خواب قرمز

Começar do início
                                    

_وقتی من رو بکشه، خیلی طول نمیکشه که نوبت تو و جونگکوک هم برسه.
به میز خیره بود و به حرفای تهیونگ گوش میداد. از چشم هایی که دیروز دیده بود میتونست حدس بزنه یه جای کار میلنگه. اما مطمئن بود تهیونگ به دیدنش نیومده بود تا فقط خبر مردنش رو به عرضش برسونه.
تهیونگ دفتر خاکستری رنگی که همیشه با جیمین سر مخفی کردنش بحث میکردند رو روی میز گذاشت.
_همونطور ‌که میدونی این دفتر شامل اسم و نشونی همه ی کسایی که وارد خونه شدند، میشه. حالا خودمونیم بچه، دیدی جای خوبی مخفی کرده بودمش؟
جیمین پوزخندی به قیافه خودشیفته تهیونگ زد. میتونست بگه حق با اونه البته اگر رها کردن یک دفتر رو روی کانتر آشپزخونه اصلا مخفی کردن در نظر بگیره. تهیونگ ادامه داد:
_این به تنهایی بدرد نخوره.
تهیونگ دستش رو داخل جیبش برد و چندین کارت SSD کوچیکی رو کنار دفتر گذاشت.
_باید بدونی اینا چی اند. همون دوربین کوچیک توی اتاق نقاشیا که چند وقت پیش برام کارتش رو خارج کردی و یکی دیگه توی اتاق شکنجه.
جیمین یاد زمانی افتاد که تهیونگ رو با پهلوی چاقو خورده کنار اون پسر احمق پیدا کرده بود و وقتی تنها شدند تهیونگ بی توجه به وضعیتش فقط ازش میخواست که دوربین مخفی شده بین قابای نقاشی رو بیرون بیاره و کارت حافظش رو بهش بده.
_قبل از هر چیز میخوام مطمئن بشم یه چیز رو خیلی خوب فهمیدی. ما همین حالا هم مُردیم. جائه هیونگ تصمیمش رو گرفته پس وقت زیادی برامون باقی نمونده. ولی، اگه این مسیر فقط برای مردن طراحی شده، پس قرار نیست به تنهایی توش قدم بزنیم!
جیمین به چشم های آروم و جدی تهیونگ خیره بود و عبور عرق سردی رو از روی خط کمرش احساس کرد.
_جائه هیونگ سه روز فرصت داره تا جونگکوک رو آزاد کنه اما مطمئنم که سریعتر این کار رو انجام میده، اون عاشق به نمایش گذاشتن قدرتشه. مطمئنا اون قدر پول وسط میریزه تا یکی دیگه رو به جای جونگکوک قربانی کنه. روز سوم سر ساعت ۱۲ ظهر من با جائه هیونگ قرار ملاقات دارم وتو همزمان مدارک رو بر میداری و به سمت اداره پلیس میری. حواست باشه که کاملا به اداره نزدیک باشی و مراقب اطرافت هم باش، باید فکر هر پیش آمدی رو بکنیم. فقط تا ساعت ۶ بعد از ظهر. اگر تا اون موقع خبری ازم نشد مدارک رو تحویل پلیس بده.
میتونست توی چشمای جیمین وحشت رو ببینه. از جاش بلند شد و به سمتش قدم برداشت و مقابلش روی دوزانوش نشست تا چشم هاش هم سطح پسر بشه.
_ازت میخوام روز قبلش بری به خونه ی من. اگر مدارک به دست پلیس برسه اونا خونه رو زیر و رو میکنند پس باید خونه رو از هر اثری که متعلق به جینه تمیز کنی. نمیخوام پای اون به این ماجرا باز بشه. به جونگکوک هم بسپار تا یه مدت حواسش جمع جین باشه حالا اون حکم اهرم فشار رو داره پس مطمئنا خطراتی ممکنه تهدیدش کنند.
پسر در حالی که مضطرب بود و پیشونیش رو لایه ی نازکی از عرق در بر گرفته بود سرش رو برای تائید چندباری تکون داد و باز هم چشم هاش رو بین مدارک روی میز نشیمنش چرخوند. تهیونگ دستش رو زیر چونش گذاشت و چشم های پسر رو متوجه خودش کرد.
