Still in love with you

Start from the beginning
                                    

دکتر صندلی کنار من میشینه و خب از قیافش هیچی نمیشه خوند و این استرس  دو چندان میکنه.

_ دکتر نمیگین چیشده ؟

د : خب بزار باهات رو راست باشم  بدنت تصمیم به اضافه کاری گرفته و در حال ساخت سلول اضافه تو   بافت های ریَویته   و خب  هم خوشبختانه و هم متاسفانه بیماری در حال پیشرفته و پنج درصد  ریه الان درگیره  اما خب خبر خوب اینه که هنوز خیلی دیر نیست و با پرتو درمانی و مصرف دارو قابل جلوگیریه .

از علائم این نوع سرطان میشه به نفس تنگی و افت وزن ناگهانی و خستگی و سرفه های شدید و سردرد اشاره کرد که میتونم بگم شما تقریبا با همش درگیر بودی .

دیگه از بعد از کلمه سرطان هیچی دیگه از حرفای دکتر و نمی فهمیدم ،به لبای دکتر زل میزدم که تکون میخورد اما سوت بلندی توی سرم پخش میشد که همه چیز و گنک میکرد .. لبای دکتر تکون میخورد اما انگار محافظی دورم و گرفته بود که هیچی برام قابل درک نبود . 

احساس میکردم همه چیز دورم  در حال چرخشه و همه محتویات معدم و میخوام بالا بیارم ...........چشمامو بستم و باز کردم. صدایی که در حال صدا زدنم بود از قعر چاه شنیده میشد.

اما یک چیز برام از همه چیز واضح تر بود ،پرده سیاهی که قرار بود سقف زندگیم بشه.

.

.

.

با شنیدن صدایی  سعی کردم چشامو باز کنم اما انگار مژه هام دستای همو گرفته بودن و اجازه باز شدن چشمامو نمیدادن.

بالاخره سنگینی پلکام کنار میره و چشمامو باز میکنم که نور سفیدی به چشمام میزنه، چند بار تند پلک میزنم و با عادت کردن چشمام  به کنارم نگاه میکنم.

سلول های سرم در حال انفجار بوود و از درد اخمی بین ابروهام نشست ؛ سکوت مغزم باعث میشد صدای افتادن قطره های سرم رو بشنوم.

نگاه و به پنجره میدم که تقه های قطره های بارون به پنجره باعث بیدار شدنم شده بود.

اسمون هم به حال من گریه میکرد ،به این فکرم تلخندی میزنم و به بازیگوشی قطره ها خیره میشم.

 با باز شدن در نگاهمو ار افتادن قطره ها میگیرم و به ورودی میدم که با نایل مواجه میشم ؛مثل همیشه لبخند درخشان و شیرینش روی لباشه اما اسمون چشاش ابری و کدره و رگه های قرمز نشون از التماس برای بارونی شدنه.

سعی میکنم لبخندی بهش بزنم که انحنای کجی نتیجش میشه.

میز کناری تخت و کنار میکشه و روش میشینه و دستمو میگیره.

نایل : با خودت چیکار کردی برو ؟

میخوام حرف بزنم و بریزم بیرون این طوفان کلماتو اما گلوم خشکه و صدایی خارج نمیشه، نایل متوجه میشه و لیوان ابی میریزه و کمکم میکنه رو تخت بشینم و لیوان اب و بهم میده.

Ziam shortstoryWhere stories live. Discover now