خواب قرمز

308 58 8
                                    


مُرده
مُرده
مُرده
مُرده
مُرده
مُرده
مُرده
تمام چیزی که از جمله ی:" متاسفیم اما خواهرتون به قتل رسیدند." توی ذهنش نقش میبست همین کلمه بود." مرده، هانوی مرده". نه اشک ریخت و نه فریاد کشید. حتی وقتی برای شناسایی جسد بردنش فقط به چهره ی آروم و خاکی هانوی و لباس گلدار سفیدش که با لکه های سیاه تزئین شده بود نگاه کرد و آروم پیشونیش رو بوسید و وقتی بین وسایل همراه جسد دو گوشواره مرواریدی که زمانی متعلق به مادرش بود رو دید فقط زمزمه کرد:" بذارید این مروارید هم با هانوی تبدیل به خاکستر بشه".
کارآگاه مسئول پرونده تا یه مدت مدام حالش رو میپرسید اما انگار ساکت بودن بیش از حد جین اون رو هم خسته کرد و در نهایت هم روی صندلی فلزی و سرد توی بخش انتظار اداره به تنهایی نشسته بود.
زنی که لباس فرم به تن داشت نزدیکش شد و قهوه ی گرمی که توی لیوان پلاستیکی ریخته شده بود رو به دستای سردش داد و کنارش نشست. زن بدون اینکه حالش رو بپرسه و یا تلاشی برای آروم کردنش کنه، مشغول نوشیدن قهوه از لیوانش شد. انگار بهش گفته بودند که:" مراقب آدم عجیب و غریب اتاق انتظار باش که یه وقت بلایی سر خودش نیاره." انگار سکوت بین حرف مفت و دهن های باز، یک خطر محسوب میشد!
کمی گذشت که زن پرسید:
_ آشنایی داری که بهش خبر بدی؟
جین لیست کوتاهش رو ورق زد." نامجون، که به بدترین روش ممکن از همه چیز با خبر بود. مینا، که اون هم حالا داشت پیش یک مشاور با حقیقت ذره به ذره روبرو میشد. مادر و پدر نامجون، که حالا احتمالا از قاتل شناخته شدن پسرشون و ارزش برباد رفته سهام بیشتر از مرگ هانوی ناراحت بودند و... پدرش!"
شماره ی عموش که تا مدت ها به عنوان تنها سرپرستشون شناخته میشد رو به زن داد و اون هم بعد از گرفتن شماره، جین رو دوباره تنها گذاشت.
توی مه زمان معلق بود و حتی متوجه گذرش، نشد. صدای قدیمی عموش رو شنید که داد و بیدادش توی فضای اداره میپیچید. لعنتی به صدایی که باعث بهم خوردن آرامشش شده بود فرستاد. از جاش بلند شد و چهره ی مردی رو دید که از اشک خیس و از خشم قرمز شده بود. با خودش فکر کرد:" چه قدر حقیر!"
مرد خودش رو بهش رسوند و محکم بغلش کرد و توی گوشش مدام برای تنهایی سوکجین و مرگ مظلومانه خواهرش دلسوزی میکرد. جین ناچاراً به حرفاش گوش میداد که حالا داشت تمام جدو آباد اون قاتل موزی رو لعنت میکرد. نفسش رو با کلافگی بیرون داد و مرد رو از خودش جدا کرد.
_ جین، پسرم! اصلا نگران نباش من تا آخرش کنارتم. نمیذارم خون هانوی پایمال بشه نمیذارم یه آب خوش از گلوی اون پست فطرت پایین بره.
جین باز هم به چهره ی خیس مرد نگاه کرد. وقتی متوجه حرفاش شد پوزخندی زد.
_بهتره بیخیال پول غرامت و بیمه بشی. وقتی من، تو و همه، هانوی رو رها کردیم نامجون بود. اون عاشقش بود. یه عاشق احمق. لازم نیست من کاری بکنم اون همین حالا هم داره مجازات میشه. بیا فقط مرگ یک عزیز دیگه رو تماشا کنیم.