_جائه هیونگ اشتباه میکرد. اون هیچوقت درک نکرد که تو میتونی چه مهره خطرناکی براش باشی. تو توی قتل ها دستی نداشتی، از اول هم این بازی تو نبود. اما باید بدونی که با این مدارک علاوه بر جائه هیونگ ما هم متهم ردیف اول شناخته میشیم. به همه چیز اعتراف کن و تا جایی پیش برو که مطمئن بشی قرار دنیا رو از وجود اون پاک کنی. حکم سنگینی برات بسته نمیشه پس، بعدش هر تصمیمی که میخوای برای ادامه زندگیت بگیر.
چشم های پسر همچنان خالی بود و داستانشون زیادی خنده دار. یک عمر مثل یک شیطان، آتیش جهنمی رو زنده نگه داشته بودند که حالا قرار بود مثل یک فرشته خاموشش کنند.
تهیونگ از جاش بلند شد، سمت تخت فلزی گوشه اتاق رفت و در حالی که کفش هاش رو در می اورد خودش رو روی اون انداخت.
جیمین هم بلند شد و دنبالش رفت و تهیونگ با شنیدن صدای قدم هایی که نزدیک میشد سرش رو بالا اورد و بهش نگاه کرد. جیمین با حرکت دادن سریع دستاش توی هوا سعی کرد ازش بپرسه که:" چرا به خونه ی خودش نمیره؟" اما تهیونگ لبخند بی خیالی زد و در حالی که روی تخت دراز کشیده بود ساق دستش رو روی چشماش گذاشت.
_اگر یه بار یکی تونست با جین منو به زانو در بیاره پس دفعه دیگه میتونه من رو زمین بزنه. ترک کردنش بهترین هدیه ایه که میتونم به جفتمون تقدیم کنم.
___________________________________________
به ساعتش نگاه کرد که یک بعد از ظهر رو نشون میداد. میدونست که حالا قطعا تهیونگ مقابل جائه هیونگ ایستاده و فقط ۵ ساعت دیگه وقت داشت تا هنوز هم به زنده موندن تهیونگ ایمان داشته باشه. جای خالی جونگکوک رو کنار خودش حس میکرد. همونطور که تهیونگ پیش بینی کرده بود اون روز قبل به لطف دستگیر شدن فرد دیگه ای از تمام اتهامات مبرا شد و صبح زود مقابل درب استودیو کوچیکشون قرار داشت. اما تنها چیزی که بینشون رد و بدل شده بود یک نگاه خسته از سمت خودش و لبخندی خسته تر از سمت همون دراز بدقواره ای که ازش متنفر بود اما از چشم های هلالیش موقع خندیدن، نه!
هنوز نرسیده بود که تهیونگ وظیفش رو بهش گفت. جیمین رو به خونه تهیونگ رسوند تا تمیزکاری رو شروع کنه. اما همونطور که تهیونگ حدس میزد جین توی خونه بود و به محض ترک کردن اونجا ماموریت جونگکوک هم آغاز شد و از همون لحظه راهشون از هم دیگه جدا شده بود. حتی دیشب نفهمید جونگکوک به آرومی توی گوش تهیونگ چی زمزمه کرد که تهیونگ ده دقیقه ی تمام خندید و بعد هم با گفتن:" فردا اگر زنده موندم بهش رسیدگی میکنم" سوئیت خاکستری رو برای چندساعتی ترک کرد و نیمه های شب با شنیدن صدای در متوجه برگشتنش شده بود.
حالا همه داشتند نقش هاشون رو برای زنده نگه داشتن آتیش جهنم زندگیشون ایفا میکردند. مهم نبود چقدر از این جهنم متنفر بودند به هر حال، در نهایت حتی شیطان هم میخواست توی جهنم زنده بمونه.
**********
_بیا شام آخر خودمون رو به تصویر بکشیم.
و حالا سردی بدنه ی فلزی هفت تیر طلایی رو توی دستاش احساس میکرد.
برای لحظه ای با دیدن چهره ی آروم و لبخند پسر به اینکه اون خبر داره قراره بمیره یا نه شک کرد.
فقط کافی بود سر اون اسلحه بین دو ابروی پسر و مقابل پیشونیش قرار بگیره تا همه چیز تموم بشه تا با خونی که از سرش جاری میشه کاسه ی احساسش رو پر کنه. احساس قدرت مطلق. اما حتی جائه هیونگم میدونست که هیچ مطلقی برای قدرت وجود نداشته. قدرت همون چیزی بود که میتونست صاحبش رو توی تشنگی نگه داره و همین هر بار حریص ترش میکرد.
