• غریبه- پایان •

Start from the beginning
                                    

***********
نزدیکای غروب بود و حالا روبروی خونه ای قرار داشت که آدرسش برای مدت طولانی توی ذهنش حک شده بود. بدون اینکه زنگ بزنه خم شد و قفل در قرمز رنگ کوتاه رو باز کرد. قدمی به داخل حیاط خونه گذاشت و نگاهی به باغچه ی حیاط کرد. درخت خشکی با خرمالو های قرمزش خودنمایی میکرد. لبخندی روی لبش جا گرفت. انگار از پس نگهداری این درخت به خوبی بر اومده بود. به سمت درخت رفت و یکی از نزدیک ترین و درشت ترین خرمالو ها رو ازش جدا کرد. به آرومی نزدیک لب هاش برد و با دندونش تکه ای بزرگ رو وارد دهنش کرد. با پخش شدن طعم شیرین خرمالو توی دهنش چشم هاش رو بست و از لذتش لبریز شد.
وقتی اون تیکه ی شیرین توی دهنش حل شد تلخی تمام سال ها رو هم با خودش حل کرده بود. چشم هاش رو باز کرد که متوجه ی سایه ای پشت پنجره ی قدی خونه شد که با چشم هایی از گذشته بهش نگاه میکرد. دستش رو به همراه خرمالو پایین اورد که پنجره به آرومی باز شد و سایه ی پشتش قدم به دنیای بیرون گذاشت. با قدم های شمرده و بلند نزدیکش شد و جایی نزدیک بهش ایستاد.
_وقتی این نهال و برات فرستادم فکر نمیکردم بتونی از پس بزرگ کردنش بربیایی.
پسر بدون اینکه چشم هاش رو ازش برداره لبخندی زد.
_من فقط کاشتمش و تموم تلاشم رو برای نابود شدنش کردم، ولی اون تمام تلاشش و کرد تا ثمره ی احساسم باشه.
لبخندی روی لب های مرد نشست، و چشم هاش با بی رحمی تموم قلب پسر رو نشونه گرفتند. طاقتش تموم شد و دستش رو به سمتش دراز کرد.
_سلام اسحاق.
مرد لبخندی زد و دستی که به طرفش دراز شده بود رو به گرمی فشرد.
_سلام بنیامین.
بعد پاکت قرمز رنگی رو از داخل جیبش در اورد و به پسر نشون داد.
_ممنون که دعوتم کردی.
پسر لبخندی زد.
_ممنون که دعوتم رو قبول کردی.
اولین کلماتشون بعد از سال ها به ساده ترین شکل ممکن به زبونشون راه پیدا کرده بود تا گوش های منتظرشون رو پر کنه و هردو در اوج سادگی میدونستند که، مرگ به سراغشون اومده بود و چشمان دیگری رو داشت.
*********
_راستش قراره فردا اسباب کشی کنم.
مرد نگاهی توی خونه ی خالی انداخت که حرف پسر رو تائید میکرد. چشم هاش تک تک حرکات مرد رو که خرمالو گاز زده رو روی کانتر آشپزخونه رها میکرد، زیر نظر داشت.
_بدون آدرسی پیدام کردی.
مرد لبخند محوی زد.
_انگار نفرت اون راهبه ی پیر به قدری نبود که با پیدا کردن برادرم بین یکی از نامه هاش آدرس تو رو برام نفرسته! به هر حال ما هردومون از جای هم باخبر بودیم. مگه کتابا به دستت نمیرسیدند؟
البته که تهیونگ از جای مرد خبر داشت! مگه جایی دورتر از قلبش هم رفته بود؟
_باید از لطفت قدردانی کنم یا به خاطر تلاش سطحیت برای خاموش کردن عذاب وجدان شماتت کنم؟
مرد سرش رو بلند کرد و قبل از اینکه به چشم هاش نگاه کنه تهیونگ سرش رو برگردوند و چند قدمی توی خونه برداشت.