خواست از کنار مرد رد بشه که دستش گرفته شد. به سرعت برگشت و بدون اینکه باز هم اجازه ی هر حرف دیگه ای رو بده به چشم های مرد خیره شد.
_فقط بهش زنگ بزن.
و محکم بازوش رو از بین دستای مرد آزاد و به سمت خروجی ساختمون حرکت کرد. وقتی از در خارج شد نگاهش به آسمون گرگ و میش صبح افتاد. شبی که مرگ کسی رو توی خودش جا داده بود به همین سادگی تموم شد.
مرد که دیگه از پولی که میتونست به جیب بزنه نا امید شده بود، زیر لب زمین و زمان رو نفرین کرد و بعد هم وقتی احساس کرد کمی آرومتر شده تلفنش رو برداشت و شماره ی آشنایی که هنوز هم گاهی به بهانه خرج دو تا بچه اش بهش زنگ میزد تا جیب خالیش رو پر کنه رو گرفت.
به محض اینکه تماس وصل شد با ناله فریاد کشید و باز هم سکوت اداره رو شکست:
_آه برادر جان...
*************
کنار باغچه ی کوچیک خونش ایستاده بود و به درخت خرمالو نگاه میکرد. یه دونه از خرمالو های بزرگ و قرمز رو جدا کرد و گازی بهش زد. اون تیکه ی قرمز زیادی شیرین بود. با خودش فکر کرد:" کاش جین هم ازشون امتحان میکرد". برای لحظه ای به این فکر کرد که:" از کی دیگه فکر کردن به پسر عادی شده بود؟". به سمتی نگاه کرد و چهره ی پسر رو مقابلش دید. چشم هاش که سرشار از احساس بودند، موهاش که توی باد صبحگاهی میرقصیدند و لب هایی که با لبخند خودنمایی میکردند. از کی این چهره براش آشنا شده بود؟ پس چشم های اسحاق چی میشد؟
بی توجه به افکارش لبخندی زد و به خرمالوی قرمز رنگ توی دستای سفیدش نگاه کرد که با لاک قرمزش هارمونی خوبی تشکیل میداد. گازی از خرمالوی قرمز زد و با نفس عمیقی هوای تازه رو وارد ریه هاش کرد.
به سمت در قرمز رنگ و کوتاه انتهای حیاط رفت و با قدمی که خارج از در قرار گرفت رنگی از رهایی توی وجودش موج زد. توی کوچه ای که سراشیبی ملایمی داشت قدم زد و برگ های خشک و نارنجی رو زیر پاهاش له کرد و از صدای خش-خششون لذت برد. باز هم تکه ی دیگه ای از خرمالو جدا کرد. آدمای کمی توی خیابون بودند و همین باعث میشد بتونه بیشتر از خیابونای آروم اطرافش لذت ببره.
به بوته ی های خشک گلهای یاس زرد کنار پیاده رو نگاه کرد. داستانش توی تابستون شروع شده بود و توی پاییز داشت تموم میشد و تمام سال ها گذشته بوندن تا یک شروع رو به پایان وصل کنند.
