📍 چهل : اعتراف 📍

Start from the beginning
                                    

پسر کوچولو بخاطر هوای گرم تابستون آستین حلقه‌ای و شلوارک کوتاهش رو پوشیده بود و دست و پاهای سفید و نرمش توی چشم بودن. انگار اعضای بدن بکهی توی ابعاد کوچولوتر به بدن بکهیونی وصل شده بودن و این همزمان که به نظرش بامزه و خنده‌دار میومد؛ چشم‌هاش رو پر از اشک می‌کرد. برای لحظاتی خاطرات و احساسات بهش غلبه کردن و پسر کوچولو رو محکم توی آغوشش گرفت. بوسه‌هاش گونه‌ها و پیشونی و شونه و بازوی برهنه‌ی پسرک رو غرق محبت و گرمای امنیت‌بخشی می‌کردن. پارک جونگسو بدن ظریف و نرم بکهیون رو محکمتر بین دستاش گرفت. انگار اینطوری خیالش راحت‌تر می‌شد.

_ممنونم بکهیون. هم بخاطر تلاشات توی مدرسه و هم بخاطر اینکه پیشم موندی. تو همه چیز زندگی منی. ))

📌✂️📏

چانیول توی حال و هوای خودش بود و تمام تمرکزش رو پیش تابه و موادی که در حال تفت دادنشون بود، جا گذاشته بود. بکهیون به آرومی دست‌هاش رو از پشت دور بدن ورزیده‌اش پیچید و بعد از بوسه‌ی سبکی که به سختی و با پابلندی روی شونه‌اش گذاشت، گونه‌ی چپش رو به بدن پسر قدبلند چسبوند.

چانیول واقعا توی افکار مختلف و دغدغه‌های جورواجور زندگی و خاطراتش غرق شده بود و حرکت هیونگش باعث شد که فکری که توی سرش بود یا حتی کاری که داشت انجام میداد برای لحظه‌ای از یادش برن. ضربان قلبش که بدون هیچ مهلتی زیاد می‌شد رو احساس می‌کرد و مجموع همه‌ی این اتفاقات باعث می‌شدن تا اضطرابش بیشتر بشه. از اینکه بکهیون متوجه ضربان قلب و هول شدنش بشه خیلی خجالت می‌کشید. حرارتی که از صورت و گردنش بیرون می‌زد رو میتونست احساس کنه. قبل از اینکه بازدمش رو شبیه یه آه خفه بیرون بده برای ثانیه‌ای لبش رو گاز گرفت. بالاخره تونست خودش رو جمع و جور کنه. این یه بغل معمولی بود اما نمیدونست برای چی اینطوری تپش قلب گرفته بود. دست چپش رو روی دست‌های قفل شده‌ی بکهیون دور شکمش گذاشت و به نوازش پرداخت. نیم نگاهی به پشتش انداخت و به تفت دادن مواد غذایی توی تابه ادامه داد.

_یکم دیگه شام حاضره.

بخاطر چسبیدن صورت مرد بزرگتر به پشتش میتونست حرکت گونه‌اش رو به خوبی لمس کنه. احساس قشنگی بود.

_ممنون. عجله ای ندارم.

بکهیون سرش رو کمی جا به جا کرد و دست‌هاش رو محکمتر بهم گره زد.

_خوشحالم که اینجایی چانیول. بدون تو تحمل سکوت این خونه خیلی عذاب آور بود.

پسر جوونتر احساس می‌کرد که قلبش توی دست‌های مرد جوان قرار داره و توسطش فشرده و رها میشه. حال عجیبی بود. صداقت از حرف‌های هیونگش می‌بارید و چانیول مدت‌ها بود که تشنه‌ی همچین ارتباطی بود. اینکه دل کسی براش تنگ می‌شد و بهش فکر می‌کرد و به حضورش احتیاج داشت؛ همه‌ی این خواسته شدن‌ها زیبا بود. هنوز دلتنگی شبی که از بکهیون جدا شده بود رو فراموش نکرده بود. سال‌ها بود که این مرد رو توی زندگیش نداشت اما الان که فکرشو می‌کرد دیگه توان جدا شدن ازش رو نداشت. هیچ‌خبری از قدرتی که توی همه‌ی این سال‌ها برای دووم آوردن بدون هیونگش جمع کرده بود، نبود.

Sew Me LoveWhere stories live. Discover now