***
خمیازهی بلندی کشید و با سر درد فراوان وارد آشپزخونه شد.
اگه به خاطر صبحانه درست کردن نبود قطعاً اون وقت صبح بیدار نمیشد ولی خب چه کار میتونست بکنه؟
وظایف خونه خیلی وقت بود که فقط به روی دوش اون افتاده.
با خستگی مستقیم به سمت یخچال رفت و تا خواست درش رو باز کنه ناگهان چشمش به جانگکوکی خورد که پشت میز نشسته.
چشمهای خوابآلودش به سرعت باز شد و متعجب به میز که از انواع و اقسام غذاهای مورد علاقهی هر دو نفرشون پر شده بود، نگاه کرد و شاید خودش متوجه نشد ولی چشمهاش از خوشحالی برق زد.
خندان و سرحال پشت میز نشست و گفت:
-وای! ببین عزیزِ دلم چه کرده. تو که هیچوقت صبحانه درست نمیکردی، چی شده که فعال شدی؟جانگکوک لبخند بیجونی زد و بدون جواب فقط به مردِ بزرگتر زل زد.
تهیونگ متوجهی سکوت غیرعادی همسرش شد اما خیلی توجه نکرد.
کمی آب نوشید تا تشنگیاش برطرف بشه و بعد با ولع یک قاشق از سوپ خماری رو خورد.
شبِ قبل ناپرهیزی کرده بود و بعد از مدتها یک بطری سوجو رو تنهایی نوشید.
حتماً همسرش شیشهی سبز رنگِ سوجو رو توی سطل آشغال دیده و تصمیم گرفته براش سوپ درست کنه تا از سردردش بکاهه.
نگاه قدردانی به مردِ کوچکتر که با بیمیلی از برنجش میخورد، انداخت و گفت:
-ممنونم کوکی! واقعاً به این سوپ نیاز داشتم خیلی خوب شده.مردِ کوچکتر دیگه نتونست بیشتر از اون تحمل و سکوت کنه.
به صورت دوست داشتنی همسرش خیره شد و با لحنی که بیچارگی به شدت در اون مشهود بود، پرسید: +هیونگ! تو از ازدواج با من پشیمونی؟دست تهیونگ بین راه خشک شد و مات و مبهوت بهش چشم دوخت.
چی داشت میگفت؟
پشیمون بود؟
واقعاً جانگکوک همچین سوالی ازش پرسید؟
قاشقش رو پایین گذاشت و لبش رو لیسید.
دروغ نبود اگه میگفت گهگداری دلش میخواست هیچوقت با مردِ کوچکتر آشنا نمیشد اما هر وقت این فکر به ذهنش خطور میکرد بلافاصله چشمهای گرد و لبخندهای خرگوشی جانگکوک جلوی چشمهاش ظاهر و باعث میشد که بفهمه فقط داشته به افکاری چرتوپرت فکر میکرده.
ولی در اون لحظه، بعد از پنج سال زندگی مشترک، چرا جانگکوک داشت همچین سوالی ازش میپرسید؟
نکنه شب قبل هنگام مستی حرف اشتباهی زده؟
اون فقط ناراحت بود!
از اینکه مدتها بود با همسرش کنارهم نمیخوابیدند، غذا نمیخوردند و حتی با هم زندگی نمیکردند، ناراحت بود و به همین دلیل کمی مشروب نوشید تا کمی از دردهاش رو فراموش کنه.
اما اینکه در اون لحظه به مردِ کوچکتر حرفی زده که باعث بغضش شده لابد باید دیوونه شده باشه!
با نگرانی گفت:
-جانگکوک! چرا همچین حرفی میزنی؟ من دیشب وقتی مست بودم حرف بدی زدم؟در چشمهای گردِ جانگکوک اشک جمع شده بود و باعث شد قلب همسرش از شدت غصه بلرزه.
+چیزی یادت نیست؟تهیونگ به سرعت از جاش بلند شد و خودش رو به همسرش رسوند.
روی پاهای عضلانی مرد نشست و دستهاش رو دور صورتش قاب کرد.
-نه بانی! هیچی یادم نیست اگه من حرف بدی زدم لطفاً من رو ببخش، منظوری نداشتم. دیگه مست نمیکنم که بخوام چرتوپرت بگم. باشه، عزیزم؟
ВИ ЧИТАЄТЕ
the game is on
Фанфікиفیک بازی شروع شد کاپل اصلی: kookv/vkook کاپل فرعی: sope ژانر: عاشقانه، فلاف، تخیلی، فانتزی.