به درخت هایی که بالای سرش با برگ های خشک و نارنجی و گهگاهی قرمز پوشیده شده بودند نگاه کرد. هرچی هم که اتفاق افتاده بود دلش فقط به حال باغ شیپوری هایی می سوخت که قبل از ترک اون کلیسا به آتیش کشیده بود. آسمون هر لحظه روشن تر میشد و تهیونگ به جونگکوک فکر کرد که چطور وقتی امانوئل خسته از شکنجش اتاق رو ترک کرد به سراغش اومد و نجاتش داد. به زنی که بدن نیمه برهنش رو پوشوند و به حال زخم هاش اشک ریخت. به گلابی غمگینی که طعم عشق بازیش رو به لطف پدرش چشیده بود و به عنوان آخرین تحفه از دردهاش با خودش برداشته بود. اون موقع هم وقتی جونگکوک اون رو روی پشتش انداخته بود و به سرعت از اون ساختمون شوم فرار میکرد تهیونگ به آسمون گرگ و میشی نگاه میکرد که بی توجه به شب تاریکی که گذرونده بود داشت روشن میشد. به وقتی فکر کرد که توی یه خونه ی اجاره ای زندگی کرد، به لطف فامیل راهبه ای که مراقبش بود هویتی جدیدی بدست اورد و به شکل غیر قانونی کار پاره وقت انجام میداد تا خرج زندگیش رو بده. و اما لحظه ای که هانوی رو توی مدرسش دید. درست همون نقطه ای که فکر انتقام رو توی سر تهیونگ انداخت و انگیزه ای برای بلند شدن بهش داد. انگیزه ای که همونقدر آغشته به زندگی بود، بوی مرگ میداد. تمام خون هایی که ریخت، دنیایی که قرمز کرد و درنهایتِ این رقصِ قرمز، جین ایستاده بود.
روزی که بین چهره های مختلف مقابل دو گوی مشکی چشم های پسر قرار گرفت. مرگ به سراغش اومده بود و چشمای اون رو داشت. و البته آغوش تهیونگ همیشه به روی مرگ باز بود.
خنده ی کوتاهی روی لبش شکل گرفت و طولی نکشید که تبدیل به قهقه های بلندی شد که توجه تعداد کم آدمای اطرافش رو جلب میکردند.
به اندازه کافی توی این دنیا برای سرگرم کردن بچه ای که صاحبش بود بازی کرده بود و حالا وقت به گریه انداختن اون بچه برای از دست دادن اسباب بازیش فرا رسیده بود.
تلفن رو از داخل جیبش بیرون کشید و تماسی رو وصل کرد.
_هی! بیا داستان رو تموم کنیم.
*************
صبح روزی که از اداره پلیس به خونه ی سفید تهیونگ برگشت با سکوتی که توی خونه موج میزد روبرو شد. چند ساعتی توی نشیمن منتظر موند اما با زنگ خوردن تلفنش فهمید که بازم باید به اداره ی پلیس برگرده.
پلیس تحقیقاتش رو توی خونه هانوی متوقف کرده بود و حالا دوباره خونه رو تحویل داده بودند. اونجا متوجه موکلای نامجون شده بود که از طرف پدر و مادرش استخدام شده بودند. اما قبل از اینکه اجازه حرف زدنی بهشون بده گفته بود که قصد شکایتی نداره و اجازه میده این ماجرا طی مراحل قانونی معمولش پیش بره. فقط راجع به حضانت مینا سوال پرسید که اون ها هم گفتند مادر و پدر نامجون واجد شرایطن پس به اون ها تعلق میگیره. میدونست که هرچی هم بشه اون ها مراقب نوه ی خودشون میمونند پس مخالفتی نکرد و از بین وسایل هانوی فقط یک کتاب رو همراه خودش برداشت. کتابی که بین صفحه هاش کاغذی بود که تکه ای از چمن ها و علف های سبز رنگ رو توی خودش جا داده بود و پشتش با یک جمله ی کوتاه نوشته بود:"برای دخترم". هانوی از اون مرد متنفر بود. اما انگار تنفرش به اندازه ی دور انداختن اون نقاشی عمیق نبود.
شب به خونه تهیونگ برگشته بود و باز هم سکوت خونه ی سفید توی گوشش پیچید. با خودش گفت:" تهیونگ برمیگرده" و به سمت اتاق قرمز رفت و همراه با چمن های سبز هانوی به انتظار صبح نشست.
حالا بعد از سپری کردن تمام شب توی اتاق قرمز جایی گوشه ذهنش فریاد میکشید:" تهیونگ برمیگرده ؟".
