ل: هدیه ای از طرف یه دوست عزیزه

ج: دوستای پولداری داری...زخم کتفت برا چیه؟ تازس زخمت.

ل: تو بازار دعوا شده بود و من رفتم کمک… تو درگیری منم زخمی شدم...

ج: خیلی پسر قویی هستی که با وجود زخمت باز هم اومدی ماهی گیری

ل:لطف دارید جناب… میشه بپرسم مقصدتون کجاست؟ میخوام هر چی زودتر برگردم خونه ام، بنتبریج. خانوادم نگرانم شدن تا حالا.

ج: متاسفم پسر جوان ما نزدیک بنتبریج هم نیستم و دقیقا داریم خلاف مسیرت حرکت می کنیم. مقصدمون گلیمینگ هست.

ل: امکانش هست به اولین خشکی که رسیدیم من جدا شم و به خونه برگردم؟

ج: حتی فکرش هم نکن. اوا نگهبان ها رو خبر بده بیان.

لیام اخماش رفت تو هم .نگهبان ها وارد شدن و قبل اینکه لیام بخواد کاری کنه دستاش رو گرفتن و از پشت بستن و مجبورش کردن جلوی جیمی زانو بزنه.

ل: من رو ول کنین. میخواین چه بلایی سرم بیارن؟

ج: ساکت باش پسر جوان. فکر کردی من احمقم؟ من نجاتت دادم و تو بجاش زل زدی توی چشمام و دروغ تحویلم میدی. میخوای من داستان اصلیت رو بگم؟ تو ی دزدی. اون گردنبند رو دزدیدی و این وسط چند نفر هم افتاد دنبالت و تو زخمی شدی. از ناچاری ی قایق رو برداشتی و سوارش شدی و گم شدی. چطور یکی که پدرش ماهیگیر باشه و خودش از بچگیش همراهش باشه تو دریا گم میشه. تو حتی اهل بنتبریج نیستی. من اونجا تجارت کردم و لهجه تو شباهتی به لهجه اونا نداره. خلاف اینه؟ تا زمانی که حقیقت رو نگی ازادت نمیکنم. ببریدش.

نگهبان ها بلندش کردند. اون داد میزد و سعی میکرد خودش رو خلاص کنه ولی فایده ای نداشت. اونو به طبقه پایین تر کشتی بردند، جایی که برده ها بهم دیگه زنجیر شده بودند. دست و پای لیام رو بستن و رفتند.

لیام کلافه دستی تو موهاش کشید و به خودش لعنتی فرستاد که چرا دروغ بهتری نگفت. الان باید نقشه جدید تر و بهتری می کشید تا وقتی که به خشکی میرسن فرار کنه.

.......

بعد از گذشت چهار روز کشتی به اسکله جزیره گلیمینگ رسید. نگهبان ها اومدن و زیر بغل لیام رو گرفت تا بلندش کنه و داد زدن که همشون بایستن. لیام با دست ها و پا های بسته پشت سر نگهبان راه افتاد و وقتی از در خارج شد و روی عرشه کشتی قرار گرفت.

افتاب چشمانش رو اذیت کرد و دستاش رو سایه بان چشماش کرد تا بتونه جلوی پاش رو ببینه. از کشتی پیاده شدند و پشت سر نگهبانان و میرئه که سوار اسب بود حرکت کردند.

مسافتی طولانی رو پیاده روی کردند تا به عمارتی بزرگ رسیدن.
میرئه که حالا دستکش های اسب سواریش رو دراورده بود با دست به لیام اشاره کرد و به نگهبان گفت که اونو از صف خارج کنه و دستاش رو باز کنن.

The Fate (Z.M,L.S)Where stories live. Discover now