ᴹᵉᵉᵗᶦⁿᵍ

35 14 32
                                    

وقتی که مادرش اتاق رو ترک میکرد ، جه‌یون با دقت گوش داد تا مطمئن بشه که به قدر کافی دور شده.

به محض اینکه مطمئن شد ، هجوم برد تا تک تک چراغ های اتاقش رو روشن کنه ، بعد صندلی رو با اضطراب به گوشه ای از اتاق توی دور ترین نقطه از تختش هل داد.

دلش نمیخواست بپذیرتش ، اما ترسیده بود. درواقع به شدت ترسیده.

توی تمام چند شب گذشته ، جه‌یون صدای چیزی رو از زیر تختش می‌شنید.

هرچیزی که بود ، اغلب صداش رو می‌شنید ؛ بیشتر توی شب ، اما در طول روز هم اتفاق میفتاد.

نیازی به گفتن نبود ، اون چیز باعث شده بود به حد احمقانه ای احساس ترس بکنه؛

و اونقدری فیلم ترسناک دیده بود که بدونه قرار نیست پایان خوبی داشته باشه.

در نتیجه الان اونجا بود. گوشه ی اتاق از ترس خم شده بود ، بالشش رو چنگ زده بود و برای زندگیش دعا میکرد.

دوباره می‌شنیدش. صدای گریه ، درست از زیر تختش.

اما این بار متفاوت از قبل بود ؛ چون شروع به بیان کلمات کرد.

"من ترسناکم؟"

جه‌یون با تعجب خیره شد. این چیز میتونست صحبت کنه؟

میدونست که اون میتونه یه آدم باشه ؛ اما با توجه به صداش.. امم.. صدا؟ بله صدا به نظر می‌رسید ، خیلی بعید بود.

"من ترسناکم..." صدا دوباره حرف زد و جه‌یون رو از افکارش بیرون کشید.

"تو چی هستی؟" فوری پرسید و بالشش رو حتی محکم تر به خودش فشرد.

"من.. یه هیولام... این چیزیه که اونا میگفتن.. یه هیولا.." جواب داد. تمام کلماتش توی غم غوطه ور بود.

جه‌یون کاملا بهت زده بود ؛

اون داشت با چی حرف میزد؟

-----

ˢᶜᵃʳʸ ˢᶜᵃʳʸ  🦋 ᴶᵃᵉˢᵉᵒⁿᵍWhere stories live. Discover now