از جاش بلند شد و پشت سه پایه ی نقاشی که دو روز قبل تهیونگ پشتش نشسته بود و با قلموش به بوم سفید نقشی میداد قرار گرفت. وقتی خط های بلند و نا منظم قرمز رنگ و رو روی بوم سفید دید برای جین فقط چند ثانیه طول کشید تا بانداژ سفید ساق دستش رو کنار بزنه و به طرح خط های سطحی روش نگاه کنه. پوزخندی روی لب هاش جا خوش کرد. تهیونگ همیشه یه قدم جلو تر بود!
پارچه ی سفید روی بوم رو جدا کرد و بعد از تا زدنش لای کتاب هانوی و کنار تصویر سبز رنگش گذاشت.
از اتاق بیرون اومد و بعد از پشت سر گذاشتن راهروی سفید وارد نشیمن شد که با چشم های درشت و آشنایی روبرو شد. بدون هیچ حرفی فقط بهم نگاه کردند. به وسایل دست پسر که شامل یک جفت پوتین پلاستیکی ساق بلند ، تِی، مواد ضدعفونی و شستشو بود، نگاه کرد. پوزخندی زد. پس آخرش قرار بود اینطور باشه، پاک شدن همه چیز.
_دوستت آزاد شد؟
جیمین که به پسر خیره شده بود، سرش رو به معنی" نه" به طرفین تکون داد. جین پوزخندی زد و نگاهش رو اطراف خونه چرخوند.
به کتاب شعری که روی میز نشیمن افتاده بود نگاه کرد. صدایی توی سرش پیچید:
"آیا دیگر بار کبوتر به خانه ی قدیمی اش
که روزی از آن پرکشید
برخواهد گشت؟"
به سمت میز رفت و کتاب رو از روی اون برداشت و بهش خیره شد.
_بهش بگو هانوی مُرده و حالا نامجون یک قاتله. شاید بخواد بدونه.
و به جمله ای که توی ذهنش فریاد میکشید توجهی نکرد:" منم مُردم، تو من و کشتی لعنتی!"
کتاب رو هم کنار بقیه تکه های یادگاریش گذاشت. به سمت پسر نگاه کرد و با لبخندی که هیچ نشونه ای از خوشحالی نداشت پرسید:
_اون رفته مگه نه؟
جیمین به چشم های منتظرش نگاه کرد. فکر کرد که باید از کدوم رفتن حرف بزنه؟ جین وقتی مکث طولانیش رو دید سرش رو پایین انداخت و به طرف در خونه حرکت کرد. قبل از اینکه در رو باز کنه متوجه تار شدن تصویر مقابلش شد. قطره ای از روی صورتش سر خورد و روی زمین افتاد. دیگه بیشتر از اون مکث نکرد و بلافاصله از خونه بیرون زد. یک قطره اشک آخرین هدیه ای بود که از طرف جین به اون خونه تعلق میگرفت.
********
بوی عود های کمی که توی کوزه ی شنی در حال سوختن بودند فضا رو پر کرده بود. سالن خالی بود و توی اتاق حالا مقابل مردی قرار داشت که بودنش داشت سال های نبودنش رو پررنگ میکرد. وقتی پاش رو داخل سالن مراسم گذاشت و اون رو دید که با کت شلوار سیاه داشت به عکس هانوی ادای احترام میکرد، انگار که خنده دار ترین صحنه عمرش رو دیده باشه بلند اما کوتاه خندید. مرد اما بی هیچ حرفی فقط بهش نگاه کرد. نه سلامی و نه اشکی، بعد از این همه سال حالا دیگه جین اون پسر ۱۳ ساله نبود و خطوط چروک روی صورت مرد ثابت میکرد که دیگه اون هم پدر جوون اون سالهاش نیست. همه چیز به طرز پیش پا افتاده ای مسخره بود و حتی تصویر هانوی هم بین داوودی های سفید به وضعی که توش قرار گرفته بودند میخندید.
