Part 1

105 22 9
                                    


گرگ و میش بود. تعداد انگشت شماری از مردم در کوچه پس کوچه های شهر به چشم میخوردن. افرادی که حجله و مغازه هاشون باز میکردن و یا در حال تکاپو بودن تا روزی دیگر رو آغاز کنند. در مابین مردم پسری جوون با ردایی بر سر کشیده به چشم میخورد که گام های بلند و محکمش رو به سمت مقصدی مشخص برمیداشت.
لیام اون روز برای انجام کاری سری و مهمی که در سر داشت به سمت اسکله قدم بر میرداشت. قراره فردا اتفاق مهمی بیوفته بلاخره تولد پرنسسش بود. وقتی که به اسکله رسید به سمت مردی میانسال، که در حال جمع کردن طناب های قایقش و تور ماهیگیریش بود رفت و بدون اینکه صدایی ایجاد کنه پشت سرش قرار گرفت. وقتی که مرد چرخید و متوجه نزدیکی بیش از حد لیام شد از ترس هینی کشید و به سمت عقب رفت و لیز خورد و در آب افتاد. لیام شروع به خندیدن کرد و مرد با نگاه عصبی به او فحش میداد. لیام دستش رو سمت مرد بلند کرد تا از آب بیرون بیارتش و با خنده گفت

ل: ناامیدم کردی جوزف. داری پیر و ترسو میشی،مرد. از فردا باید حواسم بهت باشه که از ترس سکته نکنی.

جوزف که حالا از اب بیرون اومده بود با سری کج به لیام که هنوز در حال خندیدن و جمع کردن اشک های فرضیش بود لبخند زد و در عرض صدم ثانیه فاصله کوتاه بینشون رو طی کرد و به پشت پای لیام زد اونو توی آب انداخت. حالا نوبت جوزف بود که شروع کنه به خندیدن.

جوزف: ها ها ها من پیر شدم؟؟؟ هنوزم به پای من نمیرسی خرس کوچولو

لیام با لبهای جلو اومده و قیافه ای گرفته از اب اومد بیرون و هردو به سمت کلبه ای کوچیک جوزف در نزدیکی ساحل به راه افتادن. وارد کلبه شدن و لباس های خیسشون رو عوض کردن و لباس های خیس رو بیرون کلبه اویزون کردن که تا زمان برگشتشون خشک شده باشه. بعد از نیم ساعت پارو زدن در سکوت از ساحل دور شده بودن.
جوزف تور ماهیگیریش رو به آب انداخت.لیام لباس هاش رو درآورد و تا شده گوشه قایق گذاشت تا خیش نشن. کیفی در دست گرفت و لبه قایق ایستاد و توی آب شیرجه زد. به سمت کف دریا شنا کرد و وقتی که به چیز هایی که میخاست رسید اونا رو تو کیف قرار داد و برای نفس گرفتن روی سطح اب برگشت.
حالا بعد دوساعت کارشون به اتمام رسیده بود و لیام با غرور صدف هایی رو که جمع کرده بود با چاقو باز میکرد. صدف ها رو میخوردن و مرواریدی که داخلشون بود رو تو کیسه مینداختن.

ل:خب اعتراف کن فردا تولد امائه و من خوب میدونم که قراره باشی.چی میخوای براش بیاری همم؟

ج:سرت تو کار خودت باشه بچه.

ل:بیخیاللل، تو خبر داری کادوی من چیه چرا من ندونم؟

ج: پسر فضول

ل:فردا که چسبیدم بهت نمیذاشتم با گابریلا تنها بمونی میفهمی پیرمرد

جوزف در حالی که لبخند محوی رو لبش بود گفت :خرس فضول، براش یه اسب چوبی درست کردم .یه عروسک بزرگ تر از هیکل خودش.

