part 10

291 82 78
                                    

بطور معمول اگر کسی قربانی یکی از مشکلات جامعه باشه، آسیب روحی شدیدی رو تحمل میکنه ولی اگر یک خبرنگار باشه که میخواد تیتر روزنامه بزنه، زیاد هم جنجال به پا نمیکنه. مثلا مینویسه:"تجاوز دیگر عادی شده است1"
به خیال خودش داره سعی میکنه "کار از کار گذشتن و نگذشتن" رو با یک جمله شرح بده اما خب بیراه هم نمیگه؛ اصلا نگران نباشید، دنیایی که هر روز بیشتر تو کثافت فرو میره دیگه عادی شده. بدترین حالت ممکن اینه که یک اتفاق جدید میوفته تا قبلی به حاشیه سپرده بشه.
 
همه چیز عادیه؛ مثل زندگی گذشته‌ من. من و همسرم که خونه‌ای اجاره‌ای بیشتر نداشتیم اما اِوا مثل کارخونه شکلات سازی مرتب نگهش میداشت. تمام دوستانش حسرت زندگی جمع و جور و منظممون رو میخوردن شاید چون اوا خدای عقل و کیاست بود. ولی موسیقی به نظرش یک فرض موهوم بود، عشق یک امر غیرممکن و زیبایی یک صفت بی‌فایده. حتی میگفت کلاس نقاشی رو هم برای تلف کردن وقت ثبت نام کرده.
 
این چیزها باب دندون من نبود اما خیال میکردم عادیه، نگران نبودم. صبح تا شب سرکار بودم و وقتی میرسیدم خونه هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم؛ اوا با موهای سفت و محکم جمع شده پشت سر، مشغول انجام دادن کارهای عقب افتاده بود. صورتش رو چنان صابون میزد که سرگونه‌ها و بینی‌ش برق میزد. حالا که فکرش رو میکنم میبینم واقعا کل روز سرکار بودم، همه‌ش شوخی بود.
 
ما فقط ازدواج کردیم چون.. مگه بقیه مردم چیکار میکنن؟ اما با تمام این توصیفات، روزمرگی رو قورت میدادیم؛ تا روزی که مشکل ناباروری تبدیل به غده‌ای بزرگ شد و راه گلو رو برای قورت دادن تکرار مکررات بست. برای هردومون؛ اما من هنوز فکر میکردم عادیه. ساکت موندم و حق رو به اوا دادم درحالیکه از اول فقدان بزرگی رو تو خلاء بینمون حس میکردم، یک چیز غیرقابل وصف اما لازم، قدری حیات، یک‌ذره روح.
 
ما میدونستیم چقدر تو باتلاق گیر افتادیم و به روی هیچکس نمی‌آوردیم. فقط گاهی یک شعاع درخشنده، یک آوای لالایی، یک نگاه، یک چیز شیرین و خواستنی، یک حس لازمه‌ی ادامه، لحظه‌ای خودش رو نشون میداد و مثل نفس آهوی زمستونی ناپدید میشد.
 
موقع امضای درخواست طلاق باز به خودم یادآوری میکردم که دنیا به آخر نرسیده و اوضاع تحت کنترله درصورتیکه هیچکس بهتر از خودم نمیدونست فروپاشی یک زندگی چه معنایی داره. کاری رو میکردم که رواج داشت، کاری که هنوز رواج داره؛ وانمود میکردم هنوز میتونم ادامه بدم و آینده، صرف نظر از تاثیرات مخرب اتفاقات ریز و درشت ثابت میمونه؛ حتی اگر اقدامی صورت نگیره.
 
تاوان سنگینی بود که خیال میکردم هرگز به کار نمیاد اما حالا میفهمم آخرین شانس یه معنایی داره فقط، کاش پس تمام نرسیدن‌ها، کهکشان آرزو فرو نریزه. کاش پشت سر تمام رویاها، هدفی لم داده باشه. یک طرف ناکامی و طرف دیگه سکوت! نمیدونم بعد از همه‌ی شکست‌ها، فردایی باقی میمونه؟ من و پاهای خسته‌م هنوز وجود داریم؟ دنیا با چه رویی ادامه میده؟ خسته از آرزوهای بی‌سروته، عاری از ذره‌ای وهم، حقیقت به صورتم میکوبه. حقیقتی به سختی سنگ به تیزی چاقو، به قدمت سی سال عمر تباه شده. تمام راه اشتباه بود و حالا من سر از بیراهه درآوردم. بیابون. کاش انتهای این ناکجاآباد راهی باشه، لااقل برای فرار از این مهلکه‌ی دردآلود.
 
