دام

435 96 15
                                    

دستاش رو توی جیبش گذاشته بود و آروم در طول پیاده رو حرکت میکرد. هوا هنوز گرگ و میش بود و میشد رفتگرها وآدم های مستی که تلو تلو میخوردند رو گوشه و کنار خیابون دید. گرچه هوا سرد بود اما جین چیزی احساس نمیکرد. دلش نمیخواست بره خونه. دلش میخواست مثل بقیه توی همچین وقتایی بره خونه مادر و پدرش، اما درست وقتی که خودش نُه سال و خواهرش سیزده سال سن داشت، مادرش فوت شد. اما با مرگ مادر پروتستانش جین دید که چطور بعد از مدتی روزهای پدرش به جای خونه توی کلیسا شب میشد. گرچه حتی دو سال هم طول نکشید، که پدرش اون ها رو رها کرد و به برادرش سپرد و تنها حضور پدرانش توی زندگی جین، محدود به کارت پستال هایی از کشورای مختلف بود که همراه با یک پاکت سفید پول بدستش میرسید. اما زندگی کردن با عموش خیلی طول نکشید و هانوی دوران دبیرستان رو با چند شیفت از کار پاره وقت سپری کرد و علارغم اصرار جین برای کار کردن اون ازش خواسته بود که فقط روی درس خوندنش تمرکز کنه. این بین دیگه جایی هم برای پاکت های سفید پول نبود و هانوی هربار اون ها رو با نفرت برگشت میزد. گرچه جین همیشه کارت پستال های همراهشون رو به دور از چشم هانوی توی یک آلبوم نگه میداشت. و به لطف همون ها هم حالا میدونست که پدرش یک سالی میشد که توی برلین یک بار باز کرده و استعداد خودش رو توی ساخت آبجو کشف کرده بود. ناراحت نبود، خوشحال هم نبود. درواقع هیچ احساسی نسبت به اوضاعش نداشت و بی تقصیر هم بود. تجربه طولانی از غم و درد باعث شده بود که غم به بی رنگ ترین حالت ممکن روی زندگیش پخش بشه.
مثل همیشه حالا هم فقط یک نفر رو داشت؛ خواهرش. لازم نبود حتما باهاش درد و دل کنه. بالاخره از اعصاب ضعیف خواهرش باخبر بود. برای جین فقط کافی بود که هانوی بخنده... به نظرش خنده ی اون دختر باعث میشد حتی نفس های سرد یک مرده هم گرم بشند، دیگه قلب تنها و سرد جین که جای خود داشت.
خونه هانوی دور بود و جین دلتنگ. تمام طول راه رو فکر کرد، همون کاری که همیشه انجام میداد یعنی تنها کاری که این روزا میتونست انجام بده. فکر کردن به همه ی چیزایی که داشت، فکر کردن به هیچی. ذهنش یک فضای خالی بود و سینش یک حفره ی باز.
وقتی به خودش اومد که مقابل آپارتمان ۱۲ طبقه ای ایستاده بود. وارد شد و از جلوی اتاق نگهبانی که به خواب رفته بود عبور کرد. سوار آسانسور شد و لحظه ای بعد مقابل در واحد عزیز ترین فرد زندگیش قرار داشت. زنگ در رو فشار داد و چند لحظه بعد با باز شدن در اون تونست همون لبخند گرما بخش رو ببینه.
_اوه، جین! سلام عزیزم.
لبخند زد و نگاهش شروع به حرکت کرد.
_سلا...
حرفش با دیدن هانوی توی لباس خواب کوتاه زرشکی رنگ و ربدوشامبری که بی توجه روی اون انداخت بود و حالا سرشونه هاش رو به نمایش میزاشت و البته ردی از رژ لب قرمزی که کمی هم اطراف لبش پخش شده بود، نصفه موند. گرمایی آشنا توی وجودش شعله کشید. سریع خودش رو جمع کرد و در حالی که سرش رو پایین مینداخت گفت:
_سلام هانوی، امیدوارم بد موقع نیومده باشم.
هانوی خندید و در حالی که دستش رو پشت جین قرار داده بود تا به داخل هدایتش کنه بلند گفت:
_جین! تو ساعت ۷ صبح اومدی و فقط امیدواری که بد موقع نباشه؟ میدونی‌ که عادت دارم تا خود ظهر بخوابم. اما خب دیشب تصمیم گرفتم به جای خوردن قرصام کارای بهتری بکنم.
