Part 5

67 19 4
                                    


لیام با حسی ریختن نوشیدنیی بدمزه ای داخل دهنش چشماش رو باز کرد. دختر جوان با قاشق و کاسه ای در دست با ذوق نگاهش کرد.

:بالاخره بهوش اومدی میدونی چقد منتظر بودیم؟

لیام گلوش میسوخت و با صدایی گرفته جوابش رو داد.

ل:تو کی هستی؟ من کجام؟

:اسمم ایواس و تو کشتی هستیم. تو رو از اب کشیدیم بیرون. وضعیتت خیلی بد بود و تب کرده بودی. سه روزی هست که بیهوش بودی. چند تا گیاه دارویی و نوشیدنی به خوردت دادم تا حالت خوب شه و به زخم کتفت هم رسیدگی کردم زخمت دیگه بسته شده.

ل:این کشتی برای کیه؟

ا: برای تاجر جرمی مِیِرئه. خیلی راجبت کنجکاوه. گفته هروقت حالت بهتر شد تو رو پیشش ببرم. حالا بیا این سوپ رو بخور. حالت رو بهتر میکنه.

ایوا بدون اینکه بذاره لیام جوابی بهش بده قاشق رو بزور تو دهنش فرو کرد و بعد از تموم شدن سوپ ازش پرسید تا چیزی نیاز داره یا نه و بعد اینکه نه گفت تشکر کرد و اوا بهش گفت چند ساعت بعد دوباره براش غذا میاره تا تقویت شه.

لیام از میزان مهربونی اون دختر جوان تعجب کرد. انتظار داشت افراد دیگه ای رو هم ببینه ولی تا روز بعد جز اوا کسی سراغش نیومد و بهش اجازه نمیداد از تختش خارج شه و حواسش بهش بود. لیام حس بدی داشت اون باید میرفت جزیره بنتبریج ولی الان حتی نمیدونست تو چه کشتیی قرار داره و قراره کجا برن.

حس میکرد حبس شده و این عصبیش میکرد و ایوا رو تهدید کرد که بهتره سری بعد با ناخدا یا تاجر برگرده. بلاخره بعد از مدتی انتظار اوا همراه با مردی پیر که لباس های فاخر به تن داشت وارد اتاق شدن.

:سلام پسر جوان. مشتاق حرف زدن باهات  بودم. جرمی میرئه ام صاحب این کشتی.حالت بهتر شده؟ اوا خوب بهت رسیدگی کرده؟

ل: از اشنایی باهاتون خوشبختم اقا. ممنون از کمکتون.

ج: خواهش میکنم پسرم اسمت چیه؟ چه اتفاقی برات افتاده بود؟

لیام دلیلی برای اعتماد به مرد روبروش نداشت. به سقف چوبی اتاق نگاهی انداخت.

ل: لیام پین هستم. من و پدرم ماهی گیر هستیم و من تنها برای بار اول اومدم تنها ماهی گیری کنم که از خشکی زیاد دور شدم و راه رو گم کردم و درگیر طوفان شدم و قایقم شکسته شد.

جرمی بادقت بهش نگاه می کرد و این باعث میشد معذب بشه‌.

ج: پس خودت و پدرت ماهی گیر هستین. باید از بچگی کمک پدرت بودی؟ اهل کجا هستی؟

ل: ام...اهل بنتبریج هستم. ماهی گیری شغل خانوادگی ما هستش و اره منم قراره این کارو ادامه بدم برای همین از بچگی کمک پدرم می کردم.

ج: جالبه... اون گردنبند که گردنته برای خودته؟

لیام متوجه شد که گاف بدی داده و سعی کرد به سرعت جمعش کنه.

The Fate (Z.M,L.S)Where stories live. Discover now