اما اوضاع زمانی به معنای واقعی کلمه خنده دار شد که نامجون به همراه یک مامور با کت و شلوار سیاه وارد اتاق شد. قاتل زن توی مراسم ختمش شرکت کرده بود اما دو مردی ‌که صاحب عزا بودند فقط بهش نگاه میکردند. میدونستند چقدر میتونه مسخره باشه که یقه ی قاتل رو بگیرند و ادعا کنند که عزیز دردونه ای که تمام مدت نذاشته بودند آب توی دلش تکون بخوره به دستش کشته شده و نفرینش کنند. هر دو میدونستند که هانوی توی طوفان زندگی میکرد و همشون فقط ناظر دست و پا زدنش بین امواج بودند. جین فکر کرد حداقل نامجون باز هم بین اونها، تنها کسی بود که توی مراسم اشک میریخت.
حتی مراسم صاحب عزایی هم نداشت. وقتی مسئول سالن بازو بندی که سه خط سفید روش بود رو به اون سه مرد نشون داد هرسه بهم خیره شدند. نمیدونستند پدری باید صاحب عزا باشه که دختر رو ترک کرده بود، یا جینی که تمام مدت به خاطر احساس احمقانه ای که اسمش رو عشق گذاشته بود از هانوی دوری میکرد و یا همسری که قاتل زن بود.
هر سه فقط گوشه ی سالن نشستند و توی افکارشون غرق شدند و این بین فقط صدای گریه های نامجون بود که سکوت سالن رو میشکست.
نزدیکای شب بود که عموش به همراه همسرش به سراغشون اومد و گفت که بهتره برگردند خونه. مسیحی بودن پدر و مادرشون مهم نبود، هانوی همون زمانی که طعم ترک شدن رو چشید به جین گفت که باید بودایی باشند و بدنشون سوزونده بشه چون به هیچ وجه نمیخواست توی خاکی دفن بشند که با تن دو نفری که ترکش کرده بودند آلوده شده. هانوی زندگی توی یک کوزه ی سفالی رو برای بعد از مرگ ترجیح میداد. پس جین اجاره ی سالن مراسم برای دو روز دیگه رو لغو کرد و کوزه ی سفیدی که حالا خواهرش بود رو برداشت. وقتی بدن هانوی رو به کوره میبردند حتی اجازه نداد کسی برای خداحافظی پشت پنجره ی شیشه ای، رفتن هانوی رو تماشا کنه. میخواست اجازه بده خواهرش حداقل توی آخرین ثانیه عمرش لذت تنهایی رو بین شعله های سرخ آتیش تجربه کنه.
از سالن مراسم بیرون اومد و به آسمونی که داشت خودش رو برای طلوعی آماده میکرد خیره شد. به مردی که کمی دور تر کنار عموش قرار گرفته بود و سیگار میکشید نگاه کرد. حضور زن عموش رو کنارش احساس کرد. برگشت و بهش نگاهی انداخت که زن لبخندی زد و چروک های ریز کنار چشم هاش رو به نمایش گذاشت.
_جین، حالا که پدرت اومده لطفا بیا خونه ی ما استراحت کن.
بدون اینکه فکری بکنه بلافاصله با صدایی که به زور به گوشای خودش میرسید جواب داد:
_اما من خونه دارم.
زن آهی کشید و دستش رو نوازش وار روی بازوی جین حرکت داد.
_میدونم، میدونم! اما خیلی خوب نیست آدم توی این شرایط تنها باشه. نگران عموت و حرفاش نباش، حالا که بابات اومده فعلا سرش با برادرش گرمه. مطمئنم هانوی هم نمیخواد الان تنها باشی، برای آرامش روح اون هم که شده به حرف این خاله ی پیر گوش بده.
جین به چشم های زن خیره شد. میخواست بگه:" اما خاله من تنها نیستم. هانوی هست، تهیونگ هست!" اما میدونست که زدن تمام این حرفها فقط یک درامای مسخره و نگاهای سرشار از ترحم و اشک رو به همراه داره که در آخر از خودش چیزی جز یک دیوونه ی سوگوار به جا نمیذاره. انگار واقعا تنها بود.