بعد هم برگشت و چشمک شیطونی به جین زد. جین وقتی متوجه حرف هانوی شد، میتونست دوباره اون موج گرما رو درون خودش احساس کنه، چیزی نگذشته بود و اون حالا بابت اونجا بودن پشیمون شده بود.
با شنیدن صدای مردونه ای به خودش اومد:
_سلام جین.
نامجون درحالی که جلوی ربدوشامبرش رو میبست، خمیازه ای کشید و بعد هم به سمت هانوی رفت و به آرومی گونش رو بوسید.
_صبح بخیر عزیزم.
هانوی لبخند شیرینی زد. از همونایی که جین هم با دیدنشون ناخودآگاه لبخند میزد. محو اون لبخند بود که هانوی نگاهش رو گیر انداخت. سرش رو به سرعت به طرفی برگردوند و دستپاچه پرسید:
_مینا بیدار نشده؟
هانوی با لبخند بهش نگاه کرد.
_چرا خودت بیدارش نمیکنی؟ مینا تورو خیلی دوست داره، حتما خوشحال میشه. و راستی، حالا که اومدی لطفا برای ناهار هم بمون. قصد داشتم این هفته خودم دعوتت کنم.
لبخند زدو سری به نشونه تائید تکون داد.
به سمت اتاق مینا رفت. در اتاقش رو به آرومی باز کرد و با اتاق زرد دخترک روبرو شد. مینا عاشق رنگ زرد بود. به آرومی به سمت تختش رفت و با دختری روبرو شد که عروسک گوسفند زردش رو محکم توی بغلش گرفته بود. لبخندی به عروسک روبروش زد. خم شد و کنار تختش نشست. به آرومی دستش رو بین موهاش برد و شروع کرد به نوازش کردنشون.
_مینا.
همین کافی بود تا مینا به سرعت چشم هاش رو باز کنه، همیشه همینطور بود فقط کافی بود که یک بار اسمش رو صدا کنه تا اون از خواب بیدار بشه.
مینا چشم هاش رو مالید و کمی سر جاش تکون خورد.
_سلام دایی جینی.
_سلام ماه من.
_اومم... مینا ماه و دوست نداره.
_پس مینا چی دوست داره؟
_خورشید... اون زرده.
جین خندید و با سر حرفش رو تائید کرد بعد دست مینا رو گرفت تا بلندش کنه. مچ ضریف دختر توی دستاش بود که متوجه ردی قرمز دور مچش شد. با تعجب به مینا نگاه کرد.
_مینا چه بلایی سر مچت اومده؟
مینا سرش رو برگردوند و خواست از جواب دادن طفره بره که جین سرش رو به طرف خودش برگردوند و دوباره ازش پرسید:
_مینا به دایی جینی بگو چیشده.
_قول میدی به کسی نگی؟
_حتما عزیزم، قول میدم. حالا بگو چیشده؟
مینا کمی مردد بود اما بالاخره به حرف اومد:
_دایی، مامان مینا رو میترسونه. اون دست مینا رو محکم کشید. مینا فقط میخواست به سوبین آبنبات چوبی بده اما مامان عصبانی شد. اون گفت سوبین یه پسر احمقه و مینا نباید با پسرای احمق حرف بزنه.
جین متوجه لبای لرزون و چشمای قرمز دخترک شد. پس به سرعت اون رو روی پاش نشوند و شروع کرد به نوازش و بوسیدن موهای مینا.
_اوه مینا. عزیزم حتما خیلی ترسیدی.
مینا سرش رو به نشونه تائید تکون داد و جین اون رو محکم تر توی آغوشش فشار داد.
_مینا، میدونم سخته. اما لطفا مامان رو درک کن. هانوی خیلی مهربونه ولی بعضی وقتا دست خودش نیست. اون سختی های زیادی رو تحمل کرده. متاسفم مینا، دایی جینی اون زمان خیلی بچه بود. شاید اگه دایی جینی مراقب مامانت بود الان اینجوری نمیشد.
مینا رو از خودش جدا کرد و به چشم هاش نگاه کرد.