میدونم ایندفعه قرار نیست ساکت بمونم اما من خستم. نه مثل این فیلما که میگن 'من فقط یکمی خستم' با حالتی که انگار بار تمام تاریخ تمام دنیا روی دوششونه. من خیلی خستم و لحن لوسی هم درکار نیست. چند شب دیگه باید بیدار بمونم و به آینده فکر کنم، چند روز دیگه باید درد و بدبختی رو به تعویق بندازم چون فعلا وقت کم آوردن نیست؟
بالاخره نمیدونی حرف کیو گوش بدی؛ همه میگن حال الانت مهمه و تو فکر میکنی فردا برای باز کردن گره‌ها وقت هست اما انگار این "فردا" از سی سالگی به بعد پیداش میشه که تو رو از تموم کرده و ناکرده‌هات پشیمون کنه. اگر هم تو حال زندگی نکنی، موقع سالخوردگی انگار همه چیز داری و هیچ چیز نداری.
 
همه اون تازه کارهایی که یه کتاب هفتصد صفحه‌ای مینویسن با عنوان "20 راه برای خوشبختی" "12قانون شاد زیستن" "5 شیوه موفقیت تنها در یک ماه" برن بمیرن. کدوم یکی از اون عوضیا جرئت دارن به یه مرد سی ساله که اولین بوسه‌ش تو هشت سالگی با شریک پدرش بوده و بعد از اون، فقط خدا میدونه چه بلاهایی سرش اومده درس زندگی بدن؟
 
آره؛ من امروز سی ساله شدم. و فقط یه آدم سی ساله میدونه دهه دوم زندگی چقدر میتونه حیاتی باشه.
هیچکس خبر نداره امروز تولدمه. درست شبیه هر سال دیگه‌ای (به جز سال اول ازدواجم؛ چون تولدم یک ماه بعد از جشن عروسی بود). ولی بی‌انصافی نکنیم مادربزرگ همیشه یادش بود اما چون باهم زندگی نمیکردیم هرسال یک روز دیرتر میتونست رو در رو بهم تبریک بگه.
 
تو دوران کودکی حتی کارخونه شامپوسازی بیشتر از خانواده‌م به من اهمیت میداد. همیشه روی قوطی شامپو مینوشت:"دور از دسترس کودکان قرار دهید" ولی هیچکس به حرفش گوش نمیکرد. بخاطر همین بود خیال میکردم شامپو برای بچه‌ها خوب نیست و حتی با تهدید شمشیر هم نمیرفتم حموم.
 
از همون موقع‌ها بود که همه میگفتن:"عادیه، فعلا بچه‌ست". اون زمان نه سالم بود و من هرگز به کسی نگفته بودم همکار پدرم پشت در شیشه‌ای حمام باهام چیکار میکنه. سالها بعد، دکترها هم خیلی تلاش میکردن اما این مسئله هنوز یه راز باقی مونده؛ بخاطر همینه بیخیال مارنی نمیشم.
 
امروز هم بخاطر اون دختره که سلانه‌سلانه راه افتادم تا خونه کیم‌ها به امید اینکه شاید بتونم با تهیونگ حرف بزنم. اگه تو بازار ماهیگیرها باشه کارم زاره چون اینطوری خیلی بیشتر باید راه برم.
 
دیشب بیشتر کیک آلبالو و قرمزترین برش هندوانه رو دادم به نامجون و اون با اشتها همشون رو خورد. صورتش زیر نور زرد خوابگاه وقتی با لبخند به خوراکی‌ها نگاه میکرد خیلی زیبا بود. وقتی میخنده تقریبا یازده‌تا از دندون‌هاش معلوم میشه. پاپاگینو یکی از دوست داشتنی ترین هاست.
بهش گفتم امروز هم میرم دیدن مارنی و اون بهم گفت به دختره بگم زودتر خوب بشه.
مارنی دیگه خوب نمیشه. مثل من.
 
بهرحال گفتم پیغامش رو میرسونم و حالا موهام زیر آفتاب حسابی داغ کرده. بعنوان هدیه تولد به خودم، لطف کردم و تا ساعت یازده خوابیدم.
اینجا اصلا باد نمیاد، انگار تو خزانه یه بانک یا مکانی سری ایستادی تا با آدولف هیتلر ملاقات کنی.
 