_متاسفم اما چیزی برای پذیرایی کردن ازت ندارم.
مرد لبخندی زد و سری تکون داد.
_مگه فقط برای دیدن هم دیگه اینجا نیستیم.
پس فقط"دیدن" بود؟ اما تهیونگ به اندازه ی تمام این سال ها حرف داشت. و به اندازه ی تمام این سالها لخته ای از رنگ قرمز توی سرش به جا مونده بود و بدنش توی سرطان قرمز دست و پا میزد.
_من باغ شیپوریت رو سوزوندم.
مکالمشون داشت با یک اعتراف شروع میشد. مرد به چشم های مُرَدد پسر لبخندی زد و آهی کشید:
_بیچاره های بیگناه.
تهیونگ خنده ی عصبی و کوتاهی کرد. از همه ی چیز های بیچاره و بی گناه متنفر بود.
_اما به جاش یه باغ شیپوری درست کردم.
مرد با تعجب سرش رو بالا اورد که تهیونگ بی توجه بهش به سمت راهروی گوشه ی نشیمن رفت و مرد هم بی هیچی حرفی به دنبالش راه افتاد. تهیونگ در آخر راهرو رو باز کرد و دیوار بلند و قرمزی مقابلش ظاهر شد. با عبور از راهروی کنار دیوار به سمت نوری که انتهای اون بود قدم برداشتند و لحظه ای بعد مرد توی باغی که پسر ازش حرف میزد قرار گرفته بود.
مرد بی توجه به پسر چند قدمی به وسط اتاق برداشت و مبهوت تصاویر شیپوری که دیوار اتاق رو پر کرده بودند، شد. هر کدوم با یک سبک و رنگ و بدون نظمی اسیر توی قاب هاشون، روی دیوار نصب شده بودند.
_دارند برای یک مهمونی بزرگ آماده میشند.
صدای پسر رو درست نزدیک گوشش شنید. نفس عمیقی کشید. لبخندی روی لب های مرد شکل گرفت و خواست به سمت پسر برگرده که ضربه ی محکمی به پشت سرش برخورد کرد. دنیای شیپوری ها بین مه غلیظی از تاریکی گم شد و صدای پسر توی سرش پژواک شد:
_جشن شروع شده...
********
باصدای بلند از کوبیدن چیزی پلک هاش رو از هم باز کرد. صدای کوبیدن هر لحظه داشت توی سرش پررنگ تر میشد انقدر که حالا دیگه تحمل کردنش سخت بود. تهیونگ رو دید که داشت با کمک میخ و سنگی پارچه ی کتون رو روی قاب چوبی محکم میکرد. تلاش کرد تا خودش رو جابه جا کنه اما متوجه بسته بودن دستا و پاهاش شد و با احساس سرما روی پوست بدنش متوجه نبودن لباس هاش شد. سرما توی بدنش نفوذ کرد و با ترسش ترکیب شد و لرزش ظریفی رو روی بدنش به جا گذاشت. به دست هاش که بالای سرش بسته شده بودند نگاه کرد که متوجه ی پیرهن مشکی شد که تا چند لحظه ی پیش روی تنش قرارداشت و حالا به دور مچ دست هاش گره خورده بود. اتفاقی که داشت می افتاد فراتر از تصوراتش بود و هیچ درکی راجع بهش نداشت.
_ب-بنیامین!
صدای کوبیدن سنگ به روی میخ ها متوقف شد و پسر که حالا متوجه مرد شد به سمتش برگشت.
_کم کم داشتم از بیدار شدنت نا امید میشدم.
مرد اما بی توجه به حرف های پسر نگاهی به اطراف انداخت و با لرزشی که توی صداش موج میزد پرسید:
_چ-چرا من اینجام؟ چرا..‌. منو بستی؟!