ل:خوب بنظر میرسه.... دیگه برگردیم به ساحل باید تا امشب این رو تموم کنم
.
لیام عصرش رو با دوستانش در کوچه و بازار گذروند و شب، بعد از شوخی و به دعوا انداختن دوتا از دوستاش پیش جواهر ساز رفت تا گردنبندی رو که براش با مروارید هایی که صبح بدست اورده بود درست کرده بود رو بگیره.
دیر وقت بود و کوچه و بازار خالی و تنها صدای سکوت شب به گوش لیام می رسید. لیام همانطور که به سمت خونه قدم برمی داشت متوجه شد که تنها نیست. میتونست صدای قدم های اهسته ای رو بشنوه که از چند دقیقه پیش در حال تعقیبش بودند. با دقت گوش داد و از سایه ها متوجه شد که دو نفر در راست و یک نفر سمت چپش هستند.
بدون اینکه عکس العمل خاصی نشون بده راهش رو به سمت کوچه پس کوچه ها کج کرد و به سرعت پشت جعبه های چوبی که توی کوچه بود پنهان شد. سه مرد از ترس گم کردن لیام قدم هاشون رو تند کردن و شمشیر هاشون رو کشیدن و با ندیدن لیام ایستادن تا ببینن کجا میتونه رفته باشه. لیام با دیدن لباس های تیره و صورت های پوشیده و شمشیر هاشون اطمینان صدردصد پیدا کرد که اونا جزو ادم های صلح دوست و مهربون نیستن.
از زیر رداش خنجری که هدیه جوزف بود رو دراورد، با قدم های اهسته و بی صدا از پشت نزدیک یکی از افراد شد و در یه حرکت گردنش رو گرفت و خنجرشو وارد گردنش کرد و کشید بیرون که باعث شد آبشار خونی راه بیوفته و صدای خرخر آهسته مرد که در حال مردن بلند شه.
دو فرد دیگر با دیدنش به سمتش حمله کردن و لیام با خنجر کوتاهش سعی تو دفع حمله هاتشون داشت، بلاخره بعد از دفع چندین ضربه گارد یکیشون کم شد و لیام از موقعیت استفاده کرد و خنجرش رو تو پهلو فرو کرد. ولی همین حرکت حواس لیام رو از فرد دوم گرفت و که با نزدیک شدن شمشیر اون فرد به سمتش، خودش رو عقب کشید ولی باز هم شمشیر تو کتفش فرو رفت و تنه ای محکمی که بهش زده شد.

لیام عقب عقب رفت و دستش رو روی کتفش دردناکش گذاشت تا از خون ریزی بیشترش جلوگیری کنه. فرد بی توجه به زخمی شدن همراهش سمتش قدم برمیداشت و لیام عقب عقب میرفت و در همین حین هردو متوجه صدای خنده های چند نفر که به گوش می رسید شدن که در حال نزدیک شدن بهشون بودن، سربازهای شاه.

لیام نگاهی به مرد که حواسش پرت شده بود کرد، از موقعیت استفاده کرد و با حرکت دادن دست سالمش، جعبه هایی که کنار مرد روی هم قرار گرفته بودند رو روی سر مرد ریخت و به سرعت به عقب قدم برداشت و فرار کرد. حالا صدای ایست گفتن های افراد گارد که متوجهشون شده بودن هم بلند شده بود و بعد از گذر از چندین کوچه به بن بست رسید، با بیچارگی به اطراف نگاه میکرد راهی نداشت گیر افتاده بود.

سرباز های گارد به کوچه بن بست رسیدن و از ندیدنش تعجب کردن صدای دستور یکیشون اومد.

-پخش شین و پیداش کنین نمیتونه زیاد دور شده باشه.

لیام در حالی که روی شیروونی خونه ای قرار داشت و از بالا بهشون نگاه میکرد سعی میکرد صدای ناله شو خفه کنه تا متوجه اش نشن. خونی که از دست داده بود و باعث گیجیش میشد.

بعد گذر زمان نسبتا زیادی و بعد از مطمعن شدن از نبود سرباز ها و اون فرد، از روی سقف پایین پرید و ناله ای کرد با قدم های اهسته و بدنی تب کرده به سمت فاحشه خونه بزرگ و باشکوه شهر رفت، جایی که اسم خونه رو برای لیام یدک میکرد.
از در پشتی وارد فاحشه خونه شد و با درد اسم گابریلا رو فریاد می زد. یکی از دخترا که نینا نام داشت با شنیدن صداش سمتش برگشت و با دیدن وضعیتش جیغی از ترس کشید. لیام داشت بیهوش میشد، قدم هاش سست شد و افتاد و اخرین چیزی که حس کرد صدای گابریلا و تو اغوش کشیده شدنش بود.

The Fate (Z.M,L.S)Where stories live. Discover now