زن وقتی سکوتش رو دید دستش رو دور بازوش حلقه کرد و اون رو به سمتی کشید. به همین سادگی همه چیز تموم شد و حالا دیگه هانوی رفته بود و تنها چیزی که می موند یک تیتر قرمز و بزرگ روی صفحه اول روزنامه های کثیرالانتشار بود:" جانشین خاندان کیم، همسر خود را به قتل رساند"
***************
در حالی که به موتورش تکیه داده بود از پشت کلاه کاسکت به دودی که از بین لب های مرد خارج میشد و توی هوای سرد پاییز به همراه باد محو میشد خیره نگاه میکرد. چشم های خسته مرد، زمین مقابل پاهاش رو بی هیچ هدفی وجب میکرد و جونگکوک هم به موهای جوگندمی و نسبتا بلندش که با باد حرکت میکردند خیره بود.
مرد کوتاهی کنارش مشغول حرف زدن بود و مرد بلند تر با تکون دادن سرش برای تائید کردن حرفاش نشون میداد که حوصله ای برای ادامه دادن اون بحث نداره. با نزدیک تر شدن زنی به همراه یک پسر، مرد که انگار تازه از بین افکارش که مقابل پاش روی زمین می رقصیدند، بیرون اومده بود به سرعت سیگارش رو با دیوار پشت سرش خاموش کرد و به چشم های پسری که همراه زن بود خیره شد. پسری که جونگکوک اون رو خوب میشناخت. همون کسی که جیمین روز قبل بلافاصله بعد از آزاد شدنش اون هم به طرز معجزه آسایی به سراغش اومده بود و از قول تهیونگ مامورش کرده بود مراقبش باشه تا یه وقت آدمای لی هوس نکند سر به سرش بزارند.
نگاهش رو از چشم های خسته مرد گرفت و بین صورت های خسته ی بقیه چرخوند. کسی بین اون جمع کوچیک چهارنفره حرفی نمیزد و طولی نکشید که به سمت ماشین مشکی رنگ کوچیکی حرکت کردند تا سوارش بشند.
جونگکوک هم بلافاصله روی موتورش نشست. خواست سوییچ رو بچرخونه که متوجه دید تارش شد. محافظ کلاه رو بالا داد و دستش رو به سمت چشماش برد. با حس گرمی خیسی خنده ی متحیری زد. تمام مدت متوجه اشک هاش که حالا صورتش رو پر کرده بودند، نشده بود.
به ماشین مشکی که مرد رو داخل خودش نگه داشته بود نگاه کرد. وقتی متوجه حرکت کردنش شد موتور رو روشن کرد و محافظ کلاهش رو پایین اورد.
به دنبال ماشین به راه افتاد و به این فکر کرد:" فقط به خاطر تهیونگ، جونگکوک... فقط به خاطر اون یکم بیشتر دیدن اون احمق رو تحمل کن!". و لحظه ای دیگه به این فکر کرد:" فقط به خاطر تهیونگ؟!". جونگکوک هم دلتنگ بود، فقط جنس دلتنگیش با تهیونگ متفاوت بود اما باز هم جونگکوک دلتنگ بود!
***********
همه چیز برای خاندان لی مثل نوشیدن یک لیوان آب پرتقال ساده ست، یا حداقل این چیزیه که همه راجع بهش فکر میکنند. اما حالا لی جائه هیونگ که علارغم چند تار موی جو گندمی لابه لای موهاش باز هم رئیس جوونی برای خاندان لی محسوب میشد، بعد از گذشت سه روز بی خوابی، ملاقات کردن با رئیس پلیس و واریز چندین هزار دلار به حساب های خارجی و ملاقات نسبتا پر خرج و مسخره ای با چند دادستان و قاضی جوونِ بی تجربه که مسئول پرونده ی جونگکوک بودند، کاملا میدونست که پشت این نقاب از قدرت مطلق، چیزی جز سگ دو زدن نسیبش نشده.