پسر بلند خندید. نا امید از نقاشی قرمزی که ممکن بود تا چند لحظه دیگه روی بوم به تصویر کشیده بشه، سنگ و قاب چوبی رو به سمتی پرت کرد و به طرف صندلی چوبی وسط اتاق رفت. به مرد نگاه کرد که گوشه ی اتاق سیمانی افتاده بود و مردمک های چشم هاش با ترس هر حرکت تهیونگ رو رصد میکردند. " اون هم وحشت کرده بود!" تصویر چشم های جین مقابل چشم هاش نقش بست و تهیونگ بابت این تصویر بی جا عصبانی بود.
روی صندلی نشست و توی سکوت به مرد خیره شد.
_تو با اون فرق داری.
مرد متعجب به پسر که انگار توی دنیای دیگه ای به سر میبرد نگاه کرد.
_منم اون شب ترسیده بودم. نه از شلاق! نه از لعن و نفرینا و نه از اون گلابی فلزی لعنتی. میترسیدم از اون اتاق زنده بیام بیرون و تو نباشی.
به بدن مرد خیره شد. چروک های روی پوستش و عضله های تحلیل رفتش قدیمی بودنِ خاطراتش رو توی ذوق میزد.
_و البته که فردا صبح تو نبودی!
تک خنده ای زد و به سقف خاکستری خیره شد.
_اما من باز هم درکت کردم. من و ول کردی تا بچه هات و نجات بدی. درست مثل یک پدر خوب!
بغض به گلوی مرد چنگ انداخت. انگار مهم نبود چقدر از گذشته فرار کنه، گذشته همیشه مثل یک سایه تعقیبش میکرد. تهیونگ از جاش بلند شد و به سمت میز فلزی وسط اتاق که حالا به جای ابزار شکنجه ی همیشگی جای ابزار نقاشی بود، رفت. قوطی رنگ و چند قلموش رو برداشت و به سمت بدنی که کنار دیوار مچاله شده بود رفت و کنارش روی زمین نشست.
_من همه ی اون تمرینایی که برای نقاشی کردن بهم یاد داده بودی رو انجام دادم. اونقدر که حتی وقتی خواب بودمم دستام اون نقاشیا رو میکشید. ازت به خاطر نقاشیا ممنونم. این رو جدی میگم. میدونی چرا؟
قلموش رو به رنگ آغشته کرد و روی نزدیک ترین بومی که دید خطی بلند و کمی خمیده کشید. مرد با حرکت قلمو روی پهلوش و برخورد سرمای رنگ نفسش حبس شد و لب هاش رو به دندون گرفت. تهیونگ اما بی توجه به اون ادامه داد و به برگ های بلند و خمیده ی قرمزی که حالا یک دسته چمن رو تشکیل داده بودند نگاه کرد. به تلافی اون روزی که مرد رنگ قرمز رو توی خونه جا گذاشته بود!
_چون به کمک اون نقاشی ها تونستم دخترت رو بشناسم.
مرد با وحشت نفسش رو بیرون داد و به تهیونگ نگاه کرد. پوزخندی که روی لبش نقش بسته بود ترسش رو بیشتر میکرد و تهیونگ متوجه حرکت سریع قفسه ی سینش شد.
_نیازی نیست احساساتی بشی. انگار نفهمیدی که دارم برات یه داستان از گذشته رو تعیف میکنم؟ در برابر خاطرات فقط باید تبدیل به یه جفت گوش شد، این تنها لطفیه که میشه در حق چیزایی که اتفاق افتادند، انجام داد.
به حرکت دادن قلموش روی اون بدن لرزون ادامه داد.
_هانوی همیشه میگفت که ازت متنفره. گرچه اون هم یه احمق بود! ازت متنفر بود اما نقاشی که از یه مشت چمن سبز بود رو بین کتابش نگه می داشت و اونقدر احمق بود که نفهمید فقط یه آدم ناراحت و دلشکستست‌. ولی من از اون نقاشی متنفر بودم! وقتی میکشیدیش من کنارت نشسته بودم. تک تک لحظاتی که توی اون غروب لعنتی سپری شد من تمام حواسم پیش تو بود اما تو در نهایت اسم دخترت رو پشت نقاشی که متعلق به لحظه ای ارزشمند از زندگی من بود، نوشتی.
