part 16

1.5K 249 85
                                    


(یک هفته بعد)

یونگی با تمام سرعت از طرفی به طرف دیگه می دوید و به خدمتکارها دستور می داد.
ساعتی تا شروع جشن نمونده و هوسوک اون رو مسئول برنامه ریزی و آماده کردن جشن کرده بود. 

خسته از راه رفتن طولانی با کفش هایی که اصلاً راحت نبود، خودش رو روی مبل انداخت و برای چند دقیقه کفش هاش رو درآورد و پاهای داغ کرده اش رو روی سرامیکِ سردِ زمین گذاشت.
آهی لذت بخش از سرد بودن زمین کشید و چشم هاش رو بی توجه به افراد داخل سالن با آرامش بست.

***

هوسوک درحالی که کراواتش رو صاف می کرد وارد سالن شد و با نگاه جست‌وجوگرش دنبال منشی دقیقش گشت.
آقای لی که سرخدمتکار بود با دیدن نگاه سرگردونش بهش نزدیک شد و با احترام گفت: ¥دنبال خانم مین می گردید؟

هوسوک دوباره اطراف رو نگاه کرد و با ندیدنش اخم کمرنگی بین ابروهاش جاخوش کرد.
£آره. رفتن خونه اشون؟

آقای لی سری به نشونه ی منفی تکون داد و با دست به قسمتی که دید خوبی نداشت، اشاره کرد.
¥از خستگی روی مبل خوابشون برد!

پسر با شنیدن جواب ابرویی بالا انداخت و بدون زدن حرفی اضافه به سمت قسمتی از سالن رفت.
بالای سر یونگی که با دهن نیمه باز خوابیده بود، ایستاد و با دقت به صورت رنگ پریده و موهای پریشونش نگاه کرد.
چرا انقدر رنگ پریده بود؟
بازهم چیزی نخورده؟
در طول اون هفته به طور کامل از منشیِ دقیقش شناخت به دست آورده بود.
یونگی هر چقدر در تمام کارهاش دقیق بود ولی برنامه غذایی نامنظمی داشت و هوسوک تقریباً تمام مدت اون رو مجبور می کرد که در غذاخوردن بهش ملحق بشه.

آهی کشید و به دختری که نزدیکش بود، اشاره کرد تا به سمتش بره.
دختر به سرعت کنارش ایستاد و با احترام پرسید: ¥مشکلی هست آقای جانگ؟

هوسوک با انگشت به یونگی خوابیده اشاره کرد و با صدای آروم جواب داد: £لطفاً آروم تر صحبت کنید، خوابش سبکه! به بقیه خدمتکارها بگید که سالن رو ترک کنند. قهوه و کیک شکلاتی هم آماده کنید و هر وقت بیدار شدند بهشون بدید و تا نخوردند، ترکشون نمی کنید!

دختر چشمی زیرلب گفت و کمتر از چند دقیقه سالن خالی از هر فردی شد و در سکوت دلچسبی فرو رفت. 
هوسوک دستش رو داخل جیب شلوارش فرو کرد و برای آخرین بار به سمت یونگی نگاه کرد که با فردی که با چشم های باز بهش خیره شده بود، مواجه شد.
بدون اینکه از بیدار بودن پسر تعجب کنه، پرسید: £خوب خوابیدی؟

یونگی پلک هاش رو بی حرف روی هم گذاشت و دوباره باز کرد و بعد از چند ثانیه گفت: &کراواتت کج شده!

قبل از اینکه پسرِ کوچکتر بتونه به خودش بیاد، یونگی از جاش بلند و نزدیکش شد.
با فاصله ی کم ازش ایستاد و کراواتِ رییسش رو درست کرد.
هوسوک با دقت به چهره ی فرد مقابلش نگاه کرد و زیرلب گفت: £ممنون!

the game is on Where stories live. Discover now