چپتر اول: ییشینگ!

Start from the beginning
                                    

با شتاب روی زمین افتاد ولی حواسش بود که دستهاش رو جلوی دهنش بگیره تا صدایی ازش درنیاد.

میدونست نگهبان های اطراف اینقدری خوابالود هستن که متوجه فرارش نشن؛ البته اینکه بکهیون توی این موضوع حرفه ای شده بود هم بی تاثیر نبود.

به محض رسیدن به اولین مشعل، ارنجش رو بالا اورد و زیر نور گرفت تا بتونه دلیل سوزش پوستش رو ببینه و طبق معمول یه زخم جدید اونجا ساخته بود.
با یاداوری سوزش زانوش، سریع شلوارش رو بالا داد و مشخص شد این بار بدشانسی آورده چون زانوی عزیزش هم زخم شده بود.

با حس درد توی دو نقطه از بدنش، لب پایینش رو جلو داد و حالت توله سگی رو به خودش گرفت که توی برکه آب افتاده و خیس شده.
دلش میخواست برگرده داخل قصر یا به عبارت دقیقتری، برگرده به اتاق مادرش و اجازه بده ملکه زیبا موهاش رو نوازش کنه و با کاشتن بوسه ای روی شقیقه اش، لوسش کنه ولی با یادآوری لذتی که اون بیرون منتظرش بود، چشم هاش برق دوباره گرفتن و با سرعت و البته دقت، خودش رو به روش همیشگی از قصر خارج کرد و همونجا بود!

جک طبق قراردادشون زیر تابلوی چوبی و نم گرفته بار، درست کنار سطل های آب، نشسته بود.

دلیل انتخاب بار به عنوان یه نقطه ثابت چندتا دلیل داشت.
اول اینکه اونجا همیشه موسیقی پخش میشد و اگه یکیشون دیر میکرد، اون یکی میتونست از زمانش لذت ببره.
دوم اینکه اکثر جمعیتی که همیشه اونجا بودن، شامل افراد مست و ناتوان میشد و دلیل آخر و مهمترین دلیل این بود که نظامی ها به این محوطه اهمیت خاصی نمیدادن و این به تنهایی چند امتیاز مثبت بود.

جک با دیدنش لبخند بزرگی زد طوری که دندون های خرگوشیش مشخص شد.
بک با ذوق سمت دوستش دوید و طبق عادتشون که حس میکردن خیلی هم خفنه، مشت هاشون رو به هم کوبیدن و چشمک زدن.

-اماده ای؟
-همیشه هستم!
بک با ذوق جواب دوستش رو داد و سمت میدون اصلی راه افتادن؛ جایی که امشب قرار بود حسابی شلوغ بشه چون یه جشن خیابونی برگزار میشد و قرار نبود اون دوتا پسرک شیطون از دستش بدن.

***

با صدای کوبیده شدن در چوبی خونه ساحلیش، چشم هاش رو باز کرد و درحالی که گره ابروهاش هرلحظه بیشتر از قبل توی هم قفل میشد، سمت در رفت و هیچ سعی ای برای پوشوندن بدن نیمه برهنه اش نکرد و در رو با شتاب و عصبانیت باز کرد طوری که دست فرد پشتش‌، روی هوا موند.
-کاپیتان بیچاره شدیم!

لبه بندر ایستاده بود و از دور به جای خالی بزرگترین کشتیش نگاه میکرد. باور اینکه کشتی ای به اون بزرگی همراه خدمه اش تو یک شب دزدیده شده برای چانیول چیز سختی بود حداقل تا قبل از اینکه معمای توی ذهنش حل بشه و بفهمه چیشده.
-ییشینگ!

𝐀𝐬 𝐁𝐥𝐮𝐞 𝐀𝐬 𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐇𝐞𝐚𝐫𝐭🌊Where stories live. Discover now