برای لحظه ی حرکت قلم مو متوقف شد و نفسش سنگین شد.
_نمیخواستم باهاش کاری بکنم. فقط میخواستم بیشتر پیشش باشم آخه اون بچه ی تو بود! اونقدر دلتنگ بودم که به همین هم راضی بودم. اما... پسرت... اون چیزی فراتر از یک رابطه ی خونی بود... انگار خودت بودی که باز هم به سمتم برگشته بود.
خنده ای کرد و دوباره حرکت قلم مو رو از سر گرفت.
_پاک، مهربون و بی ریا. با اینکه خیلی چیزا از دست داده بود اما باز هم میخندید و به همه توجه میکرد. اونقدر پاک بود که من رو یاد بوم سفید نقاشی انداخت پس، هوس کردم روش طرحی بزنم.
با یاد آوری خاطراتش خنده ی بلند و بی پروایی سر داد.
_ قبول دارم حماقت بود! اول قرار بود فقط یه بوسه معمولی با هانوی باشه اما وقتی چشماش رو دیدم که با کنجکاوی از لای در نگاه میکرد نتونستم بیشتر خودم رو کنترل کنم. میخواستم یه صحنه ی پر شهوت براش به تصویر بکشم. دیگه وقتش بود بزرگ بشه. پس، از تمام وجودم مایه گذاشتم. تا جایی که صدای آه و ناله ی هانوی همه ی خونه رو پر کرده بود...
_تمومش کن!
با صدای فریاد مرد به خودش اومد. سرش به پایین افتاد و متوجه خط های بهم ریخته ای که روی بدن مرد با بی حواسی کشیده بود شد. لبخندی روی لبش شکل گرفت.
_باید بیشتر تحمل کنی،آخه هنوز تازه داریم به جاهای خوبش میرسیم.
روی بدن مرد خم شد و سرش رو پایین چونش قرار داد. با دستش به آرومی اون رو لمس کرد و کنار گوشش زمزمه کرد.
_اما معادلاتم اشتباه از آب در اومد. پسرت پاک دامن تر از این بود که با دیدن من بخواد عاشق هم جنسش بشه. اون قدر خوب بود که عاشق یک دختر خوب هم شد. و البته که کسی خوب تر از هانوی اطراف جین پیدا نمیشد.
مرد خشکش زد و تهیونگ سرجاش برگشت و باز هم خندید.
_ولی اون هم احمق بود، خودش رو توی اتاقش با درساش حبس کرد. شاگرد زرنگی شد و برای خواهرش مایه ی افتخار شد. اونقدری که خواهرش بعد از دبیرستان درس و ول کرد و با صد جور کار پاره وقت خودش رو درگیر کرد تا پول دانشگاه برادرش رو جمع کنه. جین تبدیل به هدفی شد که هانوی به سادگی میتونست خودش و احساسش رو به خاطرش فراموش کنه. که البته نتیجه ای هم جز تبدیل شدنش به خاکستر نداشت.
هق هقای مرد توی گوشش پیچید. تهیونگ به قطره های درشتی که روی صورتش سرازیر میشدند با حسرت نگاه کرد.
_پس من چی؟
مرد بی توجه بهش به اشک ریختن ادامه داد. اما توی سر پسر مدام این سوال میپیچید که:" پس من چی؟!" چرا بین اشک های مرد جایی برای اون نبود؟! تهیونگ خوب نبود، پاک نبود اصلا اون یک دیوونه ی لعنتی بود اما چرا توی اشکای مرد جایی برای اون نبود؟ مگه چقدر پر توقع بود؟
فریاد کشید و بی اختیار سیلی محکمی به صورت مرد زد و ظرف رنگی که کنارش بود رو به طرفش پرت کرد. بلند شد و باز هم لگد محکمی به پهلوی مرد کوبید که صدای فریاد دردمندش بلند شد. عصبانی بود و اطرافش رو به خاطر ذرات آبی که جلوی چشمش رو پوشونده بودند تار میدید. صدایی توی سرش با طعنه آزارش داد:" تنها اشکی که سهم تو میشه اشک های خودته". توی اتاق بی هدف میچرخید و سرش رو بین دستاش پنهون کرده بود.