بیخیال نسبت به تمام اتفاقات حالا فقط به تصویر مقابلش که مثل یک پاداش برای زحماتش بود نگاه میکرد. مرد روی کاناپه مشکی اتاق کارش نشسته بود و با آرامش تمام از فنجون چای سبزش مزه میکرد. تهیونگ توی خونش درست مثل یک یاقوت قرمز بود که روی گردن خاکستری زندگیش خودنمایی میکرد.
به تندیس مقابلش لبخندی زد.
_هنوز یه ساعت وقت داشتی.
پوزخندی روی لبای تهیونگ شکل گرفت. تمام مدت توی ذهنش فقط یک جمله میچرخید:" بیا این مسخره بازی رو هرچه سریعتر تمومش کنیم". فنجون چای سبزش رو روی میز برگردوند و در حالی که کت پاییزش رو از تنش در می اورد بلند شد و به سمت مرد قدم برداشت.
وقتی بهش رسید کت رو به سمتی پرت کرد و با آرامش دکمه ی اول پیراهنش رو باز کرد و نمایی خوب از قفسه ی سینش به تصویر گذاشت. جائه هیونگ با دیدن پوست سفیدش ناخودآگاه آب دهنش رو قورت داد که حرکت سیبک گلوش از چشمای تیز بین تهیونگ دور نموند.
تهیونگ با همون آرامش دکمه سر آستیناش رو هم باز کرد و اون ها رو تا روی آرنجش تا زد. به برق ناشی از عرق کنار شقیقه های جائه هیونگ نگاه کرد. و پوزخندش عمیقتر شد. انگشتاش رو از بین موهاش عبور داد و از بالا به مردی که حالا به شکل واضحی تحریک شده بود نگاه کرد. نیشخندی زد.
_واوو، انگار یکی اینجا شبای خوبی رو با زنش نمیگذرونه.
خم شد و دستاش رو روی رون پاهاش گذاشت و در حالی که از هم فاصلشون میداد بینشون روی زمین نشست. نگاهش به قفسه سینه ی پهن مرد که حالا با سرعت بیشتری بالا پایین میشد افتاد.
_هووم... چرا اتقدر هول کردی مرد؟
دستش رو جلو برد و روی سگک کمربند مرد کشید. با نگاه خبیثی به چشم های مشتاق مرد نگاه کرد .
_از کمربندت خوشم اومده بود فقط میخواستم از نزدیک ببینمش.
اخمای جائه هیونگ توی هم رفت که تهیونگ خندید.
_هی، من و نترسون، به هر حال من برای مردن اینجام.
جائه هیونگ نفس کلافه ای کشید و دستش رو بین موهاش برد.
_خب حالا ازش خوشت اومد؟
تهیونگ نگاهی به برآمدگی پایین کمربند انداخت و پوزخندی زد.
_فکر کنم قراره خوشم بیاد.
مرد خنده ی عصبی کرد.
_هی من هنوز ۴۲ سالمه پسر. قرار نیست با یه خیارشور پلاسیده روبرو بشی.
تهیونگ خندید و انگشتاش رو روی کمربند حرکت داد و توی یک حرکت بازش کرد. بعد از باز کردن دکمه ی شلوار پارچه ای مرد دستش رو به سمت باکسرش برد و اون تیکه گوشت سخت شده رو توی دستش گرفت. فهمید که حق با جائه هیونگه، اون اصلا شبیه یه خیارشور پلاسیده نبود.
تهیونگ به چشم های غرق در شهوت مرد نگاه کرد و به آرومی زبونش رو روی سر دیکش کشید که متوجه قطع شدن نفس های مرد شد. کمی پایین تر بوسه ی کوتاهی کاشت و باز هم زبونش رو روش کشید. جائه هیونگ که دیگه بیشتر از این طاقت نداشت به شونش چنگ زد و تهیونگ هم با یک حرکت تمام دیکش رو وارد دهنش کرد که مرد چشم هاش رو بست و غرق لذت شد.