وقتی به مزرعه کیم میرسم با خودم مرور میکنم:
با خودم قرار گذاشتم؛ اگر کسی مخالفت کرد بحث رو به خود مارنی ربط میدم، اونم مجبوره بگه عاشق من شده تا کسی از ماجرا بویی نبره. خوبه. عشقی درکار نیست و وقتی من از اینجا رفتم میتونه به همه بگه یه عوضی بودم که با احساساتش بازی کردم. برام مهم نیست.
 
ایندفعه یه پسر در رو باز کرده و زل زل بهم نگاه میکنه.
«سلام؛ آقای کیم خونه‌ست؟»
«کدوم آقای کیم؟»
«کیم تهیونگ»
«طبقه بالا»
 
حدس میزنم چون پسر خوشگلی نیست عضوی از خانواده نباشه.
پله‌های چوبی دوباره جیرجیر میکنن. طبقه بالا یعنی چی؟ اینجا شش تا اتاق هست. یکی برای مارنی که فعلا جرعت ندارم قدم داخلش بذارم. میخوام وقتی دیدمش خبرهای خوب بهش بدم.
کجا باید برم؟ اون پسره هم بعد از آدرس دقیقی که داد پشت پیچ زیرپله‌ای گم شد. قبلا وقتی با نامجون اومده بودیم کلاهم رو بگیریم دیده بودمش. گمونم بخاطر همین نپرسید من کی هستم.
 
 
از یکی از اتاق‌ها سروصدا میاد. اگه پدرش باشه چی؟ یا مادرش؟ من اصلا آمادگی صحبت با مادرش رو ندارم.
بالاخره انقدر دست دست میکنم تا پسر غیرخوشگل دوباره سروکله‌ش پیدا میشه. یک عالمه پارچه‌های ابریشمی با طرح‌های مختلف دستشه:
«هنوز اینجایی؟»
سمت اتاقی میره که سروصدا داره. در که باز میشه سه نفر رو میبینم. دو مرد که نمیشناسم بعلاوه تهیونگ.
 
پسر غیرخوشگل پارچه‌ها رو میذاره روی تخت دونفره و من تازه میفهمم اونا لباس محلی هستن. عجیبه؛ اینجا همه سعی میکنن مثل شهری‌ها لباس بپوشن.
«این پسره با شما کار داره آقای کیم»
 
این پسره یعنی چی؟ من اسم دارم. انقدر بی هویت بودن لج آدم رو درمیاره اما بدتر از اون، سه جفت چشمیه که همگی به من نگاه میکنن. با دقت.
اولین جفت لبخند میزنه:"جونگکوک!"
 
بعد توسط تنها آشنا، به بقیه معرفی میشم. مرد جوانی که یکی از پارچه‌های اعلای ابریشمی به تن داره برادر بزرگ تهیونگه و همونقدر که تصور میکردم زیباست. مرد مسن هم خیاطه که اومده لباس‌ها رو تعیین کنه.
 
معلوم میشه برای جشن ماهیگیرانی که قراره فردا برگزار بشه همه لباس محلی میپوشن و چراغ‌های کاغذی درست میکنن.
بعدش پسر غیرخوشگل ما رو تنها میذاره و خیاط هم مدام درباره اندازه‌ها حرافی میکنه. منم دیگه نمیدونم چی بگم چون هر از گاهی باید عالی بودن لباس رو تایید کنم. چرا دیگه نمیتونم توی جاده خاکی یا پشت یک باغ مخفی تهیونگ رو ببینم؟
 
با اینحال میدونم که میدونه واسه یه کار بیخود نیومدم. کنارم ایستاده و مچ دستم رو گرفته تا مثلا بهم اطمینان بده خیلی زود میتونم باهاش حرف بزنم. نظر لطفشه که میخواد باهم راحت باشیم ولی اگه دستم رو نمیگرفت راحت‌تر بودم. الان موهای سمت راست بدنم سیخ شده و بافت معده‌م تحریک.
 