_پس هر وقت خواستی از دست مامانی ناراحت بشی به جاش از دست من ناراحت شو. اینا تقصیر دایی جینیه. باشه؟
مینا به چشمای جین خیره شد وپرسید:
_دایی تو مامان و دوست داری؟
جین مکث کرد و اینبار خیلی جدی به چشمای مینا نگاه کرد.
_ نه! راستش من...
*************
نزدیکای غروب بود و حالا توی آپارتمان خودش درحالی که داشت موهاش رو با حوله خشک میکرد نشسته بود. روی میز مقابلش پیرهن سورمه ای و شلوار تا شده تهیونگ قرار داشت. با خودش فکر کرد یعنی باید اینا رو بهش برگردونه؟ اما اینجوری مجبور میشد دوباره ببیندش و دیدن دوباره تهیونگ برای جین زیادی سخت بود.
حالا ۹ روز باقی مونده بود تا بتونه برگرده سر کار که خب، چیز بدی نبود. البته فقط تا زمانی که ۹ روز نداشتن حقوق رو حساب نمی کرد!
حوله رو به سمتی انداخت و خودش رو روی تخت پرت کرد و با انگشت شصت پاش دکمه کتری برقی پایین تخت رو زد تا با آب جوش بتونه خودش رو یک لیوان نسکافه گرم مهمون کنه. با خودش فکر کرد زندگی کردن توی یک اتاق ۲۰ متری خیلی هم بد نیست. حداقلش اینه که زیادی به چیزایی که میخواد نزدیکه.
دستش رو زیر سرش برد و به سقف اتاقش خیره شد. ذهنش تبدیل به دشتی بزرگ شده بود که اسم تهیونگ مثل رود درش جریان داشت و جین حالا زیادی شبیه دختر بچه هایی بود که با کراش خیالیشون بهم میزدند و بعد تا یه مدت به خاطرش افسرده میشدند. با خودش فکر کرد که از کی تا حالا انقدر بدبخت شده بود؟ توی زندگی اون هیچوقت همه چیز خوب نبود اما اون هیچوقت تا این حد آسیب پذیر نشده بود، اون همیشه سعی میکرد محکم و قاطع باشه. حداقل مطمئن بود که تا سال قبل اوضاع اینطور بود. اون انقدر خودش رو با جدیت تمام غرق کار کرده بود که حتی جِنی هم بهش گفته بود مثل پیرمردای پول پرسته. همیشه حق رو به جِنی میداد، چون اون هم مثل همه از دلیل پشت جدیت جین برای کار کردن بی خبر بود.
با صدای اعلان تلفنش، به خودش اومد. گوشی رو از بغلش برداشت و اسکرینش رو روشن کرد. متوجه شد که یه ایمیل داره. هرچند آدرس ایمیل رو نمیشناخت، اما ایمیل رو باز کرد که متوجه یک فایل فیلم شد و بعد هم نوشته ی آخر پیام" باید با ۱۱۲ تماس بگیرم ؟! :)". حدس زد که باید یه ویدئو تبلیغاتی باشه. اگر جین یک سال پیش بود حتی یه ایمیل ناشناس رو باز هم نمیکرد اما جین الان حاضر بود یک ویدئو تبلیغاتی رو هم نگاه کنه.