_چرا برای من گریه نمیکنی؟!
فریادش توی اتاق پیچید و بدون انتظاری برای جواب به سمت مرد هجوم برد و روش خم شد.
_پس برای اون بدن هایی گریه کن که زیر تیغ من جون دادند.
بلند شد و مثل یک بازیگر دستاش رو توی هوا تکون داد.
_چشماش شبیه اسحاقه؟پس چشماش رو نابود کن.
اسحاق با دستاش نوازشت نکرد؟ پس دستای این لعنتیا رو قطع کن.
اسحاق نمیخندید؟ پس نزار هیچکدومشون بخندند و صورتشون رو له کن.
اون عاشقت نشد؟ پس اون احمقا هم به قلبشون احتیاجی ندارند.
پس بکش... بکش... بکش...
صداش تحلیل رفت و سرجاش ایستاد. سرش پایین افتاد و به دستاش نگاه کرد. میلرزید و صدای هق هقای مرد که با نا امیدی تلاش میکرد با فشار دادن لب هاش به هم جلوشون رو بگیره توی گوشش میپیچید.
_برای همه ی خونایی که ریختم گریه کن اسحاق!
نگاهش به سمت صورت خیس از اشک مرد که با قطرات ریزِ رنگ قرمز ترکیب شد بود، لغزید. لبخندی روی لبش شکل گرفت. " اگر جین هم بود گریه میکرد؟" لبخندش با فکر بی موقعی که از ذهنش عبور کرد، محو شد.
احساس کرد که پاهاش توان نگه داشتنش رو ندارند. طولی نکشید که کنار تن لرزون مرد افتاد.
سکوت بینشون با صدای نفس های بریده ی مرد شکسته میشد و تهیونگ به رنگ قرمزی خیره شد که روی زمین پخش شده بود و حالا به سر انگشتای پاش برخورد میکرد. حالا که رنگ قرمزش رو تموم کرده بود باید از کی رنگ میگرفت؟ تصویری از ساق دست نقاشی شده با خط های قرمز توی ذهنش نقش بست.
با خستگی تموم، کمی سرش رو به سمت مرد چرخوند و در حالی که زمزمه میکرد پرسید:
_عاشقمی؟
اما مرد پلک های خیسش رو به هم فشرد و روش رو ازش برگردوند. یاد چشمای خالی افتاد که بی هیچ تردیدی ادعا میکردند که عاشقشه..‌. خیلی زیاد!
_میدونستم وقتی ببینمش توی مسیر نابودی خودم قدم برمیدارم. اما مگه میتونستم با وجود اون چشما از نابود کردن خودم دست بکشم؟ ورشکست شده بود و مثل یک حیوون ولگرد بی پناه بود.
با یاد آوری اون روز خندید.
_اسمش رو توی لیست نامزدای انتخابی برای شغل های پاره وقت دیدم و فکر کن چی شد؟ همون شب برای اینکه راضیشون کنم استخدام بشه دیک یکی از اون پیرمردا رو تا ته توی حلقم کردم و بعد هم با خون گرم یه قربانی دیگه وانم رو برای استراحت پر کردم. اما می ارزید!... وقتی توی نمایشگاه دیدمش، وقتی توی کلاسام بود، وقتی باهام حرف میزد و وقتی که بین بازو هام توی آغوشم گرفتمش، فهمیدم که می ارزید!
آرنجش رو روی زانوش گذاشت و چونش رو به دستش تکیه داد.
