صبح روز بعد ، اولین چیزی که جهیون بعد از بیدار شدنش گفت این بود "چرا اون کارو کردی؟"
اینسونگ احتمال داد جهیون داره درباره وقتی حرف میزنه که از زیر تخت به خاطر مریضی پسر بیرون اومده بود.
"خب ، تو داشتی مریض میشدی و من فکر کردم شاید به مامانت احتیاج داشته باشی.." توضیح داد.
"اوه.. این لطف تو رو نشون میده" جهیون قرمز شد ، وقتی که به سمت پایین و تشکش نگاه میکرد. جایی که تصور میکرد اینسونگ هست.
"حالت بهتره؟" پرسید.
"آره ، اما هنوز خیلی احساس گرما میکنم.. فکر کنم امروز هم نمیتونم از تختم برم بیرون." جواب داد ، و اینسونگ لبخند زد.
درسته ، جهیون بیمار بود و این چیز خوبی برای هیچکدوم از اون دو نفر محسوب نمیشد. اما پسر دیگه قرار نبود وسط روز بره و باعث بشه اینسونگ احساس تنهایی کنه.. حالا اینسونگ میتونست تمام روز رو با جهیون وقت بگذرونه.
"چیزی هست که نیاز داشته باشی؟" پرسید و جهیون در جواب خندید.
"تو نمیتونی چیزی برای من بیاری سونگ...". اینسونگ آه کشید.
"آره ، خب فقط احساس کردم سوال مودبانه ایه و باید بپرسمش.."
"اشکالی نداره. من قدر پیشنهادت رو میدونم... به هرحال.". اینسونگ دوباره لبخند زد.
"مطمئنی که حالت خوبه؟"
"آره"
" واقعا مطمئنی؟"
"آره"
"واقعا واقعا-"
"مطمئنم!"
-----
YOU ARE READING
ˢᶜᵃʳʸ ˢᶜᵃʳʸ 🦋 ᴶᵃᵉˢᵉᵒⁿᵍ
Fanfiction🦋; وقتی که یه هیولا زیر تخت جهیون زندگی میکنه. ✎ All rights go to the original author: @/snowiel