بعد از مدت ها حالا تهیونگ میدونست ساک زدن دیک کسی که خیلی وقته توی نخته ولی هنوز حتی لمست هم نکرده کار سختی نمیتونه باشه. بیشتر وقتا کافی بود تا فقط انگشتش رو روی اون دیکای منتظر بکشه تا براش اشک شوق بریزند. انگار همین که میدونستن رویاشون داره به حقیقت تبدیل میشه براشون کافی بود. درست مثل جائه هیونگ که هنوز به چند دقیقه نکشیده، توی دهن تهیونگ خالی شد. تهیونگ به چشم های قرمز مردی که از بالا بهش نگاه میکرد خیره شد. نمیدونست چرا، اما همشون دوست داشتن کامشون توی حلقش ریخته بشه و اون هم باید وانمود میکرد که از قورت دادنش لذت میبره. انگار این قانون هرزگی بود. وانمود کردن به لذت.
مقابل چشم های منتظر، محتویات دهنش رو قورت داد و در حالی که نیشخندی به لب داشت گوشه ی لبش رو لیسید. دیک مرد که حالا کمی خوابیده بود رو توی باکسرش برگردوند و از مقابلش بلند شد. به سمت دیگه رفت و فنجون چایش رو برداشت و ما بقیش رو لاجرعه سر کشید. صدای نفسای منقطع جائه هیونگ رو هنوز هم میتونست بشنوه.
_خ-خب... حالا این چی بود؟
تهیونگ بیخیال شونش رو بالا انداخت
_یه پیش غذا برای شام خداحافظی.
جائه هیونگ خنده ی حرصی و بلندی رو سر داد. و تهیونگ فقط با لبخند نگاهش میکرد. وقتی خنده های جائه هیونگ تموم شد به چشم های تهیونگ خیره شد، تهیونگ با لبخند به جعبه ی چوبی روی میز اشاره کرد.
_حالا انگار وقتشه که شاممون رو شروع کنیم.
جائه هیونگ گوشه ی لبش رو به دندون گرفت و پوزخندی زد.
تهیونگ به جلو خم شد و جعبه ی چوبی رو باز کرد. به هفت تیر با دسته ی کنده کاری شده که بین مخمل قرمز قرار گرفته شده بود نگاه کرد. برقی توی چشم هاش شکل گرفت. با احتیاط اسلحه رو بالا اورد و روی بدنه ی طلاییش دست کشید.
_چقدر هنری... تو واقعا خیلی شاعرانه ای.
به مرد که بی هیچ واکنشی بهش خیره بود نگاه کرد. از جاش دوباره بلند شد و به سمتش رفت و مقابلش روی دوزانوش نشست. دست مرد رو بین دستاش گرفت و اسلحه طلایی رو بینش گذاشت.
_بیا شام آخر خودمون رو به تصویر بکشیم. (اشاره به تابلوی "شام آخر" عیسی مسیح به همراه حواریون)
مرد پوزخندی زد.
***********
توی کافه پشت پنجره نشسته بود و در حالی که مدام از پشت لبه ی کلاهش خیابون و آدما رو دید میزد، از نوشیدنیش مزه میکرد. چشمش روی در ورودی اداره پلیس محلی که درست سمت دیگه خیابون بود قفل شد و پوشه ی روی پاش رو محکم توی بغلش فشار داد. آینده ی خیلی ها توی دستاش بود و حرف های تهیونگ مدام توی سرش تکرار میشد. حرف هایی که سه روز پیش بعد از اینکه صبح زود بهش زنگ زدو گفت که:" بیا داستان رو تموم کنیم" توی استودیو کوچیک خاکستری رنگش با هم درمیون گذاشتند. و حالا جیمین حکم سربازی رو داشت که قرار بود شاه رو سر به نیست کنه.
_________________________________________________________
"سه روز قبل "

"RED"Where stories live. Discover now