آخرسر که برادر بزرگ رضایت میده، پسر ماهیگیر اعلام میکنه که قصد داره مهمانش رو به اتاق خودش دعوت کنه. برادر بزرگتر که دائجونگ نام داره و از قضا تو ماهیگیری باتجربه‌ست، با لبخند ما رو بدرقه میکنه.
هیچ تصوری از اتاق پسر کشاورز نداشتم. چنگی هم به دل نمیزنه. یه تخت چوبی داره و یه کمد چوبی و یه میز چوبی. اتاقش بوی جلبک دریایی و یکمم ماهی میده و همینطور دیوار نم کشیده. اما نورگیره و یه گلدون بزرگ هم پشت پنجره‌ست که فلفل دلمه‌ای ازش سبز شده. لباس‌های کار سرمه‌ای رنگ هم به یک میخ از دیوار آویزونن.
«خب؟»
 
 
خیلی راحت روی تختش ولو میشه. من نیومدم خوش و بش کنم پس میرم سراغ اصل مطلب:
«راستش راجع به مارنی...
«ببینم.. راسته؟ این چیزایی که درباره‌تون میگن؟»
تو دلم حرفش رو تصحیح میکنم:این چیزایی که مادرت به بقیه خبر میده تا دربارمون بگن؟
 
«آره»
صاف تو چشم‌هاش نگاه میکنم اما اون میخنده. احتمالا ده تا از دندون‌هاش معلوم باشه.
«دروغگو»
«میخوام تا چند روز دیگه مارنی رو ببرم تو خوابگاه. پیش خودم»
 
حالا بخش سخت ماجرا. چرا؟ چیشد همچین تصمیمی گرفتی؟ بعد یک هفته که باید بری معدن میخوای ببریش؟ چه عجله‌ای! همه انقدر یکدفعه‌ای عاشق میشن؟ مارنی خودش چی میگه؟
همه این سوالات رو ازم میپرسه و من واقعا مطمئن میشم اون پسرِ مامانشه. تمامش رو جواب سربالا دادم و در آخر اضافه کردم اگه باور نمیکنه میتونه خودش از مارنی بپرسه.
 
«معلومه که میپرسم. تو خیلی مشکوکی»
«من فقط...
«چی؟»
«من عاشق شدم تو درک نمیکنی»
 
اگر یک نفر تو دنیا باشه که منو بفهمه اون تهیونگه. خوبیش اینه که نیاز به توضیح اضافه نداره و بدیش هم اینه که نیاز به توضیح اضافه نداره. اون همین الانش میدونه دارم چرندیات میبافم.
 
«فکر میکردم چیزی از زن‌ها نمیدونی»
«حالا خوبه من فقط راجع به زن‌ها چیزی نمیدونم. تو که کلا از اطرافت بی خبری»
 
از این مدل حرف زدنم تعجب کرده. از وقتی دو تا جمله باهم میپروندیم من عادت داشتم مطیع باشم. الان نمیتونم. کفرم در میاد وقتی میبینم خودش رو یه دوست حساب میکنه و از دو جهان بی‌اطلاعه.
«نمیدونستم بلدی دوپهلو حرف بزنی»
«منم نمیدونستم انقدر دهن بینی. مارنی با من میاد؛ اومده بودم همینو بگم»
 
حالا که جونگکوک جدید رو دیده بلند شده و روی تخت نشسته.
نسبت به شناختی که از این پسر ماهیگیر دارم، میدونم که میدونه وقتی حرفی برای زدن نیست نباید پرت و پلا بگه. هرگز هم نگفته. روبروم ایستاده با نگاهی که داره روحم رو سوراخ میکنه.
«پس حرف بزن جونگکوک. بهم بگو چرا انقدر دهن بینم»
 
فهمید. فهمیده یه جای کار میلنگه و این یا خیلی خوبه یا خیلی بد. البته زیاد هم پشیمون نیستم بهش یه سرنخ‌هایی دادم. اون قرار نیست بفهمه کجای کار لنگ میزنه؛ فقط همین که بدونه پای سالمی درکار نیست کافیه.
«فکر میکنی برای مارنی دوست خوبی هستی؟»
 
دیگه طاقت ارتباط چشمی ندارم. اونم هیچی نمیگه. نمیگه معلومه که دوست خوبیه. میدونه من اونقدری سکوت رو ترجیح میدم که وقتی اینطوری بهش زل میزنم و تو صورتش ازش انتقاد میکنم احتمالا چیزی برای گفتن دارم.
 
سرم رو میندازم پایین تا از اتاق برم بیرون که تو آخرین لحظه کتاب 'جاناتان مرغ دریایی' رو روی میزش میبینم. قسم میخورم فقط دوخط کتاب خوندن میتونه آدم‌های بهتری بسازه و کیم تهیونگ یکی از هموناست.
 