حالا دیگه این حقیقت که تهیونگ رو نداشت قرار نبود آزارش بده بلکه قرار بود توی لذتِ اینکه اون موجود پر طرفدار بین تمام اعضای لی، مثل یک حشره ی ضعیف توی دستش چرخیده و بعد هم بین انگشتاش له شده ، غرق بشه.
همه چیز داشت خیلی ساده پیش میرفت و این درست همون لحظه ای بود که جائه هیونگ در کمال خواستن، متوقف شد ‌و آرامش چشم های تهیونگ هم مهر تائیدی برای وجود یک مشکل بود.
نیشخندی زد و به صورت پسر که کمی بالا تر از زانوهاش قرار داشت خیره شد.
_بازی رو تمومش کن، کیم تهیونگ.
ذره ی کوچیکی از شک که توی ذهنش باقی مونده بود با پوزخند پسر محو شد و چیزی جز یقیین رو باقی نذاشت.
_مگه از اول این بازی تو نبوده؟ یادت رفته؟ من فقط یه مهرم.
دستش رو به زیر چونه ی پسر برد و اون رو بین انگشتاش فشرد.
_این روش تو تهیونگ. اینکه خودت رو برای به دام انداختن شکارت تبدیل به طعمه کنی. تو حتی نگران مردنت نیستی چون کسی که باید نگران باشه منم.
لبخند پسر بی توجه به فشاری که به استخون چونش میومد، عمیق تر شد و مرد حالا میتونست عبور خشم رو از بین تک تک سلول های بدنش احساس کنه.
_نظرت چیه بهم لطف کنی و بگی قراره با کشتنت چه چیزی رو از دست بدم؟!
دست تهیونگ به دور دست مرد که چونش رو گرفته بود حلقه شد و اون رو محکم از خودش جدا کرد. به سرعت از جاش بلند شد و به چهره ی مضطرب مرد که سعی میکرد لبخند رو روی صورتش نگه داره از بالا پوزخندی زد. قدمی توی اتاق زد و مقابل گربه ی یشمی نسبتا بزرگی ایستاد.
_البته که تو من و از دست میدی احمق!
برگشت و با لبخندی که حالا میشد برق هیجان رو درونش دید بهش نگاه کرد.
_نکنه فراموش کردی که داری چه مهره ای رو از صفحت بیرون میکنی. شاید بوی خون و از روی دستام فراموش کرده باشی اما، این به معنای پاک بودنشون نیست.
خنده ی بلند و کوتاهی زد و قدمی به جلو برداشت.
_ حق با تو جائه هیونگ، من به قربانی کردن خودم عادت دارم. پس این طبیعیه که کلی مدرک اثرای هنریم جمع کنم تا از کسی که برام وسایل هنری رو تهیه میکرد، به گرمی تشکر کنم.
نفس کشیدن برای مرد سخت شده بود. کمی گره کرواتش رو شل کرد و دکمه اول یقش رو باز گذاشت. باور اینکه تا این حد احمق بود که فراموش کنه تهیونگ میتونه روزی مقابلش قرار بگیره براش سخت بود.
_حالا این هدیه تشکر شامل چه چیزایی میشه تهیونگ؟
تهیونگ با بیخیالی شونه ای بالا انداخت و شروع به راه رفتن اطراف اتاق کرد.
_مطمئنا چیز ارزشمندی در برابر لطف تو نیست، اما من هم سعی کردم بهترینم رو آماده کنم. مثل یک لیست بلند از مشخصات تمام کسایی که به خونه ی کوچیکم قدم گذاشتند یا فیلمی با کیفیت متوسط که از تمام فرآیندای ساخت اثرای هنریم ضبط شده و البته حضور افتخاری تو توی چند قسمت رو هم نباید نادیده گرفت. گرچه حضور کمت توی فیلمام باعث شرمندگی و تاسف من میشه اما مطمئنم پلیس میتونه ربط خوبی بین تمام شخصیت های توی فیلم که ناپدید شدند و تویی که همچنان زنده ای پیدا بکنه.
مقابل کتابخونه ی دیواری ایستاد و دست اجمالی روی چند جلد کتاب کشید.
_و البته از این رابطه میشه به سهامی که هر لحظه بالاتر رفت و معاملاتی که بی هیچ زحمتی بسته شد و پولی که مثل آبشار به دریاچه دارایی هات اضافه شد، رسید. به نظرت زیبا نیست؟
جائه هیونگ دیگه نمیتونست بیشتر از این تحمل کنه، از سرجاش بلند شد و با سرعت به سمت تهیونگ هجوم برد، یقش رو محکم چنگ زد و بدنش رو به کتابخونه پشت سرش کوبید که باعث سقوط چند جلدی کتاب شد.