_برای من اون خود تو بودی. به خاطر تمام سال هایی که نبودی مجازاتت کردم. به خاطر عشقم، بوسیدمت. به خاطر هوسم باهات خوابیدم. من اینجا بدون تو یک زندگی عاشقانه رو باهات شروع کردم. اونقدر عاشقانه، که دیگه حتی برای گفتن اینکه چقدر عاشقمی تردید هم نمیکنی. برای عشقت آدم کشتی و حتی از عذاب دادن خودت برای اینکه عشقت رو نشون بدی یه لحظه هم دست نکشیدی. اونقدر که بالاخره از درون مُردی ولی بازم عشقت رو توی گوشم زمزمه کردی.
مرد با صدایی لرزون زمزمه کرد.
_با جین چیکار کردی؟
تهیونگ پوزخندی زد.
_فقط ازش کسی رو ساختم که باید تو می بودی.
_...
_من و اون آخر زنجیری ایستادیم که به پدرامون میرسه. بهم بگو، زندگی هایی که نابود شدند تا چه حد روی شونت سنگینی میکنند؟
مرد به این فکر کرد:" سنگینی زندگی های نابود شده؟ روی شونه ی من؟" مگه گناه مرد چی بود؟ یک مرد که زنی که عاشقانه میپرستیدش رو از دست داده بود، به کلیسایی پناه برد که اونجا قربانی عشق اشتباه پسر بچه ای شده بود و تمام گناهش ترک کردن بود. اصلا کجای کارش میتونست اشتباه باشه؟!
به تمام حماقتی که توی پسر کنارش جا گرفته بود و وضعیت احمقانه ای که درش قرار گرفته بودند خندید. اول با پوزخندی شروع شد و بعد هم به قهقه های بلندی رسید.
به چشم های پسر نگاه کرد که با سردرگمی بهش خیره بودند.
_فکر کردی با وارد کردن بقیه به گناهایی که مرتکب شدی، میتونی خودت رو تبرعه کنی؟ بار سنگین زندگی ها روی دوش من؟ اصلا چرا باید باری رو روی دوشم قرار بدم، اون هم وقتی که تنها کارم ترک کردن یک احساس اشتباه برای نجات دادن بچه هام بود؟
با هر کلمه ی مرد آتیش خشم توی وجود تهیونگ در حال شعله ور شدن بود. به سمت مرد خم شد و توی صورتش فریاد زد.
_نجاتِ کدوم زندگی بچه هات؟ انگار نفهمیدی که زندگیشون چطور نابود شده؟
مرد اما اینبار با بی پروایی و بلند تر توی صورتش فریاد زد.
_و بهش فکر کن بنیامین! دقیقا کی مسبب خراب شدن زندگیشون بوده؟
تهیونگ دهنش رو باز کرد تا حرفی بزنه اما فقط با بی هدفی چند بار بازو بستش کرد. مرد هم از فرصت بدست اومده استفاده کرد و ادامه داد:
_میگی وقتی اونا رو کشتی به من فکر کردی؟ راستشو بگو بنیامین دقیقا به من فکر میکردی یا به الهه ی شیطان صفتی که از من توی ذهنت ساخته بودی؟
چشم های تهیونگ بزرگ شده بود و مردمکای مشکی چشماش میلرزیدند.
_یعنی میخوای باور کنم که از کشتن اونها لذتی نبردی؟ نه بنیامین، تو اصلا تمام این مدت حتی برای یک لحظه هم عاشق من نبودی. تو فقط دنبال دلیلی برای لذت بردن میگشتی. به یک سایه، که زیرش هر غلطی که میخوای بکنی.
مرد با احساس سوزش حنجرش دست از فریاد زدن کشید و اینبار با لحن آروم تری ادامه داد:
_و جین... لعنت بهت... حتی اگر توی چشماش من رو میدیدی، باز هم تمام این توهم برای چند لحظه بود. باز هم جین، "من" نمیشد. تو یک شباهت ظاهری رو به باطنی فروختی و... لعنتی... حالا توی چشمای یه مُرده دنبال کی میخوای بگردی؟
تهیونگ مبهوت حرفای مرد بی اراده زمزمه کرد.