در اتاق رو که میبندم زانوهای شل‌وولم رو جمع میکنم تا راه بیوفتم که برادر بزرگتر دوباره منو میبینه:
«فردا شما هم میاین دیگه؟ هر سال تمام تبعیدی‌ها هم میان. به همه خیلی خوش میگذره»
 
صرف نظر از اینکه تو صورت بهم گفت تبعیدی؛ میخوام بگم: به کوچیکترین برادرت که اصلا قرار نیست خوش بگذره.
اما میگم:
«البته. خوش میگذره»
 
دیدن مارنی نمیرم و یکراست از اونجا دور میشم. شاید همه چیز یکمی بل‌بشو بشه اما اشکالی نداره، دیگه چه چیزی میتونه از اینی که هست بدتر باشه؟
 
مشکل من اینه که خودم نمیخوام بمیرم؛ مغزم اینو میخود. من دارم همه تلاشم رو میکنم که یه چاره لعنتی پیدا کنم اما اوضاع یکم خرابه؛ دارم برمیگردم به دورانی که دچار سوگ پاتولوژیک شدم. ته دالان روحم، میدونم ممکنه دوباره کارم به اون چهره‌های سرد و توخالی بیوفته که فقط برای پول درآوردن تظاهر میکنن بهت گوش میدن. روانشناش‌ها.
 
نباید اجازه بدم کنترل از دستم خارج بشه اما مدام اسم قرص‌ها جلوی چشمم رژه میره: زولپیکلون، لوفپرامین، سیتالوپرام، سرترالین. کاهش وزنم تا 17 کیلوگرم. تو اون دوران میتونستم دنده‌هام رو دونه دونه بشمرم. مگه الان نمیتونم؟
 
ترس عجیبی پرونده بیمارستان رو برام با صدای بلند میخونه. عواطف: خشم بسیار شدید. خلق و خو: خشم فوق العاده، افسردگی حاد. علت انتقال بیمار به بیمارستان: مصرف 100 عدد آسپرین با یک بطری برندی. علائم: سوهاضمه، بیخوابی، گوشه‌گیری، از دست دادن تمایلات جنسی، ناامیدی، احساس مرگ. سن: 28 سال. سابقه مالیخولیا: نداشته است. سابقه درمان: از نه سالگی. سابقه بستری در بخش عمومی: یکبار؛ به علت کمبود تخت برای بیماری با وضعیت روحی وخیم. سابقه شوک الکتریکی: داشته است.
 
داره همش یادم میاد. داره یادم میاد؛ چیزهایی که داشتم فراموش میکردم. جزئیاتی که به خیال خودم تو گذشته‌ها جا مونده بود. آره؛ تازه یادم اومد. همیشه همینجوریه؛ داری به زندگی نکبتت میرسی که یکدفعه‌ای همه چیز باهم قاطی میشه. حجم زیادی از استرس بی‌دلیل راه نفست رو میبنده و هر رشته عصبی که تو بدنت داری خشک میشه.
 
حالم خوب بود تا همین یک دقیقه پیش. هنوز حتی از مزرعه چند قدم دور نشدم که جلسه‌های روانکاوی رو به خاطر میارم:
«چه بلایی سر دستت اومده؟»
«رگشو زدم»
«برای جلب توجه؟ بچه‌گانه نیست»
«تنها کسی که به من توجه میکرد دیگه مرده»
«فقط برای همین؟»
«به تو ربطی نداره. این زندگی خودمه»
«اینکارا بهت آرامش میده؟»
«نه»
«پس چرا...
«اگه حرف نزنی همه چیز آرومتره»
«چرا موهاتو تراشیدی؟»
«چون سفیدن. مادربزرگ مجبورم میکرد رنگشون کنم»
«خب میتونی دوباره رنگشون کنی»
«اگه حرف نزنی همه چیز آرومتره»
«جونگکوک، جونگکوک به من نگاه کن. میفهمی چی میگم؟ جونگکوک؟»
 
یادم نمیاد روانکاو با همچین صدای بلندی صحبت کرده باشه. کمی اخم میکنم تا تشخیص بدم توهمه یا واقعا اتفاق افتاده. اون پزشک نیست؛ پسر کشاورز کیم داره صدام میکنه. مدام اسمم رو فریاد میزنه و شونه‌هام رو تکون میده اما کاری جز اشک ریختن ازم برنمیاد. گریه نمیکنم، ناراحت نیستم، نمیدونم اشکها برای چیه.
 