_فقط بگو چی میخوای؟
تهیونگ راضی از برگشتن ورق، بی توجه به دردی که توی بدنش پیچیده بود لبخند زد.
_توقع داشتم زود تر اعصابت رو بهم بریزم کم کم داشتم نا امید میشدم.
مرد بدن تهیونگ رو کمی فاصله داد و اینبار محکم تر به کتابخونه کوبید.
_فقط حرف بزن.
_نترس! قرار نیست ولت کنم.
همین یک جمله کافی بود تا رنگ آرامش دوباره به چشم های مرد برگرده. دستش رو از دور یقه ی تهیونگ آزاد کرد و قدمی به عقب برداشت و با چهره ای منتظر بهش نگاه کرد.
تهیونگ با همون لبخندی که داشت دستاش رو بالا اورد و روی شونه های مرد گذاشت.
_به خودمون نگاه کن. ما مثل نیمه ی گمشده ی همدیگه ایم. من یه معتاد به خونم و تو یه معتاد به قدرت و همین از ما بهتدین هارمونی قرمز رو میسازه. من دنبال یه دنیای بهتر نیستم. قرمز برای من خلاصه ای از کلمه ی اتوپیاست.
مرد با تردید به چشمای پسر نگاه کرد.
_پ-پس...
_درسته. قرار نیست چیزی بین ما تغییر کنه. من یه مهرم برای رسیدن به قدرتت. و تو پادشاهی که باید از مهره هاش محافظت کنه. فقط حالا اعتماد پوچ یک طرفه مون قراره تبدیل به یک اعتماد دو طرفه بشه. حالا هر دومون چیزی برای از دست دادن داریم.
مرد به چشم های بی تردید تهیونگ خیره شد و کمی بعد برای تائید حرف هاش سرش رو تکون داد.
تهیونگ که برخلاف ظاهرش طوفانی رو توی وجودش حمل میکرد حالا با دیدن چهره ی رام شده ی مرد لبخندی زد و بدون مقدمه ای بوسه ای کوتاه روی لب های مرد گذاشت.
وقتی کمی عقب کشید متوجه چهره ی سوالی مرد شد. با بیخیالی ازش فاصله گرفت و به سمت کتش رفت تا اون رو برداره.
_این رو هم بذار به حساب دسر.
کتش رو پوشید و سرجاش متوقف شد.
_اینبار رو میذارم به حساب ندونستنت. اما دیگه هیچوقت سعی نکن کسی خارج از این دایره رو وارد داستان بکنی.
مرد که به خوبی متوجه اشاره تهیونگ به همون پسری که تمام مدت به عنوان اهرم فشار ازش استفاده کرده بود، شد؛ پوزخندی زد و با باز و بسته کردن پلکهاش حرفش رو تائید کرد و طولی نکشید که پیچیدن صدای در توی فضای اتاق خبر از رفتن تهیونگ میداد.

اعترافش مسخره بود اما از شنیدن صدای بسته شدن در های امارت اصلی پشت سرش لذت میبرد. و تنفس از هوای تازه ی باغ مقابلش فقط خبر از زنده بودن بهش میداد. به سمت ماشین مشکی رنگی که به همراه راننده منتظرش بود قدم برداشت و سوارش شد. همیشه روی لبه ی تیغ راه میرفت اما همین حالا برای زنده موندن خوشحال بود.
تلفنش رو برداشت و به پسری که میدونست داره چه لحظات پر تنشی رو میگذرونه زنگ زد. تماس به سرعت وصل شد و تهیونگ فقط یک جمله گفت:
_تموم شد، میتونی برگردی.
با دو ظربه ای که به تلفن خورد مطمئن شد که جیمین متوجه صحبتش شده و تلفن رو قطع کرد.
حالا وقت کاری بود که باید توی دنیای زنده ها انجام میداد. مثل یک تجدید دیدار قدیمی. همونطور که تلفنش دستش بود برای جونگکوک پیامی نوشت و ارسال کرد:
_میخوام ببینمش.
________________________________________________
امیدواریم از خوندن این پارت هم لذت برده باشید.
@ HICH_Daily

"RED"Onde histórias criam vida. Descubra agora