part 16

638 100 212
                                    

Almost Never
تقریبا هرگز


پنج روز بعد نامجون به تلفن عمومی خوابگاه زنگ زد و گفت اوضاع ردیف است و اتاق کوچکی اجاره کرده‌اند بعلاوه کمی هم پول برای فیزیوتراپی مارنی باقی مانده اما جونگکوک از اینکه نزدیک بود بوسیله ووبین در معدن کشته شود حرفی نزد و تنها ابراز خوشحالی کرد.

کافی بود چهل و هشت ساعت دیگر دوام بیاورد. جلوی آینه ایستاد و به رد انگشتان ووبین دور گردنش نگاه کرد، یکبار دیگر مرگ را شکست داده بود. اگر سرکارگر نمیرسید جنازه‌اش به جای خودش برمیگشت.

حوله را روی سرش انداخت و کف اتاقش به کاغذی بزرگ که پرتره پسر ماهیگیر را نشان میدادند نگاه کرد. مربوط به شب جشن ماهیگیران بود، تهیونگ زیر نور آتش نشسته و با موهای آشفته، درحالیکه لبخند از نیم‌رخ تمام عیارش چکه میکرد به ساحل و مردمان خیره بود.

کاغذ دیگری هم داشت، برای اینکه اگر اولی خراب شد دومی را روی آن بکشد ولی مشکلی پیش نیامد و حالا جونگکوک برای ایده‌ جدیدش دودل بود. در آخر لبخند کجی زد و نشست تا نقاشیِ مکمل را بکشد.

یازده روز مانده به پاییز، در یک روز ساکن و زیبا، جونگکوک از آقای پارک خداحافظی کرد و حتی لباس محلی که از بازار ساحلی خریده بود با خودش نبرد، تنها کتاب 'جاناتان مرغ دریایی' را به دست داشت و مروارید داخل دستمال ابریشمی سبز هم در جیبش بود. در دست دیگر هم کاغذهای نقاشی.
بعد از چند دقیقه‌ای خلوت با برکه و درختان بید که پرچین آرزوهایش بودند، سمت ساحل صخره‌ای به راه افتاد تا طبق پیمانشان، پسر ماهیگیر را برای آخرین بار آنجا ملاقات کند. روی همان تکه سنگ قبلی نشست و منتظر شد؛ غروب هم آمد و شب رسید. این‌بار نور مهتاب عالی و ستاره‌های اطراف در درخشیدن سنگ تمام گذاشته بودند.

باز خبری از تهیونگ نشد، شاید جرعتش را نداشت بیاید. و جدایی جرعت میخواست. اما جونگکوک آنقدر همانجا نشست تا آسمان رو به روشنی رفت، باید برمیگشت تا به موقع به مینی بوس برسد.
بلند شد و پشت سرش ماهیگیر را دید که نفس‌نفس زنان اشک میریزد. از کی آنجا بود نمیدانست، همین که آمده بود تهیونگ بودنش را ثابت میکرد.

کمی جلوتر رفت و لبخند زد:
«خیلی وقته اینجایی؟»
«نرو جونگکوک»
«بیا فرض کنیم من یه زندگی مثل تو رو داشتم کیم تهیونگ. بنظرت چی عوض میشد؟ باز هم عاشق نگاه مشرقی تو میشدم؟ باور کن حق نیست، ترس حق نیست، حالا که به آخرش رسیدیم دوراهی حق نیست پس شاکی نباش»
«رفتنت حقه؟»

واقعا مجازات بود، تبعید شدن به آن روستا و ملاقات پسر کشاورز کیم و حالا ترک کردنش واقعا مجازات بود. صورت خیس هردوشان را پاک کرد و رول کاغذ را سمت پسر گرفت:
«یه یادگاری فقط.. صفحه دوم رو وقتی من اینجا نیستم نگاه کن»

AlmostNever Where stories live. Discover now