نمیخوام ضعیف باشم. جونگکوک لعنتی تو تظاهر کردن عالی شده، هرچی نباشه سی سال داشته تمرین میکرده. اما رعایت اشکهام دست خودم نیست چه برسه به کلمات.
پیرهن ماهیگیر رو چنگ میزنم و صاف تو چشماش نگاه میکنم:
«بهم بگو چطوری دیدنش رو متوقف کنم؟»
«دیدن چی؟»
«دردی که احساس میکنم تهیونگ، خواهش میکنم بگو چطوری نادیده‌ش بگیرم»
 
با اون چشمهای تیره نگاهم میکنه احتمالا نمیخواد وقت رو با حرف زدن هدر بده. کاش اون چشمها مال من بودن، کاش اونا چشمهای من بودن. کاش من بجای تهیونگ بودم. نمیدونم داشتم با دستهام چیکار میکردم ولی میبینم که محکم هردوتا مچم رو گرفته و به سینه‌ش چسبونده. هردو داریم زیر گرما مثل بستنی قیفی آب میشیم. همونقدری که من کمک میخوام پسر کشاورز هم میخواد، میخواد بدونه چه غلطی باید بکنه چون نگاهش یک لحظه هم آروم نمیگیره. بعد با کمی تردید جلوتر میاد و بغلم میکنه اما من هنوز حرف دارم.
 
میخوام بگم اینجا همه‌ش زمستونه؛ خورشید عمود میتابه، رطوبت هوا نفس رو میبره، حتی نسیم لعنتی‌ای درکار نیست اما همه‌ش زمستونه. وسط میوه دادن درخت‌ها، برداشت برنج، رنگارنگی تابستون یا حتی اون قاچ هندوانه، فقط عرق سردش نصیب من میشه.
پس چرا از زیبایی یخ‌بندون خبری نیست؟ چرا من همیشه باید اون پسری باشم که وقتی همه دارن برای آدم برفی دماغ هویجی میذارن تب و لرز گیرش میاد؟
میخوام یه نفر رو پیدا کنم، یقه‌ش رو بگیرم و فریاد بزنم:"میفهمی چی میگم؟"
میخوام یه نفر رو پیدا کنم که بفهمه من چی میگم.
میفهمی چی میگم تهیونگ؟
 
اما اون هیچ چیز از صدای ذهنم نشنیده. اصلا هم از اون احساس‌های شیرین و قشنگ بهم دست نمیده بدتر بهم یادآوری میکنه باید هرچه زودتر مصرف قرص‌ها رو از سر بگیرم وگرنه عاقبتش ابدا بخیر نمیشه. تو بغل تهیونگ خیلی گرمتره و کلافم میکنه پس از شر بازوهاش خلاص میشم و ما مدتی بهم زل میزنیم. بعدش من شروع میکنم به اسکن کردن موقعیت؛ موقع ناهار شده و همه کارگرها رفتن. هیچکس به جز ما و سوسک‌های جیرجیری زیر آفتاب نمونده، حتی سگ پشمالو هم زیر سایه داره خرخر میکنه و مرغ و خروس‌ها هم آروم گرفتن.
 
بعد من بدون اینکه چیزی بگم پاهام رو مثل کیسه آجر دنبال خودم میکشم تا برگردم خوابگاه. چی بهش بگم؟ از اتفاقی که افتاد و بدبختی‌هایی که تجربه کردم چی بهش بگم؟
تهیونگ همونجا خشکش زده. شایدم دیگه فهمیده من یه آدم خل وضعم که هر دقیقه دچار حمله عصبی میشه، برام مهم نیست.
اگه فقط یه چند وقتی مجال پیدا کنم و تو آرامش باشم اصلا هم دیوونه نیستم ولی وقتی این جمله رو به روانپزشکم گفتم گفت دقیقا واسه همینه که دیوونم.
 
تا برسم به خوابگاه بعدازظهر شده و سرم تق تق میکنه. آقای پارک هم لابد رفته اون دنیا چون خبری ازش نیست. خواب؛ من لازممه یک‌ذره بخوابم. تو اون گرمای خفه کننده زیر لحاف میرم و چشم‌های خسته از اشک و سردرد رو روی هم میذارم. خوبه که هنوز میتونم راحت بخوابم، این یعنی بیماریم هنوز اونقدر اوج نگرفته.
 
 
1.       تیتر روزنامه د پلین دیلر آمریکا در سال 2009 که منتقدان بسیاری داشت.

AlmostNever Where stories live. Discover now