_خفه شو...
تصور سفیدی توی پس زمینه ذهنش پررنگ شد." همون روز اولی که به عنوان یک فرد بالغ دیده بودش. نگاهش روی تک تک نقاشی هایی که میچرخید و تهیونگ به آرومی از پشت پارتیشنای سفید و نا مرتب تماشاش میکرد. وقتی با دیدن یک پروانه ذوق کرد و وقتی گل های زنبق رو دید دستش رو با بی حواسی به سمتشون دراز کرد. وقتی غرق شده توی افکارش مقابل تصویری از چمن های شبنم زده که تهیونگ به یاد کسی درست با چهره ی اون پسر کشیده بود، ایستاد... چشم هایی که با هیجان اون رو توی پیراهن زرشکی دنبال میکردند، چشم هایی که اشک ریختند، ترسیدند و بعد چشم هایی که خاموش شدند و تبدیل به دهنی شدند که عشق رو با سردترین حالت ممکن به زبون می اورد."
به مرد مقابلش که با ابرو های بهم کشیده و صورتی که زیر اشک و عرق غرق بود خیره شد. پس اون صورت آروم کجا رفته بود؟ اون لبخند هنری که بین بوی خون و وحشت همراهیش میکرد... اون کلماتی که همیشه به آرامش دعوتش میکردند، کجا رفته بود؟ چه بلایی سر " مرد قرمز" زندگی تهیونگ اومده بود؟
نفسش به شماره افتاده بود و چشم هاش برای ذره ای شباهت از تصویر های توی ذهنش به چهره ی مرد التماس میکردند. اما طولی نکشید که پتک حقیقت توی سرش کوبیده شد:"مرد یک غریبه بود. "
مسخ شده توی افکارش به آرومی از روی مرد بلند شد. و با قدمای لرزون از اتاق خارج شد. از اتاق قرمز و باغ شیپوری هایی که حالا با دهن کجی بهش نگاه میکردند رد شد، راهروی سفید و نشیمن خالی رو هم پشت سر گذاشت و در ورودی خونه رو باز کرد.
با دیدن شخصی که پشت در ظاهر شد لبخندی زد و خطاب به شخص زمزمه کرد.
_معلوم بود که برمیگردی. نگرانش بودی؟ نترس بلایی سرش نیوردم. اون...
_تهیونگ!
با صدای جونگکوک نگاهش رو به سمتش چرخوند و به مردمک های سیاه نگرانش خیره شد.
_د-داری... گریه میکنی!
نفسش توی سینه حبس شد، دستاش رو بالا اورد و به صورتش کشید. دست خیسش رو مقابل صورتش گرفت و بهش خیره شد. گیج و مبهوت به رد خیسی که روی دستش بود نگاه کرد.
_جونگکوک... دارم گریه میکنم!
دستش به پایین افتاد و با صدایی که شکست و به هق هق تبدیل شد رو به جونگکوک فریاد کشید:
_اون یه غریبست جونگکوک! من اون رو نمیشناسم. نگام کن جونگکوک! من دارم گریه میکنم.
جونگکوک که بیشتر از اون دیگه نمیتونست تحمل کنه بغلش کرد. تهیونگ میلرزید و حرفای نامفهومی رو مدام زمزمه میکرد و تنها کاری که از دست دوستش بر می اومد نوازش کردن پشتش بود. اما گریه های تهیونگ همونقدر که عجیب بود، کوتاه هم بودند. خیلی طول نکشید که به آرومی از بغل جونگکوک بیرون اومد.
جونگکوک یک بار چشم های خالی تهیونگ رو دیده بود. شبی که توی سرداب با بدن زخمی پیداش کرد. اما اون شب وقتی ازش راجع به اسحاق پرسید، جونگکوک باز هم میتونست برق امید رو توی چشماش ببینه. ولی حالا جونگکوک حتی لحظه ای هم برای تائید مرگ تهیونگ تردید نکرد. اون مرده بود، به ساده ترین و دردناک ترین حالت ممکن و فقط با سیلی حقیقتی که نا امیدانه سعی میکرد نادیده اش بگیره.
