، تلاش کرد تا از روی بقایای صندلی بلند بشه اما هر بار ناموفق تر از قبل بود

جونگکوک: باید با پلیس تماس بگیریم!

وحشت زده به دنبال گوشیش روی زمین میگشت و بقایای صندلی که لای دست و پاش افتاده بود رو به هر سمتی میکشید

تهیونگ: برای پیدا کردن یه کلاه انتظار داری پلیس چیکار کنه؟!

جونگکوک: اون یه کلاه معمولی نیســت!

جونگکوک درحالی که تلاش میکرد بدن دردناکش رو از بین بقایای صندلی بیرون بکشه، از یقه ی تهیونگ آویزون شد و فریاد کشید

جونگکوک: اون کلاه خیلی باارزشه!

تهیونگ: تفاوت اون کلاه با بقیه کلاه ها چیه؟!

تهیونگ همونطور که با کنجکاوی به صورت برافروخته و پریشون جونگکوک خیره مونده بود، مغز متعجبش رو وادار به تحلیل اوضاع کرد

جونگکوک: اون کلاه از پدر پدر پدر پدر پدر پدرم به ارث رسیده!

تهیونگ: خب؟!

جونگکوک: خـــــب؟؟؟؟؟ تو گفتی خــــب؟؟؟

تهیونگ با دیدن صورت سرخ شده ی جونگکوک به سرعت عقب پرید و نظاره گر زامبی ترسناکی شد که با چنگال های خونینی به دنبالش به راه افتاده تا طعمه اش کنه!

و تازه توی اون لحظه بود که به شیوایی کلام جیمین ایمان آورد!!!

جونگکوک ملاقه رو از زیر پیش بندش بیرون کشید و با خشونت به میز وسط اتاق کوبید و پایه ی چوبی اون رو هم لق کرد!

Ginger | VkooK | DaddykinkWhere stories live. Discover now