روی لینک زد و ویدئو با کمی تاخیر پخش شد. اول یک صفحه سیاه با یک مقدار برفک بود، اما طولی نکشید که صحنه اول پخش شد و جین تونست رد شدن ولتاژ بالایی از برق رو درون خودش احساس کنه. سریع بلند شد و سرجاش نشست که باعث شد گوشی از دستش بیوفته. فحشی زیرلب داد و دوباره گوشی رو به دست گرفت. نمایی از پهلوی خودش میدید که توی اون اتاق لعنت شده ایستاده بود و رو به دیوار، به یک قاب نگاه میکرد. همون اتاق نقاشی بود. زاویه فیلم طوری بود که انگار دوربین جایی نزدیک به سقف قرار گرفته و به خاطر کیفیت پایین فیلم و نور بد فضا، نقاشی ها به درستی دیده نمیشدند. لحظه ای بعد متوجه وارد شدن تهیونگ از در کنار اتاق شد که به آرومی پشت سرش قرار گرفت. با دیدن اون صحنه، خاطراتش به طرز آزار دهنده ای پررنگ شدند. جین هنوز هم میتونست برخورد نفس های تهیونگ رو روی گردنش احساس کنه. صدایی توی فیلم ضبط نشده بود و جین فقط میتونست حرکات رو ببینه. ادامه فیلم رو دید که خودش با عصبانیت تهیونگ رو هل داد و چند قدم به عقب رفت و پشت به دوربین قرار گرفت. از حرکت بدنش میشد فهمید که داره چیزی میگه و تهیونگ با فاصله، اما رو به دوربین ایستاده بود و نگاهش میکرد. دید که خودش دستش رو توی موهاش فرو برد و چند قدمی به اطراف برداشت و برگشت. از تک تک حرکات میشد عجز و درموندگی شخص درون فیلم رو حدس زد. تا اینکه لب های تهیونگ شروع به حرکت کردند و باعث شدند اون سرجاش بایسته. جین اون صحنه رو به یاد داشت اما جملات تهیونگ رو نه. اون شب به حدی عصبی و ترسیده بود که متوجه هیچ چیز نشده بود. تهیونگ به سمتش قدم بر میداشت درحالی که اون پشت به دوربین ایستاده بود. درست مقابلش ایستاد و لحظه ای بعد اون صحنه کذایی اتفاق افتاد. اما... چیزی به طرز آزار دهنده ای درست نبود. به خاطر زاویه فیلم اون صحنه طوری به نظر میرسید که انگار خودش به تهیونگ چاقو زده. جین ردی از عرق سرد رو میتونست پشت گردنش احساس کنه. ادامه فیلم رو دید که تهیونگ روی زمین افتاد و خودش اول چند قدمی عقب رفت و بعد دوباره به سمت تهیونگ برگشت و بدنش رو به آغوشش گرفت و لحظه ای بعد رهاش کرد و از اتاق خارج شد. اما این آخر اون ویدئو کذایی نبود. تهیونگ روی زمین افتاده بود و جین، میتونست لکه خون رو از روی اون لباسش که رنگ روشنی داشت، تشخیص بده. تهیونگ سرش رو به آرومی برگردوند و مستقیم به دوربین نگاه کرد. صورتش واضح نبود اما جین میتونست ردی از پوزخند رو روی لب هاش ببینه و در همون لحظه همه چیز تموم شد و صفحه روی صحنه آخر اون نمایش کذایی ثابت موند.
سکوت نه تنها توی فضا بلکه توی سر جین هم چیزی جز سکوت جریان نداشت. احساس میکرد توی فضا معلقه. سرش کمی گیج رفت و گوشی از دستش افتاد. مجبور شد چشم هاش رو ببنده. کمی پلک هاش رو بهم فشار داد و بعد به آرومی از هم بازشون کرد. به صفحه گوشیش که روی تخت افتاده بود و هنوز هم تصویر تهیونگ رو نمایش میداد نگاه کرد. سکوت کم کم محو شد وصدای جوشیدن آب درون کتری اون رو از فضای معلقی که درش گرفتار شده بود خارج کرد. خنده ی بی جون کوتاهی کرد، کمی مات شد و باز دوباره خندید. هربار صدای خندهاش بلند تر می شد و کنترلشون سخت تر. احساس میکرد زندگیش یک کمدی مسخره و آبکیه که هیچکس رو به غیر از سازنده هاش نمیتونه بخندونه.
بعد از چند دقیقه وقتی احساس کرد که داره نفس کم میاره خنده هاش محو شدند.
گوشیش رو برداشت و دوباره نگاهی به محتویات ایمیل انداخت. پیام تهیونگ واضح بود. توی اون ویدئو جین یک قاتل بود و تهیونگ یک قربانی. هیچ راه فراری نداشت. جین توی دام تهیونگ گیر افتاده بود.

**************************
سلام امیدوارم از خوندن این پارت هم لذت برده باشید.
راستی من با راهنمایی یکی از دوستان یک کانال روزانه نویسی هم توی تلگرام زدم که توش حرفایی مرتبط با فیک هم زده میشه. خوشحال میشم اونجا هم از حضور خوبتون بهره مند بشم.
@ HICH_Daily
*اگر نتونستید وارد بشید هم لینک توی پروفایل هست.
مراقب خوتون باشید🍀
"تنتون گرم و سرتون خوش باد"

"RED"Where stories live. Discover now