تهیونگ در حالی که با خستگی به جای نامشخصی خیره بود زمزمه کرد:
_بگو بره. جین هم... اون باید بره. اونا رو از من نجات بده جونگکوک.
***************
***************
حالا دیگه عادت کرده بود. به بوی آبجو و الکل، به خنده های بلند آدمای مست و به زنا و پسرای فاحشه ای که هر بار با یه آدم جدید به ملاقاتش می اومدند. حالا دیگه میدونست باید چقدر مخمر به جو ها اضافه کنه، دونه های جوی خوب رو باید از کدوم مزرعه میگیرفت و یک آبجوی خوب باید چند روز می موند تا تخمیر بشه. 
از همه ی عادت هاش ساده تر، صدا کردن اون مرد با لقب" پدر"بود! هیچکدومشون نمیدونستند از کی شروع شد، فقط یک روز بلند شدند و یکی پسر شد و دیگری پدر. شاید همون روزی که کُره رو برای همیشه ترک کردند، تاریکی تمام اون سال ها رو هم پشت گیت های شلوغ فرودگاه رها کرده بودند.
و حتی شاید قبل تر از اون، همون شبی که جین از خونه ی عموش با خشم بیرون اومد و تمام شب رو بین خیابونای سئول پرسه زد. وقتی مقابل رود هان ایستاد و با التماس و فریاد های بی هدفی از تهیونگ خواست که برگرده. ولی آخه چه برگشتنی؟ به دنبال کدوم نجات از دستای تهیونگ میگشت وقتی بار ها با همون دست ها کشته شده بود؟
دیگه گذشته توی شب های زمستونی برلین جایی نداشت و جین حالا شب ها میتونست تا صبح با آدمای مست بخنده و با فاحشه ها توی لاس زدن شریک بشه.
شب هاش با شادی صبح میشد و صبح ها...
صبح ها درگیر طلسم قدیمی متصدی های بار میشد. آدمای خسته می اومدند و خوشحال اونجا رو ترک میکردند ولی جین اونقدر بیدار میموند تا طلوع خورشید، باز شدن بازارها و شلوغ شدن خیابون رو ببینه. روز بدون هیچ اثری از شب قبل شروع میشد و چیزی جز یک توهم به جا نمیذاشت و جین بین این فاصله ی خروج از توهم و برگشتن به واقعیت برای لحظه ای معلق میشد. جایی توی سرش مقابل دریای قرمزی می ایستاد که روزی توش غرق شده بود و لحظه ای بعد تمام اون دریا توی آخرین لیوان آبجو خلاصه میشد و راهش رو از بین لب هاش به سراسر وجودش پیدا میکرد.
اما خوب میدونست که همه چیز یک توهمه." قرمز"به کوتاهی یک توهم بود و اسم" تهیونگ" به ارزش فقط یک کلمه رسیده بود. و این، تمام چیزی بود که جین باید باور میکرد.
با شروع صبح، دیگه جایی برای خوشی ها و ترس های شب نبود.
در ها رو میبست و خرده های بادوم زمینی رو از روی میزها با دستمالی جمع میکرد و زمین رو برای یک شب دیگه جارو میکشید. لیوان سوجوی همیشه پر که جلوی قاب عکس خندون هانوی بود رو چک و عودی رو توی گلدون خاکی کوچیک روشن میکرد. نگاهش از لب های خندون و دندون های مرواریدیش به سمت چال گونش میرفت و در آخر محو نگاهی‌میشد که دیگه وجود نداشت. تصویری از اونچه که نبود و ظالمانه ترین شکنجه برای قلب عزادارش بود.
_______________________________

"RED"Where stories live. Discover now