ʏᴏᴜ ᴀʀᴇ ɪɴғᴇᴄᴛᴇᴅ

187 13 1
                                    

تاریکی مطلق... تنها چیزی که وقتی چشم هام رو باز کردم باهاش رو به رو شدم. همه جا سرد و تاریک بود، درست مثل یه تابوت... ولی من نمرده بودم. سرما... درد... ترس... همه اینا رو احساس می‌کردم. کسایی که مردن نمیتونن همچین چیزایی رو حس کنن، نه...؟

بیشتر به اطراف دقت کردم ولی باز هم چیزی ندیدم. ینی من... کور شدم.‌..؟!

چند دقیقه ای با استرس و وحشت گذشت تا اینکه بالاخره چشم هام به تاریکی عادت کرد و تونستم نور ضعیفی رو از دور تشخیص بدم.

به سختی از روی زمین بلند شدم و همراه اون آه و ناله ای از درد کردم.

دستم رو روی پشت سرم که درد وحشتناکی داشت، گذاشتم و درحالی که اون یکی دستم رو روی دیوار می‌کشیدم به سمت روشنایی راه افتادم.

یه اتاق بود که نور زردش به سختی سو سو می‌زد و من هر لحظه می‌گفتم الانه که خاموش بشه. داخل اتاق شدم و به اطرافش نگاهی انداختم. یه تشک کثیف روی زمین سمت چپ و یه میز کاری که روش پر پرونده بود در سمت راست، تنها وسایلی بودن که توی اتاق وجود داشت.

به سمت میز داشتم می‌رفتم که پام به چیزی برخورد کرد، به پایین نگاه کردم و دیدم یه بطری آبه. اولش زیاد نظرمو جلب نکرد ولی وقتی چشمم به آبی که از بطری روی زمین ریخته بود خورد، سر جام متوقف شدم... یکی غیر از من اینجا هست، من تنها نیستم... می‌تونم پیداش کنم و ازش کمک بخوام!

لبخند روی لب های خشکم شکل گرفت.

به پرونده هایی که روی میز بود خیره شدم. زن، مرد، پیر، جوون، بچه... هر سن و سال و جنسیتی رو میشد توی پرونده ها پیدا کرد.

همینطور که یکی یکی پرونده هارو بررسی می‌کردم، وقتی چشمم به یه پرونده افتاد خشکم زد و چشم هام از ترس گشاد شد. اون پرونده... مال من بود... برش داشتم و با کنجکاوی شروع به خوندنش کردم.

بعد از چند دقیقه که به وسطاش رسیدم، پرونده رو آروم پایین آوردم و با چشم هایی که وحشت توشون آشکار بود، بهش خیره شدم. اونا خیلی وقته منو زیر نظر دارن... اصن اونا کی هستن...؟! باید زودتر...

صدای تلقی که از بیرون اتاق اومد افکارم رو بهم زد و به وحشتم اضافه کرد... به دنبالش، صدای قدم های سنگینی در راهرو پیچید و از نزدیکتر شدن صدا معلوم بود داره به طرف اتاقی که من توش بودم میاد. به راهروی بیرون اتاق نگاه کردم و دیدم چراغش، که مثل همین اتاق کم نور بود، روشن شده. با دست پاچگی پرونده م رو رها کردم و سریع به زیر میز رفتم و پاهام رو به سینه م جمع کردم. خوشبختانه نور کم اتاق نمیذاشت زیر میز معلوم باشه.

به پاهایی که چکمه قهوه‌ای و شلوار مشکی رنگی داشت، چشم دوختم. داخل اتاق شد و یه راست به سمت میز اومد...

درحالی که دستم رو روی بینی و دهنم میذاشتم تا صدای نفس هام شنیده نشه، پاهام رو بیشتر جمع کردم.

داستان کوتاه ترسناکTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang