01

2.9K 348 221
                                    


چپتر اول _شروع

_بردار بردار...

صدای نگرانش برای بار پنجم توی فضای ماشینش پیچید...اما شخصی که در طرف دیگه خط بود باز هم به تماسش جوابی نداد. به ناچار تلفنش رو روی صندلی شاگرد پرت کرد و پاشو بیشتر از قبل روی پدال گاز فشرد...کم کم ذهنش سعی میکرد به این فکر کنه که توی یک ماه گذشته اتفاقات عجیبی براش افتاده که برای زندگی بدون پستی و بلندی این چند سالش یه خرده غیرمنتظره بودن...
و لیام میتونست همه رو کنار بذاره و روی مشکل بودن اون اتفاقات فکر نکنه اما با مورد اخری نمی تونست هیچ جوره کنار بیاد. خواهرش رو دزدیده بودن...
چطوری میتونست با این کنار بیاد و اروم بمونه؟

مرد حتی نمی دونست چه کسی خواهرش رو با خودش برده فقط میدونست هشت ساعت از زمانی که خواهرش ناپدید شده میگذره...هشت ساعت پیش، امبر دوست خواهرش، لیلی بهش زنگ زد و درحالی که به شدت گریه میکرد بهش گفت لیلی رو جلوی مدرسه به اجبار سوار یه ون مشکی کردن...لیام بالافاصله به نزدیک ترین ایستگاه پلیس رفت و یه گزارش برای این اتفاق پر کرد...در وهله اول رئیس پلیس بهش گفت که باید هفتاد و دو ساعت از گم شدن خواهرش بگذره تا اونو توی لیست گم شده ها بذاره. لیام مجبور شد امبر رو به ایستگاه بیاره تا در مورد دزدیده شدن خواهرش شهادت بده و رئیس پلیس رو مجبور کنه که هر چه سریعتر یه تیم برای پیدا کردن خواهرش تشکیل بده...بعد از اون لیام خودش شخصا شروع به گشتن دنبال لیلی کرد...جاهایی که اون دختر میتونست بره رو سر زد...به همه دوستایی که خواهرش داشت تلفن زد و بعد از چند ساعت به نتیجه نرسیدن و چند بار زنگ زدن به مادر و پدرش مجبور شد ماشینش رو سمت اون عمارت لعنت شده برونه تا با اون دو ادمک چوبی حرف بزنه...شاید دزدیده شدن خواهرش یه گروگانگیری بود و در ازای ازادیش پول طلب میکردن و شاید به پدر و مادرش در این مورد زنگ بزنن...

لیام خسته و نگران از از دست دادن خواهرش، مسیر رسیدن به عمارت پدریش رو طی کرد تا با دو نفر از نزدیک ترین آدمای زندگیش حرف بزنه که همزمان مایل ها باهاش فاصله داشتن...با خودش و خواهرش.

.

.

.

.

.

اب دهنش رو با وحشت قورت داد و نگاه لرزونش رو توی محیط اطرافش گردوند...توی یه اتاق حدودا پنجاه متری بود...اتاقی که خیلی سریع میتونست نتیجه بگیره یه اتاق کارِ اداریه...اتاقی که دیوارهای خاکستری داشت و با پرده های خاکستری و مبل های خاکستری تزئین شده...روبروی صندلی چوبی که خودش روش نشسته بود (البته به اجبار) میز کار خاکستری و طویلی وجود داشت. پشت میز مردی روی صندلی چرم مشکی نشسته بود و چون پشت بهش بود نمیتونست چهره اش رو ببینه...مرد کت و شلوار مشکی به تن داشت، ساعت گلدی به مچ دستش بود و در حال خوندن کتابی بود...از این زاویه به راحتی میتونست دست مرد رو ببینه که در ارامش هر چند ثانیه ورقی به کتابش میده و چیزی که توجه اش رو به خودش جلب کرد تتوی ماندلایی بود که روی دست مرده...

 Sweet GriefWhere stories live. Discover now